Quantcast
Channel: سرجوخه
Viewing all 101 articles
Browse latest View live

یا اینکه آروم، مثل این …

$
0
0

قبل ازینکه بخوابم، فیس بوکو باز کردم، به شیما و نوشین و آرش و زینال پیغام دادم، گفتم فرداشب میخوام برم رستورانی که همیشه پاتوق شنبه شب هامه، اگه میاین که با هم بریم. یه رستوران مدیترانه ای، نزدیک دریا، خلوت و ساکت و دنج و جمع و جور. اولین گه خوری رو همون جایی کردم که گفتم پاتوق شنبه هامه، در حالیکه تا حالا دو تا شنبه بیشتر نرفتم.

آدم هایی هستن که نمیدونم چه جوری میشه توصیفشون کرد، اما حضورشون در کنارت انرژی بره، جوری که وقتی از پیششون میری نیاز داری مدتی رو تنها باشی تا دوباره انرژی جذب کنی، آدم هایی هم هستند که حضور در کنارشون انرژی بخشه، نمیدونم این آدم ها چه جوری اند، جور خوبی هستند. آرش و زینال هم از همین بچه هاند که گرچه چندان در کنارشون نبودم، اما همین چند باری که در کنارشون بودم لذت بردم، ایضا شیما و البته این روزها تا حدی نوشین.

شنبه شب از آفیس که زدم بیرون برگشتم خونه، خوشگل کردم، رفتم دنبال آرش و زینال، شیما بعد ها تو رستوران به ما ملحق شد و نوشین کنسل کرد. چهار نفری رفتیم تو رستوران تاریک کنار دریا، کنج رستوران نشستیم، رستوران خلوتی بود، غیر از ما یه میز دیگه فقط پر بود و من همین خلوتی و ساکتیش رو دوست دارم. و البته تاریکیشو.

حدود نیمساعت من و آرش داشتیم بررسی میکردیم که شراب قرمزی که با گوشت قراره بخوریم رو بطری بگیریم ارزون تر در میاد یا گیلاس. نهایتا به این نتیجه رسیدیم که یک بار هم که شده باید بطری بگیریم تا دیگه نخوایم این سوال رو هی بپرسیم از خودمون. سفارش دادیم. غذاها همه چرب، شنبه ها روز تقلب رژیممه، که میتونم یه خرده از رژیمم فاصله بگیرم. من یه چیزی شبیه باقالی پلو با گوشت ولی بدون باقالی پلو سفارش دادم.

شیما از غذاش راضی نبود، بیش از حد چرب بود، از زینال خواستم اگه میخواد غذاشو با غذای شیما عوض کنه، و نکته ماجرا این بود که فکر کنم تو رودرواسی اینکارو کرد. فردا صبحش زنگ زدم زینال ازش تشکر کردم، و یه خرده باهاش حرف زدم. ولی راستش اگه دوباره برگردیم به اون شب، باز هم بین دوراهی اینکه ممکنه زینال رودرواسی کنه، و قیافه شیما که نمیتونست به غذای چربش دست بزنه، قیافه رودرواسی دار زینال رو انتخاب میکردم.

شراب خوبی بود، گیلاس اول رو که با غذام رفتم بالا سرم سنگین شد، میدونستم صورتم قرمز شده، ولی چون رستوران تاریک بود کسی نمیدید. من به همراه بیشتر مردم آسیای شرقی دچار سندرومی هستیم که گویا چندان توانایی جذب و هضم الکل در خونمون رو نداریم، برای همین کافیه یه قلوپ بریم بالا، تا صورتمون قرمز بشه. سایرین احساس میکنن یه بطری خوردی، ولی خوب بدم نیست، زودتر به اون حال عرفانی میرسی.

سرم که سنگین شد ریلکس تر شدم، مثل وقتی که میری ماساژت میدن، گره های کور بدنت رو ماساژ میدن و آرومش میکنن. تازه دارم میفهمم چرا اساسا ملت مینوشن. و فرق بین نوشیدن و مست شدن چیه. مثل ماشینی که روغن کاری شده باشه. منم روغن کاری شدم. توی لحظه بودم، و هیچ چیز خارجی دیگه ای منو از لحظه خارج نمیکرد. و همزمانم با آرش و شیما و زینال حرف میزدم. زینال نمیخورد. ولی ما سه تا چرا.

گیلاس دوم رو که رفتم بالا، حالم باز بهتر شد، برگشتنی راه افتادیم تو خیابون کنار ساحل، اومدیم بالا، نزدیک بستنی فروشی، هوای سرد، کت چرممو پوشیده بودم با شال گردن قهوه ایم. گفته بودم من چهار تا شال گردن دارم؟ خوب الان گفتم، واسه همین تو هر موقعیت میتونم یکیشو ست کنم. حس و حال خوبی بود، واسه هممون، تو اون هوای سرد، و بادی که نسبتا میومد، اونقدی بود که تا رسیدیم به یه مک دونالد که اونطرف خیابون بود، از خیابون رد شدیم و رفتیم تو تا بستنی بخوریم. و بستنی به دست بقیه مسیر سر بالایی رو بیایم بالا.

اینکه صرفا سرخوشی، بی اینکه بد مست باشی، دلت بخواد راه بری، و حرف بزنی، همین. برگشتنی ازشون که جدا شدم، شانسی شانسی رسیدم به یه اتوبوس، سوار شدم، وایسادم جلوی اتوبوس، هدفونو گذاشتم تو گوشم، و این رو گوش کردم. تا رسیدم نزدیک خونم و از ایستگاه پیاده شدم، رسیدم به همون بلوار کذایی که اینجا شرحش هست.

مستی هایده تو گوشم بود و ساعت 2 صبح تو بلوار قدم میزدم و میخوندم. به یاد خود خانوم هایده، که البته فرق ما و ایشون اینه که درد ایشونو مستی دوا نمی کنه، ما ولی اساسا دردی نداریم که مستی بخواد دوا کنه یا نه

                                                ********************************************

جمعه شب پا شدم رفتم جلسه شعرخوانی. وقتی رفتم تو، یهو اونی که داشت شعر میخوند وایساد، همه زل زدند به من، تا اینکه من نشستم و ادامه دادند. من نشستم کنار عاطفه و مهسا. عاطفه همونی که دو هفته یه بار میرم خودمو رو ترازوی خونه اش وزن میکنم. مهسام یکی از بچه های متاهل آشناست. چند وقت پیش از مرتضی یه کلیات غزلیات سعدی گرفته بودم که وقتای بیکاری میخوندمش، جمعه شبم غزلیات سعدیمو گرفته بودم دستم رفته بودم جلسه شعر خوانی.

یه سالن تو یه خونه مانندی، که دور تا دورش مبل چیدن و وسط هم میزه و روش شیرینیه و مام دورش نشستیم حدود 10 12 نفر و داریم شعر میخونیم. طول کشید تا دستم اومد روال جلسه چیه، گویا هر کسی یه شعری آورده بود و به نوبت دور میگشت و میخوند، به نوبت من حدود 7 8 نفر مونده بود. هر کسی اول خودشو معرفی میکرد و بقیه سر تکون میدادند آروم و بعد شروع میکرد شعر خوندن.

گوشیمو درآوردم و به عاطفه که کنارم نشسته بود اس ام اس زدم: چقدر شبیه این جلسات ترک اعتیاده، که به زور خودشو کنترل کرد نخنده. غزلیاتمو باز کردمو توش دنبال غزل به درد بخور میگشتم، تا اینکه نوبت رسید به من، گفتم:

«شعری که میخوام بخونم، از شاعر خوب، سعدی هستش، که من تازه باهاش آشنا شدم، …. ، البته غزلی که میخونم رو اولین باره خودم میخونم، اگه بکُشی رو خوندم بکِشی شما به بزرگی خودتون ببخشین، …..»

که حضار لبخند زدن گفتن احسنت، طوری نیست، گفتم: «ببخشید من یه سوالی دارم، من تفسیر هم میتونم بکنم، یا اینکه فقط بخونم؟»

که صاحاب مجلس که یه دختر عینکی بود گفت بعله، البته ما استقبال میکنیم از تفسیرتون، و من شروع کردم:

» یار گرفته ام بسی، چون تو ندیده ام کسی                     شمع چنین نیامده است، از در هیچ مجلسی

که اینجا شاعر از موضع قدرت وارد مذاکره میشه، و همین اول ماجرا، شیخ سخن، سعدی بزرگوار این مطلب رو گوشزد میکنه به معشوق که من یار زیاد داشته ام تو زندگیم، تو اولین تجربه من نیستی، به واقع خیال نکن چه خبره حالا، که همونطور که میبینین ارتباط معنایی داره با شعر ستاره دنباله دار ابی که میگه:

تو آسمون زندگیم، ستاره بوده بی شمار، اما شب های بی کسیم، یکی نمونده موندگار»

اینارو داشتم جدی میگفتم، و ملت اول تعجب کردن، و بعد شروع کردن آروم خندیدن، ولی خودشونو کنترل میکردن، چون فکر میکردن شاید اگه بخندن بهم برمیخوره، چون چهره من خیلی جدی بود، و ادامه دادم:

» عادت بخت من نبود آنکه تو یادم آوری                     نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی

که همینطور که میبینین، اینجا شاعر دو قدم عقب میاد، بعد ازینکه غزل رو از موضع قدرت شروع میکنه، اینجا یک نرمش قهرمانانه انجام میده، و به نوعی هندونه میده زیر بغل معشوق، در بیت بعدی نیز به همین منوال، میگه

«صحبت ازین شریفتر؟ صورت ازین لطیف تر؟            دامن ازین نظیف تر؟ وصف تو چون کند کسی؟

حرف شاعر اینجا اینه که کسی هست قد من تو رو بخواد؟ قهریه که نه.

» خادمه سرای را گو در حجره بند کن                      تا به سر حضور ما ره نبرد موسوی»

موسوسی رو اشتباهی موسوی خوندم، گفتم: «اینجا شاعر میگه که در رو قفل کن، که کسی نیاد، و در بیت آخر هم اشاره سیاسی داره بیت،»، که یکی از آقایون گفت: احتمالا به حصر اشاره کرده شاعر، که منم جدی نگاش کردم، گفتم حق با شماست، بعید نیس شیخ سخن منظورش از گو در حجره بند کن این باشه که اینا رو ارتباطاطشونو قطع کنن، راههای ارتباطیشونو ببندن، فقط به بهداشتتشون رسیدگی کنن» و ملت همچنان داشتن با ناباوری تعجب و خنده همزمان میکردن و من ادامه دادم:

«روز وصال دوستان دل نرود به بوستان       یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی

گر بکشی کجا روم، تن به قضا نهاده ام         سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی

قصه به هر که میبرم فایده ای نمیدهد           مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

که اینجا شاعر به مشکلی اشاره میکنه که هممون موقع عاشقی دچارش میشیم و اونم اینه که کسی حرفمونو نمیفهمه، البته من دقیقا نمیدونم منظور شاعر از مهندسی چیه، ولی احتمال میدم منظور شاعر اینه که رفقای مهندسم منظورمو نمیفهمن، » و ادامه دادم

این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد       جای دگر نمیرود هر که گرفت مونسی

«که اینجا میبینین شاعر تعبیر زیبایی از خودش در مصراع یکی مونده به آخر ارائه نمیده، و طبیعی هم هست، وقتی شما اول غزل از موضع قدرت وارد میشی، طبیعیه که آخرش به بارکشی و این مسایل بیفتی»

که در نهایت مث بقیه که شعرخونیشون تموم میشد، واسشون دست میزدن، واسه منم دست زدن.

                                                            ***********************************

شنبه شب، رو مبل خونم دراز کشیده بودم و داشتم مطالعه میکردم ساعت 7 شب، که مصطفی زنگ زد، شب میای بریم بیرون با بچه ها شام، گفتم نه، شما برین، و اونم قطع کرد. خوشحال بودم ازین که اصرار نکرد. به زندگی خودم ادامه دادم تا اینکه حدودای ساعت 11 مرتضی زنگ زد گفت بچه ها خونه مان، بیا پایین، اینو نمیشد بپیچونم، معلوم بود ملت بعد از شامی که تو رستوران خوردن آخر شب شب نشینی اومدن خونه مرتضی، و مرتضیام که طبقه پایین ماست، بهونه ای نبود، گفتم باشه و ده دقیقه بعدش رفتم پایین.

جمع 10 12 نفرشون جمع بود و با دیدن عاطفه حدس زدم که ماجرای دیشب تو جلسه شب شعر واسشون تعریف شده و با جمله «سلام خوبی؟ همین الان ذکر خیرت بود اتفاقا ….» مطمئن شدم، وقتی نشستم رو زمین کنار مبل، یکی ازم پرسید: تو فازت چیه دقیقا؟ و منم خندیدم و معاشرت کردم باهاش و کودک درونم تو دلم گفت: «فازم هر چیزی که هست، بکشین بیرون لدفن».

نشستم کنار مبل و ظرف تخمه رو گرفتم دستم و تخمه خوردم و منتظر شدم تا بحث از تفسیر چرایی حرکت من تو جلسه شعرخوانی بگذره تا من بتونم با خیال راحت تخمه بخورم. تقریبا ازینکه اومده بودم پایین پشیمون بودم، و میدونستم ممکنه دوباره شاهد یکی از همون سکوتای تخمیم باشم. که شانسم زد و یک کلمه که یکی در مورد توافق هسته ای گفت، من آروم به مرتضی گفتم: چندانم حالا معلوم نیست که این 8 سالی که احمدی نژاد مقاومت کرد در برابر غرب بی حاصل باشه …..

که یکی از دخترای ناآشنای جمع ازون طرف حرف منو شنید و گفت چرا؟ واسه چی؟ گفتم مرتضی چیکار کنیم؟ بحث تو بحث بیار، ولی دختره مُصر بود، و نهایتا اصرارش منجر شد به یه جلسه بحث حدود 2 ساعت و نیمه، که توش ملت به نوبت اجازه میگرفتن و اظهار نظر میکردن در مورد برنامه هسته ای ایران و اینکه ما تو این 8 سال چی از دست دادیم و چی به دست آوردیم و چرا دست دوستی به سمت غرب نمیگیریم که بشیم ترکیه و ژآپن و توضیح دادن اینکه بابا به پیر به پیغمبر هزار تا فرقه بین ایران و ترکیه و ژآپن.

تقریبا همه به جز عاطفه تو بحث شرکت کردن و چون من شده بودم مبصر و هر کس میخواست نوبت بگیره واسه حرف زدن، من بهش نوبت میدادم و ملت میبایستی ساکت میشدن تا حرف طرف رو بشنون، بحث به درگیری و مشاجره تبدیل نشد.

بحث در نوع خودش به غایت تخمی بود، اصن بحث آخر شب شبنشینی نبود، اساسا من اون اوایلش همش حواسم به چهره ملت بود که ببینم کی کسل میشن که بحثو جمعش کنم، هم ازین جهت که من میزبان نبودم که بخوام بحثم رو به بقیه تحمیل کنم، هم ازین جهت که موضوع بحث شب نشینی باید یه چیزی باشه که همه باهاش حال کنن، بالاخص وقتی قرار وقتی کسی حرف میزنه ساکت باشن.

ولی برخلاف تعجب من همه تو بحث شرکت میکردن، به جز عاطفه البته که چند بار بهش گفتم چرا ساکتی، ولی به نظر فقط ساکت بود، نه کسل. من؟

من فقط خوشحال بودم که یه بحثی درگرفته که توش مبصرم، و گاهی اظهار نظر میکنم و هر وقت بخوام اظهار نظر نمیکنم و دیگه سکوت تخمیم رخ نمیده، تا ساعت 2 بحث طول کشید و به محض اینکه بحث تموم شد و نیمساعت نشستم دیدم دوباره دارم ساکت میشم، آروم آروم از بغل خزیدم و گفتم من برم بخوابم دیگه و اومدم بالا، خوابیدم رو تختم، گوشیمو گرفتم دستم و توییت کردم:

«اون لحظه ای که تو یه چیزی رو شوخی میگی و فکر میکنن جدیه، یا اون لحظه ای که تو چیزی رو جدی میگی و فکر میکنن شوخیه.»

- پینوشت: تیتر مطلب اشاره داره به : https://soundcloud.com/rismoon-6/fardin-khalatbari-cheshmhaye



یا اینکه چیزی شبیه عادت، چیزی شبیه پرایوسی، چیزی شبیه سنت، چیزی شبیه مدرنیته

$
0
0

خوب البته شما رو نمیدونم، ولی من شخصا متنی با عنوان بالا میذاشتن جلو روم، بوی گه خوری اضافه از نویسنده به مشامم میرسید ادامشو نمیخوندم، ولی به هر حال یادتونه روزگار جوونی نشون میداد شبکه پنج 10 سال پیش؟

خو واسه کسایی که ندیدنش، روزگار جوانی داستان چهار پنج تا جوون شهرستانی بود که اومده بودن تهران تو یه خونه دانشجویی زندگی میکردن و اتفاقا فیلمنامه نویس فصل اولش هم اصغر فرهادی بود. این سریال تقریبا شروع کار امین حیایی هم بود. تو یکی از قسمت هاش یکی از همسایه هاشون که با زنش دعواش میشه چهار پنج روز قهر میکنه میاد پهلوی این چهار تا جوون زندگی میکنه، و طبیعتا مجذوب شادی های زندگی مجردی اینا میشه، بگو بخنداشون، بازی کردناشون و ….

بعد از سه چهار روز این خوشش میاد، و کنگر میخوره و لنگر میندازه، جوری که اینا روشون نمیشه بهش بگن آقا جمع کن برو خونتون، به این نتیجه میرسن که اون روی زندگی دانشجویی و مجردی رو هم نشونش بدن، روی بیحوصلگی، بدبختی، کسلی، بیپولی، دم غروب و … تا اینکه بالاخره یارو بعد از یه مدت به این نتیجه میرسه که آره، زندگی دانشجویی چهار نفره تو یه آپارتمان اونقدرها هم چیز رویایی نیست، و اینجوری نیس که هر شبش بگو بخند باشه.

تقریبا از همون موقعی که پوکر فیس شدم، چیزی که واسم خیلی اهمیت پیدا کرده، اهمیت حوزه شخصی زندگیمه، چیزی که واسم عجیب شده، انزجارم از آدماییه که (حتی به نیت خیر) حریم حوزه شخصیم رو رعایت نمیکنن. از شروینی بگیر که سر کار هر وقت از بالا سرم رد میشه یه نگاهی هم به مانیتورم میندازه و در مورد چیزی که میخونم نظر میده، تا پرهامی که هر وقت آخر شب ها از سر بیکاری میخواد بهم سر بزنه، قبلش زنگ نمیزنه و ازم نمیپرسه رو مود هستم یا نه.

تازگیا حس میکنم آدم درونگرایی هستم، یه جا در مورد آدمای درونگرا خوندم، که تعریفاتش با من جور در میومد، آدمایی که وقتی تو یه جمع هستن، از جمع انرژی نمیگیرن، بلکه انرژی مصرف میکنن، واسه همین وقتی جمعی رو ترک میکنن، خسته اند، این به این معنا نیست که در حضور جمع ساکتند، یا چیز دیگری، فقط گاهی اوقات باید به طور منظم، مثل موبایلی که میزنیش توی شارژ، تنها باشن، تا به حالت عادی برگردند. حس میکنم شاید منم همینطوری ام.

پرهام، اوایل همینجوری میومد، حدود سه چهار ماه اینجوری بود، تا اینکه اواخر یکی دو بار در رو روش باز نکردم، به همین راحتی و سادگی. فرداش اصرار داشت بگه خونه بودی و در رو باز نکردی، گفتم خوابیده بودم، گفت چراغت روشن بود، گفتم سرم درد میکرد با چراغ روشن خوابیده بودم، اصرارش به مچ گرفتن بیشتر منزجرم میکرد. حسی که دایره ای بکشی دور خودت و حریم هر فرد رو توش تعریف کنی، به محض اینکه پاشو گذاشت جلوتر پرتش کنی تو کوچه.

مرتضی؟ اساسا اولین باری که توجهم به شخصیت مرتضی جلب شد، یه باری بود که اومده بود تو آفیسم برای اولین بار، نزدیک میزم که رسید، روی میزم، یه کاغذ بود که روش نوشته بود، استقلال الهلال، خودم نوشته بودم، ازین یادداشت هایی که آدم موقع تلفن حرف زدن مینویسه و دورش دایره میکشه و خوشگلش میکنه و هاشور میزنه، یه نگاه انداخت زیر لب خوند: «استقلال الهلال» بعد سریع گفت ببخشید یادداشت هاتو نگاه میکنما، چشمم خورد … همونجا ازین ظریف بینی اش خوشم اومد. بار دوم وقتی بود که یه سری اومده بود دم خونه ام، گفت آقا وقتی حوصله نداری در رو میتونی باز نکنی ها، گفتم راه بهترش اینه که خوب تماس بگیری که خودتم تو زحمت نیفتی، به همین سادگی از همون اول اینجوری ست شد که هر وقت میخواست بیاد بالا تماس میگرفت، گاهی حسش بود، گاهی هم طبیعتا نه.

چیزهایی به این سادگی، همون ترم های اول تو خوابگاه حل میشه، یا به روش مسالمت آمیز یا به روش های غیر مسالمت آمیز، چیزی حدود 2 هفته توی خوابگاه باشی این روابط و قوانین زیر پوستی شهر رو حس میکنی، و میبینی افراد چه جوری قلمرو خودشون رو تعیین میکنن. برخی مثل من حریم شخصیشون براشون اهمیت زیادی داره. برخی هم از بودن در جمع انرژی میگیرن، دم خونه این ها رو هر بار بزنی استقبال میکنن ازت. مث مصطفی شاید، که میگه من بدون دوستام میمیرم، کسشعر میگه البته.

                                    *************************************************************

اینجا زندگی جالبه، تقریبا همه چیز برای یه آدم معمولی در «جاب» خلاصه میشه. آدمی که «جاب» داره همه چیز داره، و آدمی که
«جاب» نداره هیچ چی نداره. این در مورد طبقه متوسط به نظرم درسته. به این معنا که یه جوون 24 ساله ای که تازه مسترشو گرفته وقتی میره سر کار به طور متوسط در سال حدود 70 هزار دلار حقوق میگیره، که بخشیش صرف مالیات میشه. تصحیح میکنم بخش خوبیش صرف مالیات میشه شاید تهش حدود 50 55 هزار دلارش برات بمونه.

آدم با 50 55 هزار دلار در سال تو اینجا همه چیز داره، البته اینو منی دارم میگم که شاید تعریفم از همه چیز با تعریف سایرین از همه چیز یکی نباشه، منی که تو یه بازه زمانی زندگیم با ماهی 30 هزار تومن زندگی کردم. اما به هر حال منظورم از همه چیز اینه که یه خونه معمولی داره، یه ماشین معمولی داره، (مثلا یه تویوتا کرولای 15 هزار دلاری که تازه همه اشم از دم قسط حساب میکنن)، سالی یکی دو بار میره مسافرت، کنسرت میره (کنسرت رفتن اینجا تقریبا میشه 60 70 دلار (اگه ردیف های آخر آخر نشسته باشی، اون جلوها تا 500 دلار هم هست)، (این کنسرت رفتن واسه من هنوزم چیز لوکسیه، تو ایران که خیلی لوکس بود)، حالا اگه زنت یا شوهرتم کار کنه که اونوقت میشه سالی 100 هزار دلار و زندگی خوبه. خوب به این معنا که چیزی که اینجا، فردا، (و دقیقا فردای) روزی که میری سر کار بهش میرسی (چون خونه و ماشین و … میشه خیلی راحت قسطی گرفت) تو ایران شاید باید 15 سال کار کنی و قسط بدی و خوش شانس باشی و یه بابایی باشه که اون پول اول قلمبه خونت رو بده و … تا بهش برسی.

همین رو بذاری در کنار سایر آزادی های فرهنگی و اجتماعی، میبینی چندان هم غیر قابل درک نیست اشتیاق ملت برای اومدن به اینجا، و خیل کسانی که به شوق بازگشت به وطن میان اینجا، ولی پاشون تا گل تو رفاه اینجا گیر میکنه، جوری که لب هاشون میگه ما برمیگردیم ولی چشماشون دروغ نمیگه (چه توصیف شاعرانه کسشعری).

من خودم تصور میکردم وضع مالی خودم وقتی ایران بودم خیلی خوبه، الان که نگاه میکنم و برمیگردم به عقب میبینم، ما، یه خانواده 4 نفره قد 6 نفر کار میکردیم، چه جوری؟ حیدر بعد از بازنشستگی دو تا شغل داشت، مضافا بر حقوق بازنشستگی، میشد سه تا شغل، زری هم بازنشسته شد، سارام که کار میکرد، منم که یه آب باریکه ای داشتم، در عرض چهار سال، مدام بر تعداد نون بیارهای خونواده اضافه شد، که سطح رفاهمونو ثابت نگه داره، هر جوری نگاه میکنم این تعریف وضع مالی خوب نیست.

همین بود که اون اوایل که اینجا اومده بودم، یادمه شب ها گاهی میترسیدم، از چیزهایی که قبلا نداشتم و الان یهو داشتم، از گوشی تاچی که تو ایران اگه میخواستم بخرمش، باید فول تایم سر کار میبودم و پس انداز میکردم، از رستوران ها و تفریحات و کنسرت هایی که میرم، از همه این ها ترسیدم، ازینکه به این ها عادت کنم، و حس کنم عادیه.

البته این تمام ماجرا نیست، به همون قدری که وقتی «جاب» داشته باشی زندگی اکی و راحته، به محض اونکه «جاب» نداشته باشی دیگه رسما هیچ چیز نداری. یعنی اون صحنه ای که یه کارمند وسایلشو میذاره تو یه جعبه و دکمه آسانسور شرکت رو میزنه، رسما دیگه هیچ چیزی نداره، شرکت های اعتباری (اعم ازون بانکی که برای خرید خونه بهت وام داده، تا شرکتی که ماشین رو بهت قسطی فروخته، تا رستورانی که دیشب توش با کارت اعتباریت غذا خوردی، همه سر ماه منتظرن تا بخشی از درآمدتو بردارن، وقتی سر کار نیستی، یعنی سر ماه پولی نمیاد تو حسابت، پس همه اینا میان سراغت، و همه اینا رو با هم از دست میدی.)

در واقع اینجا روی آینده ات و آینده مورد انتظارت روت حساب میکنن، و وقتی شغلی نداری، آینده ای نداری. پس به همین راحتی همه رو از دست میدی. در حالیکه تو ایران چنین اتفاقی نمیافته چندان، اون خونه و ماشین یه شبه به دست نیومدن، که یه شبه هم از دست برن. طول کشیده تا خریدیشون، و طول هم میکشه تا از دست برن (لاقل روح کلی حاکم بر جامعه اینه، که یه بدبختی ای هست که نشستیم دور سفره اش، این جا نشد، اونجا، بالاخره کار پیدا میشه و بخور و نمیر …)

اینجا به نظر میرسه کار پیدا کردن به این سادگی ها هم نیست. برای رسیدن بهش باید تلاش کرد، پیگیر بود، و استرسش رو هم تحمل کرد، استرس هر روزه اینکه اگه رئیست ازت راضی نباشه فردا تمام زندگیت رو با اخراج شدنت از دست میدی. نکته دیگه ای که از دور حسش میکنم، سیستم مکانیکی بزرگیه که تو یکی از چرخ دنده هاشی، این رو فکر میکنم همه اون کسانی که سر ماه تو میل باکسشون قبض هاشون رو دریافت میکنن این حس رو دارن. این حس که تمام 5 روز هفته به شدت کار کنی، و آخر هفته خودتو محکوم کنی که از آخر هفته ات لذت ببری. انقدری به درآمد شغلت وابسته ای که عملا قدرت تحرک نداری، قدرت اینکه یه روز بزنی زیر همه چی و بخوای یه مسیر جدید رو پی بگیری. و همینه باعث میشه که حس کنی اسیر شدی.

من اینجا کار میکنم؟ نه. پس این حرفا رو از کجا میزنم؟ بخشیش گه خوریه، بخشیش هم حسیه که پیدا میکنی وقتی تو یه جامعه زندگی میکنی.

                                      ******************************************************

بیاین یه گوه خوری اضافه تر بکنیم با همدیگه. فرض کنین که میخواین سرمایه گذاری کنین، و فرض کنین اینکه بازده سرمایه گذاری تون تو یه سال آینده چقدره یه متغیر تصادفی باشه، با میانگین 10 درصد و واریانس 5 درصد.

این یعنی چی؟ یعنی اینکه (اگر با متغیر گوسی آشنا باشین) یعنی اینکه در حدود 63 درصد مواقع شما در عرض یک سال بین 5 درصد تا 15 درصد بازده دریافت میکنین. یعنی اگه 100 هزار تومن سرمایه گذاری کنین، چیزی بین 105 تا 115 هزار تومن دستتونو میگیره.

حالا بیاین فکر کنیم که شما به جای اینکه مث آدم پولتونو سرمایه گذاری کنین، و سر سال بیاین ببینین چقدر گیرتون اومده، هر روز دنبال کنین ببینین الان پولتون چه قدره (میتونین فرض کنین یه سهام رو خریدین)، اینجوری، فرض کنیم در طول سال n بار میرین روزنامه رو باز میکنین و قیمت سهامتونو چک میکنین. در اینصورت. متغیر تصادفی که بازده سرمایه گذاری شما رو تعیین میکنه، خودش میشه حاصل جمع n تا متغیر تصادفی دیگه که هر کدومشون میانگینشون 10/n و واریانسشون 5 تقسیم بر جذر n هستش. حالا بیایم ببینیم احتمال اینکه این متغیر تصادفی کوچیکا مثبت باشن چقدره؟ نکته ماجرا اینه که هر چی n رو بیشتر به سمت بینهایت میل بدی، این احتمال بیشتر نزدیک به 50 درصد میشه.

اینا که گه خوری اضافه است، معنیش میشه چی؟ معنی اش اینه که اگه شما مث آدم سر سال بیای حسابت رو چک  کنی، تقریبا به احتمال 19 از 20 میبینی که پولت زیاد شده (بازده ات مثبت بوده)، ولی اگه هر روز بیای حسابت رو چک کنی، از 365 روز، تقریبا نصفش میبینی که پولت کم شده. (یعنی اون متغیر تصادفی کوچیکه، منفی بوده).

یعنی چی؟ یعنی اینکه نباید گاهی اوقات هر روز بیای حسابت رو چک کنی.

اینو من گاهی تو زندگی هم میبینم. مصطفی، بچه قوی ای هستش. یه جورایی گاهی منو یاد ممدمون میندازه، اینجا که بود، با استادش جور نبود، نتیجه اینکه از روند پیشرفت تزش چندان راضی نبود، یه سری که رفته بودم خونه اش داشت میگفت این سال گذشته چقد واسش سخت گذشته، گفت و گفت، آخرش گفتم، مصطفی، تو سر دو ماه دفاع میکنی میری سر کار (بهش گفتم میری سر «جاب»)، گفت گوه نخور. گفتم باشه. نگفتم بهش که قد موهای سرم آدمایی مث اونو دیدم. آدمایی که ترند کلی زندگیشون مثبته (یه متغیر تصادفی با میانگین 10 درصد و واریانس 5 درصدند) ولی چون هر روز سر میزنن به وضع زندگیشون، خیال میکنن چه خبره، یه روز شادن یه روز غمگین. تهش مصطفی دو ماهه دفاع کرد، دو شنبه دفاع کرد، 4 شنبه روز اول «جاب» اش بود. الانم از «جابش» راضیه. این حرفا رو بهش بگم، میخواد بشینه با دلیل و منطق واسم ثابت کنه، که حاجی تا روز قبل از دفاعم تکلیفم معلوم نبود و ریزالت نداشتم، منم احتمالا نگاهش میکنم و میخندم تو دلم.

مرتضام همینه، آخرای دفاعشه، خسته و گوشتلخ شده، دیگه کمتر میاد خونه ام، به اونم گفتم اینارو، قبول داشت.

                                                ******************************************************

یه قسمتی بود توی فرندز، که راچل میخواست به جویی قایق سواری یاد بده، و هی سرش داد میکشید، و از خنگ بازی ها و دست و پا چلفتی های جویی اعصابش خورد میشد، یهو وسطش ساکت شد، نشست، گفت «من شدم مث بابام، همه اون رفتارهایی که اون سرم در میاورد و من حال نمیکردم رو الان دارم رو تو پیاده میکنم، باورم نمیشه …»

من دارم چیکار میکنم؟ من به این فکر میکنم که وقتی جوونتر بودم، کل زندگی پدرمادرم و کل تصمیماتی که گرفتنو میذاشتم زیر ذره بین و بیرحمانه انتقاد میکردم. ازینکه برخی رفتارهای پدرمادرمو نمیفهمیدم و درک نمیکردم. و بعد یعو وقتی تنها شدم و زندگیم به حالت پایدار رسید، نشانه هایی از رفتارهای پدرمادرم رو تو خودم دارم میبینم. از حریم خصوصی که کسی نباید بشکنتش، تا رویاهایی که تو سرم هست. (مث رویاهایی که تو سر حیدر بود)

من دارم چه کار میکنم؟ سرم شلوغه، خیلی کارها دارم که بکنم، اما وقت ندارم، و وقتی وقت نداشته باشم گاهی اوقات دستی رو میکشم، آجر میذارم جلوش. و میترسم ازینکه کارهایی که قرار گذاشتم انجام بدم رو وقت نکنم انجامشون بدم.

                                              **************************************************

هفته پیش زنگ زدم به پوریا، گفتم دارم میام تعطیلات پیشت، همینجوری سورپرایزش کردم؟ نه قبلش بهش گفته بودم که تعطیلات کریسمست چه جوریاست؟ و فیری بود. بهش گفتم، پوریا، من و تو آخرین باری که همدیگه رو دیدیم 4 سال پیش بود، الان واسم کاملا قابل درکه که اصن تو مود این نباشی که تعطیلات کریمستو با آدمی که چهار ساله دیگه تو زندگیت نبوده بگذرونی، پس هیچ فشاری روت نیست، اما خودم خوشحال میشم که ببینمت،  میدونم ممکنه چون میری سر کار تعطیلاتت کم باشه، پس با من رک باش.

پوریا جنوب کالیفرنیاست، بهش که زنگ زدم، بعد از 4 سال که صداش رو شنیدم، فقط حدود 10 ثانیه طول کشید که حرفی پیدا کنیم و در موردش حرف بزنیم. همون پوریای سابق، که میشد واسش از چیزی گفت که با افراد دیگه نمیشد گفت، و جفتمون خوشحال بودیم که یه موضوعی هست که با هیچ کس دیگه ای نمیتونیم در موردش صحبت کنیم، و فقط با همدیگه میتونیم بگیم. پوریا میگفت فک نمیکردم آدمی باشه که بتونم درین زمینه باهاش حرف بزنم.

در کدوم زمینه؟ باور میکنین چند بار خواستم در موردش اینجا بنویسم، هر بار پشیمون شدم؟

حیدر رکورد خروج از کشور رو بین سرجوخه ای ها زد، پسرش مثکه داره رکورد ورود به خاک آمریکا رو میزنه. من الان چه حسی دارم؟ مث بچه ها ازینکه دارم میرم کالیفرنیا ذوق زده ام. خوشحالم. از دو سه هفته پیش دارم به یه دانشجوی سال اولی ریاضی 1 درس میدم و تا الان پول بلیطمو در آوردم.

                                      *******************************************************

گوشواره شیما پیدا شد، به مناسبت شیرینی من و نوشینو برد بهمون بستنی داد، برگشتنی که با نوشین داشتم برمیگشتم، گفت من نمیدونم تعطیلات کریسمسو چیکار کنم، از یه طرف تکلیف تزم معلوم نیست. منم بسته بودم رو این فضا، که ازین تعطیلات به نحو احسن استفاده کن، یه وخ نشینی تو خونه سر تز ها، برو مسافرت، که خودش گفت نمیدونم کجا برم؟، گفتم یعنی چی؟ گفت آخه به مامانم گفتم بیام ایران، مامانم گفت نه برو آمریکا، ازون طرف مامانم اینا هم همین اخیرا اینجا بودن، منم خودم شش ماه پیش ایران بودم. گفتم خوب چرا نمیری آمریکا، گفت آخه نمیدونم با دوستام برم، یا اینکه برم پیش عموم، گفتم دوستات کجا میرن؟ گفت کالیفرنیا، گفتم عموت کجاست؟ گفت واشنگتن، (اینام شرق و غرب آمریکان و کلی فاصله دارن با هم، اینارو من خودم یه ماهه فهمیدم) گفتم آها، خوب میخوای اول برو پیش عموت، بعد بیا پهلو دوستات، گفت آخه خرجش چی؟ گفتم طوری نیست سال بعد که «جاب» بگیری این خرجا توش گمه، گفت البته مامانمم گفت پولشو بابات داره میده، تو نگران چی هستی، گفتم ببین عزیزم، کلا آدم موقعیت های سفر رو نباید از دست بده، هر شهر جدیدی که آدم میبینه ،یه شخصیت جدید میشه، از موقعیت های سفر استقبال کن، که گفت آره من خودمم پارسال 28 روز اروپا بودم کلی شهر گشتم، باهات موافقم و ….

و منی که داشتم تو دلم میخندیدم، به این حس عجیب غریبی که گاهی بین این جماعت بهم دست میده، از ذوق کودکانه خودم وقتی پارسال اولین بار گوشی تاچ داشتم، تا اولین باری که میرم آمریکا و ….

                                   ************************************************************

من باب بحث «جاب»، آدمایی هستن که اینجا رو عمیقا میپرستن، آدمایی هم هستن که اینجا رو دوست دارن، من این رفاهو میفهمم، «جابی» که با اومدنش همه چیزو با خودش میاره میفهمم. اما قصه، قصه عادته شاید. آدمی با مقایسه کردن وضع خودش اینجا و تو ایران نیست که احساس خوشبختی میکنه، آدما سریع عادت میکنن، و وقتی عادت کردن خودشونو با اطرافیانشون مقایسه میکنن. اطرافیانی که اینجا فاصله اشون از تو خیلی بالاتره (فاصله بین آدم متوسط و آدم مایه دار، اینجا خیلی قابل لمس کردنه به نظر من، تا تو ایران، بالاخص وقتی وارد مغازه ای میشی و شامپاینی رو میبینی که 27 هزار دلار قیمتشه، و میدونی مشتری خودش رو داره)

واسه همینه که بعد از چند سال، اونقدری که شاید الان از دید من ملت خوشبخت به نظر میرسن، خوشبخت نباشن، چون خودشون رو با کارمند رده بالاتر شرکتشون مقایسه میکنن.

پی نوشت- مثالی که در مورد سرمایه گذاری زدم از کتاب fooled by randomness اثر نسیم طالب هستش، این بابا یه سرمایه گذار بورسه که به نوعی در مورد بحران مالی 2008 هشدار داده بود و صندوق سرمایه گذاری که اداره میکرد و (میکنه؟) از الگوریتم هایی استفاده میکرد که در صورت بحران بتونه صندوق رو سرپا نگه داره (این حرف ها تخصصی نیست ها، ژورنالیستی هم هست)، نتیجه اینکه صندوق های تحت مدیریتش از 60 تا 100 درصد تو اوج بحران بازدهی داشتند.

پی نوشت یک و نیم- اون مثال سرمایه گذاری فرض استقلال متغیرها رو داره، ولی مستقلم نباشن میشه حد مرکزی زد و این صحبت ها، ولی کلا مثاله فقط جدیش نگیرین.

پی نوشت دو- آدمی که 150 هزار دلار درآمدشه، چند برابر آدمی که 50 هزار دلار درآمدشه رفاه داره؟ 3 برابر؟ نه. یه هزینه هایی تو زندگی هست که fixed cost هستن، اینا مینیموم چیزاییه که آدم میخوادش، اگه اینا رو حدود 40 هزار دلار در سال فرض کنی، اونوقت آدم اول، 110 هزار دلار واسه رفاهش پول داره، آدم دومی 10 هزار دلار. پس آدمی که 150 هزار دلار درآمدشه 11 برابر میتونه لباس ها، و مشروبات و سفرهای گرون قیمت تر بره.

آنه وری آنریلیتد تاپیک- تو گروپی که داریم برنامه سفر به آمریکا رو چند نفری میچینیم (چون 4 نفر دیگه از دوستای قدیمی هم که تو آمریکان دارن به من و پوریا ملحق میشن) به جز من همه دغدغه اصلیشون این بود که وضع سبزیجات چه جوریه تو سفر، سبزیجات خوردنی هم نه، کشیدنی.


یا اینکه ماهی قرمز کوچولو

$
0
0

کاپشن به تن راه افتادم تو خیابون، ساعت حدودای 12 شب، وگاس سرد تر بود از کالیفرنیا، راه میرفتم و راه میرفتم، شایدم ساکت بودم، رسیدم به خیابون اصلی شهر، سر چهارراه طرف رو پیدا کردم، یه مرد به ظاهر روس چاقی که زیر کتش حداقل دو تا کت دیگه پوشیده بود که یخ نزنه، تو گوشش هنزفری بود، و وایساده بود توضیحات مربوطه رو میداد، اینکه نرخ چقدره، و چقد الان باید پرداخت کنم و چقد اونجا باید پرداخت کنم و منم با خونسردی کامل گوش میدادم، تا اینکه قرار شد چند دقیقه منتظر باشم، و در تمام این مدت مرد روس واسم حرف زد و ریز و درشت جزئیات بیزینسش رو واسم توضیح داد و واسم گفت اینکه واستون حرف میزنم واسه اینه که حوصله اتون سر نره.

تنها بودم؟ نه البته.

ده دقیقه ای نشد که ماشین اومد، یه لیموزین مشکی معمولی، البته لیموزین هیچ وقت واسه من معمولی نمیتونه باشه ولی  در مقایسه با سایر لیموزین های ریز و درشتی که تو شهر دیده میشد این معمولی بود. جلو رومون پارک کرد، خواستم درو باز کنم سوار شم که فهمیدم راننده قراره پیاده شه اینکارو کنه واسمون، به دلارهای توی جیبم دست کشیدم و به کپیتالیسم فکر کردم، حتی تو این شرایط هم افکار گوه خوریم میومد سراغم که سریع پاکشون کردم و خیلی آروم خزیدم تو لیموزین.

جایی که میرفتیم تو خیابون اصلی شهر نبود، واسه منم جالب بود که حتی تو وگاس هم استریپ کلاب ها جلوی ویترین شهر نیستن، و آدمایی مث همین مرد روس میان مث میدون انقلاب زیر گوش آدم «استریپ کلاب» رو نجوا میکنن.

به کلاب که رسیدیم دوباره صبر کردم تا راننده پیاده شه و در رو واسم باز کنه تو تمام مسیر دستم روی اسکناس های یه دلاری توی جیبم بود و داشتم به استایلم موقع دادن اسکناس ها به راننده فکر میکردم. پامو که گذاشتم روی زمین، داشتم به این فکر میکردم که دوربین یحتمل الان روی کفشای مشکیمه، و پیاده که میشم میاد بالا، روی صورتم.

به جلوی کلاب که رسیدم یه سیکیوریتی چک معمول و چند دقیقه بعدش وارد کلاب شدم و نور آبی چشمامو پر کرد.

                                   *******************************************************

اونقدری که فکرشو میشه کرد ستاره ای تو آسمون نبود، ولی به طرز عجیبی وقتی زل میزدی به آسمون فکر میکردی تو کویری. به قول پوریا اینا اثرات علف بود، منو پوریا و سیامک سوار ماشین بودیم و آروم تو شهر میروندیم. همه چیز آروم میگذشت، همه چیز نرم و راحت میگذشت. جوری که وقتی برمیگشتی و به گذشته نگاه میکردی یه خاطره نرم تو ذهنت بود، خیابون ها خلوت بود، هیچکی تو خیابون نبود، ولی چراغای درخت های کریسمس جا به جا روشن بود.

وقتی افتادیم تو بلوار منتهی به ساحل، یه خرده ترافیک شد، ماشین ها به نوبت سوار کشتی میشدند تا برسند به جزیره کوچیک اونطرف ساحل که با قایق شاید 30 ثانیه راه بود. توی ترافیک صف قایق وایسادیم جلوی یه کوچه خلوت. به کوچه که زل زدم هیچ چی توش نبود، جز یه کوچه پیچ در پیچ ساده که سایه درخت ها و دیوارها و تیرهای برق توش افتاده بود کف زمین، ولی به طرز عجیبی تو منظره ای که من از کوچه میدیدم برف میبارید، و یاد نقاشی کتاب دخترک کبریت فروش دوران بچگیم افتادم که دختره توی یه همچین کوچه ای نشسته بود روی زمین و آروم خوابش گرفته بود و مرده بود. به پوریا گفتم واسه تو هم داره تو این کوچه برف میاد؟ که خندید و گفت حاجی تو فازی، همینشم درسته.

وارد جزیره که شدیم مغازه ها بیشتر بسته بودند، اما چراغ ها روشن بود و این بار بلوار اصلی جزیره منو یاد بلوار های یافت آباد تو غروب های شهریور مینداخت، تا اینکه رسیدیم به «مکان» پوریا. یه جای دنج به اسم کافه سیگار. که کارکردش این بود که توش مینشستی و سیگار میکشیدی، با یه صاحب کافه سیاه پوست، با همه مشخصه های سیاه های تیپیکال، همون لهجه، همون محکم دست دادن و همون how you doing man!  گفتن ها. ما رو برد تو یه اتاقک کوچیک که سیگار انتخاب کنیم. برای من و سیامک چون اولین بارامون بود که برگ میکشیدیم یه چیز لایت و واسه پوریا یه پیشنهاد قوی تر داد. سیگارامانو گرفتیم و اومدیم ولو شدیم رو کاناپه های کافه، کنار میزی که صاحب کافه داشت با صاحب قبلی کافه پوکر دوستانه بازی میکرد. من نشستم کنار پوریا پامو انداختم رو پام شروع کردم به کشیدن.

هیچ وقت فکر نمیکردم پرده بکارت دودیم با سیگار برگ 12 دلاری تو یه جزیره دنج تاریک نزدیک ها نیمه شب زده بشه.

کنار پوریا که نشستم و پک زدم سرم سنگین شد و سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل و پامو انداختم رو پام و سرم رو آوردم نزدیک گوش پوریا و حرف زدیم و کم کم  سیامک به میز پوکر ملحق شد و من و پوریا ادامه دادیم به حرف زدن.

                                    *************************************************************

 -         واسه من همیشه کار کثیفی بود، خط قرمز بود حاجی، الانا ولی وقتی نگاه میکنم میبینم قضیه خیلی پیچیده تر ازین حرفاست، نمیدونم از کجا شروع شد اصن، شاید اولین باری که بهش فکر کردم وقتی بود که به یکی نخ دادم و فهمیدم متاهله و بعد خواستم محترمانه عذرخواهی کنم و دیالوگو تموم کنم که گفت چیه یهو لحنت عوض شد، شوهر دارم سرطان که ندارم که …

–         کسخلین شما به خدا، همتون کسخلین من اصن شماها رو نمیتونم درک کنم

-          میدونی چرا نمیتونی درک کنی؟ چون نه الکل تو خونته، نه سبزیجات ….

—          ولی راست میگی قضیه خیلی پیچیده تره …

-             البته آخرش دوست شدیم با هم، بدون هیچ قضاوتی هنوزم گاهی باهاش حرف میزنم، گرچه دوستی عجیبیه ولی دوست خوبیه، 3 هزار کیلومتر اون ور تره و خودش میگه اگه ایران بودی به این راحتی باهات دوست نمیشدم، هرچند تو این واژه دوست، یه صفت اینترنتی هم مستتره.

—          جدی؟ راستم میگه ….

-          آخه فقط اونم نبود، بعدشم پیش اومد، یکی بود که میدونستم شوهر داره، اونم عجیب بود حاجی، اون که یه شب زده بود فقط یه کار کن به چیزی فکر نکنم و امشب بخوابم، بعدنا وبلاگشو خوندم، دچار فراز و نشیب های ازدواج بود ….

—           بابا اصن این کانسپت عشق ممنوع که سریالش نشون میداد یه کانسپت جهان شموله.

—-          یعنی چی عشق ممنوع؟ به نظر من اصن چیز ممنوعه ای نیست، قانون جنگل حکم فرماست، قوی ضعیفو میخوره،

—          گه نخور، این ممنوعه مجاز از عرفه، یعنی به لحاظ عرف ممنوعه …

—-          من که خط قرمزم خواهر و مادر و دوست دخترهای دوست های صمیمیمه، غیر ازونا نگاه میکنم به هزینه و فایده اش همیشه …

–          من بازم میگم شما همتون کسخلین …. همتون ….

-          من این بحثو اتفاقا یه جا مطرح کردم، البته تحت یه چارچوب دیگه … میدونی تو اقتصاد کلان یه چیزی داریم تحت عنوان نرخ طبیعی بیکاری، که حرفش اینه که شما حتی در حالت ایده آل هم نمیتونی نرخ بیکاری رو به صفر برسونی، ….

—-          بخوای گه آکادمیک بخوری ضبطو زیاد میکنما

-          نه نه نه وایسا الان تموم میشه، آره همیشه بیکاری داریم چون بالاخره یه سری افرادی هستن که میخوان شغلشونو عوض کنن و تو اون فاصله که دنبال کار جدیدن و تو حالت گذار به سر میبرن از شغل قبلی به شغل جدید، بیکارن … منم داشتم این فرضیه رو واسه یه جماعتی که توشون دختر و زن هم بودن توضیح میدادم که …

-          کدوم فرضیه رو؟ نرخ طبیعی بیکاری؟

-          نه بابا گه نخور وسط حرفم یه لحظه …. این فرضیه که ما نرخ طبیعی لاس زدن داریم، مستقل ازینکه تو رابطه باشی یا نه، نرخ طبیعی لاس  زدن داریم، خلاصه اشم اینه که شما واسه اینکه رابطه ات تو بحران خستگی و کسالت نره، تو نیاز داری که گاهی انرژی جنسیتو با بقیه تخلیه کنی و چه کاری امن تر  و راحت تر از لاس زدن با بقیه واسه این هدف؟

—          فرضیه خودته؟

-          نه بابا، یه کتابی میخوندم که فرضیه اش این بود که انرژی جنسی شما مثل پولیه که در میاری، حالا اگه به عنوان یه مرد هر روز صبح با منشیت لاس بزنی، حتی اگه از لاس زدن فراتر نری هم، باز بخشی از انرژی جنسیتو هدر کردی، واسه همین شب که میخوابی کنار زنت، دیگه اون مقدار انرژی که اگه لاس نمیزدی داشتی رو نداری، یه خرده اش کم شده، مث اینکه بدون اطلاع زنت پولاتو بدی به یکی دیگه ….ولی من فکر نمیکنم اینجوری باشه، واسه همین فرضیه نرخ طبیعی لاس زدن رسید به ذهنم، که بعید میدونم فقط به ذهن من رسیده باشه، البته هنوز سرچش نکردم تو اینترنت …

—          ولی تو چه جمعی تو تونستی این فرضیه رو مطرح کنی؟؟؟ خایه نکردی از سوتفاهم؟ اصن این بحث خود تعریف «سوتفاهمه»

-          حاجی بحث به صورت مجازی مطرح شد، بعد دیدگاه های خود زن های متاهل واسه خود من جالب تر بود، پیش فرض من این بود که از 10 نفر 9 نفر میگن این کار کار کثیفیه و خیانته و … ولی تقریبا 50 50 موافق بودن با طبیعی بودن کمی لاس زدن، اصن یه مثالی یکیشون مطرح کرد که من همینجور موندم

—          چه مثالی؟

-          گفت فرض کن A شوهر منه، B  دوست خانوادگیمونه، B یه مرد خوشتیپ سر و زبون داره، که من به صورت نوعی بهش کشش داشتم، ولی چون برخی از مشخصه های یه شوهر رو واسه من نداره، پس من  نوعی باهاش ازدواج نکردم و نمیکردم، C هم یه مرد معمولیه که من کشش خاصی بهش ندارم..

—          خوب؟

-          خوب حالا اگه یه روز B از مدل موهام تعریف کنه، من اون روز شارژ میشم، اگه A تعریف کنه، من میرم آسمون، ولی اگه C تعریف کنه من میگم چه مرتیکه هیزی … ازون طرف اگه A یه کامنت منفی در مورد ظاهرم بده، B خودشو بکشه و ازم تعریف بکنه هم نمیتونه جبرانش کنه، اگرم C کامنت منفی بده که اصن اهمیتی نداره واسم….

—          خو چه ربطی داشت حالا اینا؟

-          ربطش تو اون جریان انرژی جنسیه که بین طرف و B برقراره، (لاس زدنم چیزی جز برقراری این انرژی جنسی از طریق حرف زدن نیست، مهم اون جریان انرژیه، بسترش که کلامی یا بصری و … باشه چندان مهم نیست) در حالیکه طرف متاهله.

–          من بازم تاکید میکنم که همتون کسخلین ….

-          رسیدیم؟

—          آره، یه ساعتیه الان تو راهیم…

-          باورت میشه واسه من ده دقیقه طول کشید؟

—          منم اون شاتی که تو زدی رو زده بودم و پشت فرمون ننشسته بودم همینو میگفتم، حالا سبزیجات تو کله اتو فاکتور میگیرم … مث سگم بو الکل میدی فقط ..

                      *************************************************************

توی کلاب که بودم، یه مبل پیدا کردم و نشستم روش، درینکو سفارش دادم و پامو انداختم رو پام، و تکیه دادم عقب و به میله وسط زل زدم و کارهای محیر العقلولی که صورت میگرفت. دونه دونه میومدن و هر کدوم سه چهار دقیقه اجرا میکردن و میرفتن، خوبیش این بود که اسکناس های تو جیبم یه دلاری بودن، حجمشون زیاد بود ولی قیمتشون نه. نزدیکم که میومدن ازشون میپرسیدم که دوست دارن اسکناس ها رو کجا بذارم؟ و اونام با نرخ 50 50 بین سوتین و شرت ترجیحات متفاوتی داشتن.

یه خرده که گذشت اومدم رو مبل های عقب تر لم دادم و پامو انداختم رو پام. داشتم به این فکر میکردم که این فرشته ها روزی چند دلار به صاحب کلاب اجاره میدن که بتونن تو کلابش کار کنن، گاهی هم به دختر پسرایی که به صورت کاپل اومده بودند فکر میکردم و خیلی عجیب داشتم به این فکر میکردم که چقدر، واسم چیز عجیبی نیست که یه نفر با طرفش پاشه بیاد استریپ کلاب  و خودم داشتم میخندیدم به تاثیر الکل بر منطقم.

اولین سوژه از پشت سرم آروم رد شد و من سرمو از پشت آوردم بالا روی پشتی مبل که اومد سینه هاشو مالوند به صورتم و دور زد و دست بازمنو که دید وایساد تو بغلم کنار مبل.

سلام و علیک و اینکه پرسید چند سالمه و وقتی درست حدس زد های فایوی که زدیم و های فایو دوباره ای که وقتی منم سنشو درست دقیق 35 حدس زدم، زدیم. وقتی شنید که طبیعتا ما تو این سن به زن های سن بالاتر جذب میشیم و جواب معقولی که منم به مردای جوون تر از خودم جذب میشم البته وقتی باهوش باشن که من زدم زیر خنده، و در حالیکه لم داده بودم و یه دستم لیوان ویسکی بود و دست دیگه ام دورش حلقه زده بود.

یه چک و چونه ساده و نهایتا توافقی که صورت گرفت روی قیمت واسه لب دنس، و یه ربع بیست دقیقه و شاید نیمساعت چهل و پنج دقیقه آتی که به خودم که اومدم دیدم بیشتر این 45 دقیقه این یکی و نفر بعدی که 22 سالش بود و البته دانشجو بود و استریپ میکرد پارت تایم، که خرجشو در بیاره، بیشتر اوقات نشستن روی پام تو بغلم و دستم دور کمرشونه و بیشتر اختلاط میکنیم، و کس و شعر میگیم و میشنویم … و منم ترجیح میدم بیشتر که بشینن و کسشعر بگن و کسشعر بشنون تا چیز بیشتری.

                            ********************************************************

—           ته تهش، هنوزم همونجوریم، همه چیزو مهندسی میبینیم، در حالیکه در عمل اینجوری نیست …

-   آره، تو عمل، همیشه هم سر تعهد و تاهل و این صحبتا نیست، گاهی هم یکی رو میبینی و با تمام وجود از بودن تو کنارش لذت میبری، ولی خیلی چیزهای دیگه ای قبل از تعهد و تاهل هست که میدونی سر راه هست و نمیشه، فاز کسشعریه. داشتم تجربه اشو، خیلی کسشعره.

—          آره میدونم، اصن «دوست معمولی» رو واسه همین روزا گذاشتن ..

-          آره، این اولین باره که واقعا کاربردی واسه این نقش «دوست معمولی» پیدا میکنم.


یا اینکه نگاه کن، این ساختمونه 17 طبقه است

$
0
0

من بیشتر داشتم میدویدم زیر بارون، به نزدیکای خونه که رسیدم دلم میخواست بیشتر میرفتم، راهمو کج کردم، هدفونم تو گوشم بود، و «چیزی بگوی ابی» پلی میشد، داشتم زیر لب باهاش میخوندم، دیگه جدیدنا زیاد تخمم نیست، هدفونم که تو گوشمه باهاش میخونم، به این فکر میکردم که دلم میخواست یه گیلاس خورده بودم، با زیرپیرهن و شلوارک میدویدم دور زمین چمن نزدیک خونه، زیر بارون، نه این بارونی که الان داشت میبارید، یه بارون شدید تر، پاهام میرفت تو گِل های چمنا. اول آهنگ که بود آروم شروع میکردم به راه رفتن، هر چی بیشتر که میرفت جلو، منم تند تر میرفتم، به چیزی بگوش که میرسید شروع میکردم به دویدن، بارون میخورد تو صورتم و ابی تو گوشم فریاد میکشید و من میدویدم. داشتم به این فکر میکردم که حق این آهنگ همینجوری ادا میشه، یه بار که اینجوری بهش گوش کنم، بعد از هر کسی بپرسم چیزی بگوی ابی رو شنیدی یا نه و میگفت شنیدم، ازش میپرسیدم که چه جوری شنیدیش و اگه تو حالت مستی نشنیده بود، در حال دویدن زیر بارون نشنیده بودش، با همون لحنی که به پیغمبرش گفت به اون مشرکان تازه مسلمون شده ای که اومدن میگن ما ایمان آوردیم بگو، گوه خوردین! ایمان نیاوردین، صرفا مسلمون شدین! بگم گوه خوردین، چیزی بگوی ابی رو صرفا شنیدین، هنوز «گوش نکردین»!

من راه میرفتم و به این چیزا فکر میکردم، شایدم به چند روز پیشش، که رفته بودیم بیرون با هم غذا خورده بودیم، بقیه هم بودن، و تو راه برگشت با هم قدم میزدیم، من مث همیشه سرم گرم بود، دیگه کم کم دارم با مشروب مث نوشابه برخورد میکنم، هر بار میرم بیرون تو رستوران واین هم سفارش میدم. اون بار هم همینطور بود، وارد رستوران که شدم و جمع رو که دیدم، پشیمون شدم که چرا اصلا اومدم، نشستم سر میز و فاصله گرفتم از مرکزیت بحث ها، و این ور اون ورو نگاه کردم، حالت آشنایی بود، همون سکوت تخمی، همون پوکر فیسی همیشگی، طول نکشید که حس کردم همه بحث ها کسشعره. هر کسی از هر جای میز با هر کسی از هر جای دیگه میز صحبت میکرد، صرفا کسشعر میگفت، دلم میخواست دستمو میگرفتم زیر میز و میزو بلند میکردم و پرت میکردم تو کوچه.

منتظر سفارش غذام بودم که رسید، با واین سفیدم کنارش، شروع کردم به خوردن و سرم گرم شد، شروع کردم به حرف زدن، حرفای عادی، حرفای معمولی، حتی جامم عوض کردم و اومدم وسط میز، بازم گفتم، لاقل زمان زود میگذشت و گذرش راحت تر بود، اینبار ولی عجیب بود، اولین باری بود که قبل از خوردنم واقعا حس خوبی نداشتم، و بعد ازینکه سرم گرم شد هم حس جالبی بهم دست نداد. هیچ وقت خاصیت 20 نفری رفتن رستوران و سر میز به گروه های 5 نفری تقسیم شدن رو درک نکردم، خوب چرا از اول 5 نفری نمیرن بیرون؟

دیگه اصن تخمم نیست که تنها آدمی باشم که تو یه جمع درینک میخوره، خیلی به تخمم خور، حرفای بقیه به تخممه.

برگشتنی بهتر بود، اصن هر طور فکر میکنم بهترین قسمت اون شب، برگشتنی بود، وقتی دو نفری از بقیه جدا شدیم و داشتیم قدم میزدیم. دستام تو جیبم بود، کاپشن چرممو داده بودم عقب و آروم راه میرفتم. شبنمم کنارم تند تر میرفت،

-          سردته انقدر تند میری؟

+ نه، ولی باید ورزش کرد.

-          آها.

اون حرف میزد و من کنارش راه میرفتم، من داشتم نگاش میکردم. به اون قسمتی از چهره اش که از کلاه کاپشنش زده بود بیرون، اون جلورو نگاه میکرد، شایدم جلوی پاشو، و حرف میزد. من ولی به جای اینکه جلومو نگاه کنم، زل زده بودم بهش و آروم راه میرفتم، به خاطر سرعت آروم منم که شده مجبور میشد آرومتر بره. اون حرف میزد، از همه چی، ازینکه بعدش میخواد بره دنبال جاب، تا اینکه چقد عاشق طبقات بالای برجه که از بالاش پایینو نگاه کنه، از ساختمونی که نشونم داد و گفت ببین نگاه کن، 17 طبقه است، کاش میشد رفت بالاش، تا برخوردی که با رئیس بانک کرده بود، تا مشکل حسابش برطرف بشه، و من تمام مدت زل زده بودم بهش و دقیق تر بخوام بگم زل زده بودم به لب هاش،  و وقتی که یهو خنده اش میگرفت و میزد زیر خنده.

 تا اینکه سنگینی نگامو احساس کرد، برگشت نگام کرد، گفت عینکتو نمیزنی؟ گفتم نه، برخی وقت ها از چشمم برش میدارم، و دوباره شروع کرد به حرف زدن و من احساس میکردم که چقد دلم میخواد دستمو بندازم گردنش و قدم بزنیم و شاید اصن یکی از دلایلی که دستم تو جیبمه واسه همینه که جلوی خودمو بگیرم بغلش نکنم. شایدم کار کسشعری کردم که بغلش نکردم، چرا بغلش نکردم؟ دلایل زیادی تو ذهنم میچرخه که اتفاقا خجالت هیچ کدومشون نیست.

خدافزی که کردیم و اومدم خونه، سرم هنوز گرم بود، و یکی از کسشعرترین حالات سرگرمی خودم رو داشتم، شروع کردم به نوشتن به این فکر کردم که امشب دومین شبی بود تو دو هفته اخیر که با هم از بقیه جدا شدیم. دومین شبی بود که تمام مدت من زل زده بودم به لب هاش و دومین شبی بود که دلم میخواست بغلش کنم، و دومین شبی بود که وقتی نگاش میکردم یاد نگار میافتادم.


یا اینکه کراوات طوسی

$
0
0

من وایساده بودم وسط کلاس، یعنی اومده بودم جلوی میز استاد و تکیه داده بودم به میزش، و پامو آورده بودم جلوی پام، دستام روی میز بود، و داشتم واسه یه جماعت 35 نفری از بچه هایی که 4 سال ازم کوچیک تر بودن حرف میزدم. ازینکه چرا واسمون مهمه که بدونیم رفتار بازار سهام در کوتاه مدت و در بلند مدت چه مشخصه هایی داره. دستام داشت رو هوا تکون میخورد، و مث پنکه چرخون گردنم یه زاویه حدود 130 درجه رو پوشش میداد. تیپ رسمی (البته با استانداردهای خودم) زده بودم، پیرهن مشکی، شلوار مشکی، با کفش های تخ تخیم.

واسشون حرف میزدم و سعی میکردم قانعشون کنم که این مساله اونقدری مهم و حیاتی هست که ملت عمر حرفه ایشونو میذارن روش و جایزه نوبل میگیرن. اونام سر تا پا گوش بودن. اصن این خیلی جالبه که بچه های آندرگرد اینجا انقدر سر کلاس ساکتند، من که خودم هیچ وقت یادم نمیومد سر کلاسی ساکت باشم، همش حرف میزدم، همش به استادا تیکه مینداختم، همش دلم میخواست طنز بیافرینم وسط اون همه مدار و خازن و سیم و سینوس و کسینوس. اینجایی ها اینجوری نیستند، نمیدونم شاید همه ایرانی ها تو همه کلاس های دانشگاشون مث من نباشن، که واقعا نمیتونستن تمرکز کنن رو مطالب کلاس و میافتادن به تیکه انداختن. اما اینجایی ها سر کلاس ساکتند، مستقل ازینکه استادی که داره بهشون درس میده 3 4 سال از خودشون فقط بزرگ تر باشه. شاید به خاطر اینکه اینا اونقدر در مراسمات مختلف (باور کنین، اون تک توک اردوهای دانشجویی که ما سالی یه بار میرفتیم، در برابر حجم فعالیت های فوق برنامه ای که اینا برگزار میکنن، هیچه، دیگه ازین بالاتر که هر از گاهی یه جشنواره مُد* تو همکف دانشکده برگزار میشه؟) هیجاناتشون تخلیه میشه که دیگه واقعا خیلی کار چیپیه که بخوان بیان بشینن سر کلاس، کلاسو به هم بریزن. نمیدونم.

گفتم و گفتم و گفتم واسشون، ازین ور کلاس میپریدم اون ور کلاس، وای میسادم جلوشون، تو چشاشون زل میزدم و مطلب رو توضیح میدادم، یک ساعت و نیم حرف زدم. کلاس که تموم شد، یه نفس داشتم از فلاکسم آب میخوردم. چند دقیقه پایانی هم بچه ها فرم های ارزشیابی رو پر کردن واسم. به طور کلی بالای میانگین بودم در همه معیار ها*، اکثرشونم حال کرده بودن باهام، حتی دوتاشون در جواب اینکه بهترین ویژگی استاد چی بود نوشته بودن اینکه با تیکه هاش جو کلاسو شاد میکرد.

راستش واسه من قدم بزرگی بود، شاید واسه بقیه نباشه، ولی اینکه بخوای به عنوان استاد، یه جلسه درس رو برگزار کنی، (نه اینکه به عنوان دستیار استاد، کلاس حل تمرین رو برگزار کنی)، و هم مسلط باشی که سوالاتشونو جواب بدی، و هم به زبان خودشون بخندونیشون، اینا واسه من قدم بزرگی بود، اونقدری که شبش به مادرم اس ام اس دادم و پیروزیمو به صورت واسطه به مقام معظم رهبری تقدیم کنم.

                                                **************************************************

دوشنبه ها، گاهی پیش میاد، من به کافه که میرسم، معمولا دیرتر از سایرین میرسم، جمع بچه ها زودتر از من رسیدن و نشستن پشت میز و منم در کنارشون ملحق میشم. هفته پیش که رسیدم، اولین سوالی که ازم پرسیده شد این بود که به نظر شما داف، تعریفش چیه؟

واقعا نمیدونم چرا از من این سوالو پرسیدن، اما من مسلط گفتم:

-          آیم گِلَد یو اَسکد! Delayed Unbiased Frequency Female: Duff، یعنی دختری که به لحاظ  فرکانسی ضمن اینکه تاخیر یافته است، آنبایاسد (تنظیم نشده) هم هست. به زبان ساده تر یعنی موجودی که برای قرن 16 ام طراحی شده، اما با تاخیر   ((Delayed    تو قرن بیست و یکم به دنیا اومده. مثال واضحشم این ژانر استوپید بلوند هستش، که خداوند از مغز زده و به ظاهر افزوده.

معلوم بود که توضیحی که داده بودم بیش از حد تخصصی بود، واسه همین دوباره پرسیدن خوب به نظر شما ملاک و معیار چیه؟

-          ببینین، ملاک و معیار که تقواست، اما با این وجود، تقوا از یه حدی که بالاتر باشه، خودشو تو ظاهر نشون میده، حدیث هم داریم که میگه مومن چهره درخشانی داره، در مورد مومناتم همینه، زنان مومن هم همچین سیفید میفیدن اکثرا.

(وقتی داشتم حدیث میگفتم، تو دلم به پریا  (پی نوشت 5 لینک پریا رو بخونین) حق میدادم، ازینکه باهام دست نده)

عاطفه پرسید، خوب یه خرده در مورد موقعیت جغرافیایی دافا بگو واسمون، گفتم:

-          ببین شما کره جنوبی رو از آسیای شرقی بردار، هر چی موندو بریز دور، یونان و آمریکای جنوبی هم حرف دارن واسه گفتن.

یکی گفت، یونان؟ یونان؟ یونان؟ که جواب من سرچ کردن عکس اِلِنا تو گوگل ایمیج، و جواب اون با چشما و لب های کنترل شده (چون خانومش جلوش نشسته بود) زل زدن به عکس اِلِنا تو گوشیم بود.

در مورد کره جنوبی هم برای بار چندم مجبور شدم لب های یکی از همخونه ای هام (در واقع آشپزخونه مشترک داشتیم با هم) تو خونه قبلیمو واسشون توصیف کنم، که اهل کره جنوبی بود و لباش همیشه غنچه بود، وقتی میگفت اسکول، غنچه بود، حتی وقتی میگفت لایبرری هم غنچه بود، اصن غنچه بودن لباش ربطی به این نداشت که تو کلمه یو داشته باشه، این همیشه غنچه بود لباش تخم سگ!

ستاره که حرف منو در مورد آسیای شرقی شنید، خیلی جدی گفت به نظرت این نژاد پرستی نیست که میگی «بندازی دور»؟

دستمو آوردم جلوی صورتش، گفتم ببین ما به برخی از نژاد ها وزن مثبت میدیم (مث کفه ترازو دست راستم اومد بالا)، مثلا اروپای شرقی، آخ و امان و آه و داد و بیداد از اروپای شرقی، اما به برخی از نژاد هام وزن منفی میدیم، مث چین (دست چپم اومد پایین) همونطور که میبینی آن اَورِیج، به طور میانگین (در حالیکه دستام بالا پایین میشد)، ما اصنم نژاد پرست نیستیم.

                                                ******************************************

مث سگ دارم مارکینگ میکنم، واسه عید که میخوام کادو بفرستم ایران دارم پول جمع میکنم، میخوام واسه مادرم تبلت بخرم، واسه خواهر و حیدرم فک کنم عطر، نمیدونم هنوز. به قدری تمرکز میکنم روی مارکینگ که حقی از کسی ضایع نکنم که چند وقت پیش که تو یکی از غزوه ها تیر خوردم و میخواستن تیر رو از پام بکشن بیرون، دکتر گفت برین چند تا برگه پایان ترم بیارین بدین دستش صحیح  کنه تا من تیر رو در بیارم.

اصن کنار میز آفیسم چند تا سکه است که تو مایکروفر آشپزخونه آفیس گداخته کردم، نشستم کمین عقیل، که بیاد بگه به من نمره اضافه کن. البته من راه حل بهینه ای دارم واسه تصحیح، اونقدام وقت نمیذارم و دقیق نمیشم، هرجا شک کنم چی نوشته نمره رو میدم، اساسا اصل رو گذاشتم به نمره دادن، مگر اینکه دیگه بهم ثابت بشه یارو کسشعر نوشته.

دیروز پا شدم رفتم خرید، البته قبل از خرید رفتنم واسه اولین بار جرات کردم موقع اصلاح صورتم تیغو برخلاف جهت رویش ریش بکشم. خیلی با احتیاط البته، و دیدم حسابی صورتم تمیز شد، و خوشحال شدمو به خودم گفتم ازین به بعد با این متد میرم جلو (البته فک کنم در دراز مدت خار پوست صورت گاییده شه، ولی تو همه تبلیغا همینجوری میکشن). خرید که رفتم، واسه خودم جوراب های بدون ساق خوشگل خریدم، به اضافه زیرپیرهنی.

دنبال عطر مورد علاقه ام هم رفتم، wood ام تموم شده، دومین wood ام بود در عرض یه سال که تموم شد، آمار یه عطر دیگه Guerlain Homme Intense  رو گرفته بودم که میگفتن بوش مث wood تلخه. اما نتونستم پیداش کنم. رفتم کت شلوار انتخاب کردم، البته انتخاب که نه، اما پُرُو کردم. گفته بودم تا حالا کت شلوار نپوشیدم که، به جز یه بار در دوران بچگی. همیشه همه جا تیپم اسپُورت بود. رفتم دیدم اتفاقا جای برادری چقدم میاد بهم. باس یه جایی تو بودجه باز کنم و کت شلوار بخرم. بعدش رفتم واسه خودم زیرپیرهنی (لباس ورزشی) مخصوص ورزش خریدم، به رنگ آبی پررنگ. کمربند خوشگل و کراوات خوشگل هم برای خودم خریدم. یه کراوات توسی تیره، مارک کلوین کلین، که قیمت اصلیش 52 دلار بود و من دیدم آف خورده شده 16 دلار و خریدمش. به تیپ سرتاپا مشکی و کت طوسیم میومد.

خونه که رسیدم، تا یه خرده به خودم رسیدم، از خونه زدم بیرون، شنبه شب بود، فردای ولنتاین، اصلاح هم رفته بودم، و به واقع جیگر بودم، با کت اسپورت و کراوات، تیپ سراسر مشکی. رفتم اون سر شهر، سر قرارمون با شروین و دوستاش، تو یه کلاب واسه بچه های اروپای شرقی. وارد کلاب که شدیم کتمونو سپردیم واسه امانت، بعدش رو دستامون مهر زدن، ازین مهرها که فقط تو نور شب دیده میشه. کلابش ورودی نداشت، یا اگر داشت از ما نگرفتن (نکنه شروین واسه منو حساب کرد، ها؟ آره فک کنم اون حساب کرد، دمش گرم). تو که رسیدیم کلاب جالبی بود. اکثرا بالکان بودن، و فک نمیکنم نیازی باشه که من اینجا پرانتز بزنم از خدمات گسترده میان اروپای شرقی و صنعت پورن، که یه چیزی در حد کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام به همدیگه. تو کلاب که رسیدیم شروین زیر گوشم گفت، ببین قانون ماجرا اینه، اگه کمتر از 10 بار کیر خوردی، یعنی اونقدری که باید و شاید تلاش نکردی. قانونشو دوست داشتم. شروین حدود 10 سالیه اینجاست، سیتیزن کاناداست، یه جورایی بچه مایه دار میاد به نظر من (ازین چیزایی که از ایران تعریف میکنه البته) دختر بازم هست، تجربیات خوبی داره.

من همیشه فکر میکردم آهنگ های بندری شادترین آهنگ های روی کره زمینن، از همین استیل های ایرانیا که فکر میکنن چیز خاص و متفاوتی از بقیه دنیا هستن، ولی انصافا آهنگای اینام (لحن خوندنشون بیشتر) خیلی خوب بود. چند دقیقه ای نگذشت که رفتم واسه درینک، اساسا بدون درینک که نمیشه تو اون فضا موند. و البته چیزی که فهمیدم اینه که ظرفیت درینکم رفته بالا. اتفاقی که دیر یا زود هم میافتاد.

بیشتر یاد how I met your mother  افتاده بودم، با شروین میرفتیم کسشعر میگفتیم زیر گوش ملت، یا میرقصیدیم باهاشون، اما از لحاظ نتیجه عملی، تقریبا شب، شب ما نبود، من 7 به یک، و شروین 8 به هیچ بود که تصمیم گرفتیم بریم خونه. با مجموع 15 امتیاز منفی. عدد بزرگی به نظر میاد، اما نه خوب، بازار بالا داره پایین داره، گاهی میشه گاهی نمیشه. بالاخص اینجایی که همه همزبون هم بودن و صدا اونقدری بلند بود که من زیر گوش یکی بگم یو لوک لایک بیوتیفول پرشین گیرل، سی ری اس لی، آر یو پرشین؟ و اونم یه چیزی بگه و من سر تکون بدم، یعنی کاملا محتمل بود ایرانی باشه و زیر گوشم داده بزنه: کُس نگو! کُس نگو! و من لبخند زنان به رقصم ادامه بدم. به واقع صدا اونقدری بلند بود، که اساسا نمیشد حرف زد، کلابش برای رقصیدن طراحی شده بود تا حرف زدن. اینم به هر حال جز فرق های کلاب با باره دیگه.

برگشتنی اتوبوسم نیومد، مجبور شدم حدود یه کیلومتر پیاده راه برم، ساعت یک نصفه شب، از رو پل گِرَنیول، از روی دریا، رد میشدم، هوا سرد بود، سرد سرد، سردی هوا از مستیم کم میکرد، باد میخورد تو صورتم، کراواتمو بلند میکرد رو هوا، و من دستامو باز کرده بودم، و راه میرفتم، و میخوندم واسه خودم، این لذت مستی رو با چیز دیگه ای به سختی میشه عوض کرد، وقتی داغ داغی و میای بیرون تو سرما، و باد میخوره بهتو با صدای بلند هدفون تو گوشته و میخونی، بالاخص وقتی رویای مای ابی و شادمهرو تا آخر تو گوشت زیاد کرده باشی.

پی نوشت 1- آره، اینجا گاهی تو همکف دانشکده جشنواره مد برگزار میکنن، یه سکو هستش، ملت میان روش راه میرن، دیگه جشن هایی که توش برن بالا بخونن و اجرا کنن که چیز عادی ایه.

پی نوشت 2- من ترم دیگه یحتمل باید دو تا درس ارائه کنم، واسه همین این ترم یه درسی داریم که توش بهمون تکنیک های درس دادن رو یاد میدن، این یه جلسه ای هم که من رفتم سر یه کلاس جای استادشون در واقع تکلیف همین درسه بود، سر همین کلاس درس دادن هم درس دادم، ازم فیلم هم گرفتن، و کلی تشویقم کردن، و نظراتشونو واسم نوشتن، یکی اشون نوشته بود ما هیچ وقت سر کلاست حوصله امون سر نمیره، آخر شبم استاد درس دادنمون هم بهم ایمیل زد و لینک ویدئوی درس دادنمو فرستاد واسم توش نوشته بود:

Clearly you are a charismatic, fun and personable instructor and students will love that!

پی نوشت 3- یه سری تو یه جمعی که توش متاهل هم بود، بحث سر پورن دیدن شد واسه چند ثانیه، که من در جواب یکی از مردای متاهل که گفت پورن نگاه نمیکنه چون متاهله، گفتم چه ربطی داره؟ تو چون خودت تفریحی فوتبال بازی میکنی، دیگه رئال بارسا رو از تلویزیون نگاه نمیکنی؟ از بعد ازون واقعه انتظار نداشتم دیگه از من به طور مستقیم سوال کنن در مورد داف.

ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ 4 – ﺑﺎ ﻭاﺳﻂﻪ اﺯ ﻳﻠﺪا ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻳﻜﻲ اﺯ اﺳﺘﺘﻮﺱ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ (ﻛﻪ ﺭاﺟﻊ ﺑﻪ ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﺟﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻥ ﻳﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻮﺩ, ﻛﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭاﺳﻪ ﻳﻪ ﻭﺑﻼﮒ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﻮﺩ و ﻣﻦ ﻓﻘﻄ ﺷﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ و ﻟﻴﻨﻚ ﺩاﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ) ﻓﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﻣﻦ اﺯﻳﻦ ﭘﺴﺮاﻱ ﻻﺷﻲ ﻫﺴﺘﻢ. ﻭﻗﺘﻲ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺗﺎ 10 ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻳﻪ ﺭﻳﺰ ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻡ. ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺳﺘﻲ اﻡ ﻭاﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ. ﭼﺮا ﺧﻮﺏ?


یا اینکه قرص نعنا

$
0
0

من یه کت طوسی دارم، که یقه اش مشکیه، یه شلوار و پیرهن مشکی و یه کراوات طوسی، و یه کفش مردونه. رابطه عمیقی بین من و لباس هایی که میپوشمشون هست، اونقدری عمیق که فکر میکنم عمقش از عمق رابطه سایر پسرها با لباسهاشون بیشتر باشه. البته این تنها زمینه ای نیست که من توش نسبتا زیاد شبیه به میانگین پسرا نیستم. مثلا من همیشه دوست داشتم ناخن کوچیکم رو لاک بزنم. اساسا یکی از سرگرمی های دخترا که به شدت براش احترام قائلم همین لاک زدنه، سارا یادمه یه سری چند سال پیش نشست یه دوره فشرده آموزشی گذاشت واسم که چه جوری لاک بزنم. شاید کار ساده ای به نظر بیاد، ولی فوت و فن داره، اینکه چه جوری یکنواخت بزنی، گوشه هاش رو چه جوری پاک کنی که لاک رو گوشه های ناخن برجسته نشه. به هر حال گاهی حسودیم میشه به حال اونی که من بخوام بشینم جلوش با صبر و حوصله لاک بزنم واسش.

ولی خوب خدا منو با ناخن های «گردمبولی» آفرید. تمام افراد خانواده مادری من ناخن های بلند و کشیده دارن، حتی ناخن های پدربزرگ مادریم هم باب لاک زدنه. ولی یکی از چیزهایی که من از خانواده حیدر به ارث بردم همین ناخن های گردمبولیه که انگار پنج تا دکمه قابلمه ای چسبوندن سر انگشت های هر دستم. نه تنها گردمبولی، که شکننده هم هستن، خیلی زود میشکنن. ولی هیچ کدوم ازینا مضافا بر حرف بقیه باعث نشد که من دو ماه از سه ماه ترم سوم دانشگاه رو با ناخن انگشت کوچک لاک زده برم دانشگاه.

روزی که رفته بودم واسه اعتراض به میان ترم آمار و احتمال مهندسی، نشسته بودم تو دفتر استاد جلوی میزش و داشتم برگه امو نگاه میکردم که یهو برگمو گذاشتم جلوش گفتم استاد اینجا! اینو نوشتم نمره ندادی، که یهو دیدم انگشت کوچکمو، با یه دکمه قابلمه ای گنده، به رنگ قهوه ای شکلاتی، خیلی شکیل و زیبا گذاشتم روی کاغذ، یه چند ثانیه سکوت کردیم، و من سعی کردم سریع بحث اعتراض رو تموم کنم و اومدم بیرون.

بین اون لاک شکلاتی، با علاقه من به پوشیدن لباس هایی که دوستشون دارم، و عوض شدن اخلاق و رفتارم بسته به لباسی که تنمه، و همچنین اینکه گاهی شب ها، طبیعتا نه هرشب، آلاگارسون کنم و برم وایسم جلوی پنجره ای که حکم آینه رو داره واسم، ارتباط ظریفی هست، که من مث خیلی دیگه از رفتارهام، دوستشون دارم حتی اگه تمام دنیام بگن کسشعره.

دیشب رفتم پارتی، یه پارتی ایرانی، که مث همه پارتی های ایرانی دیگه حتی اگه میزبان (اونی که تولدشه) خودشو بگاد که جون مادرتون ساعت 7 بیاد، مهمونا ساعت 8:30 اومدن. این اخلاقیه که ایرانیا دارن، در مورد غیر ایرانیا نظر نمیدم. به نظر منم دلیلش اینه که میخوان نشون بدن بیزی هستن، و با ورودشون توجه جمع رو به خودشون جلب کنن. ارتباط ظریفی هست بین این رفتار و ترس ناشی از اُوِر دِرِسد بودن: به این معنا که آدمیزاد اونقدری تیپ نزنه که توی جمع تابلو بشه، مثلا اگه همه با لباس های عادی اومدن، اگه یکی خیلی به خودش برسه، ملت میگن اووو نگاه کن چقد جدی گرفته ماجرا رو! البته این کانسپت اُوِردِرِسد بودن به نظرم بین اینجایی ها هم هست، چون یه بار تو اتاق پُرُو شنیدم که یه دختره داشت به دوستش میگفت:

definitely you don’t wanna get overdressed! always better to be underdressed!

من نه به دیر اومدن، و نه به اُوِردِرِسد بودن اعتقادی دارم، دلیلش لاقل در مورد دومی ساده است، من برای بقیه تیپ نمیزنم، برای لذت خودمه که تیپ میزنم، و نمیتونم این خودشیفته پنداریمو از لابلای سطور نوشته هام پنهان کنم. این واقعیتیه که من شیفته ظاهر خودم هستم، بالاخص بعد ازینکه بالاخره بعد از مدت ها تلاش (تقریبا دو ماه) تونستم 11 کیلو وزن کم کنم، از 85 تا 74.

چون واسه بقیه تیپ نمیزنم پس مهم نیست اُوِردِرِسد باشم. منکر این هم نمیشم که نوع و طرز لباس پوشیدن به نوعی احترام به میزبانه. واسه همین اگه یه نفر سر یه ملاقات، با لباس آراسته بیاد، من نوعی احترام به خودم تلقی اش میکنم.

اون روز شنبه هم من بیشتر ازینکه منتظر مهمونی باشم، منتظر این بودم که فرصتی باشه که لباس خوشگلامو بپوشم. زودتر اومدم خونه، ساعت حدودای 6، سر راه رفتم یه باکس آبجو خریدم. میدونستین آبجو تکی اش 7 دلاره، باس 6 تایی اش 13 دلار؟ خونه که رسیدم ماکارونی ام رو گذاشتم و اصلاح کردم و خوشگل کردم و آبجومو گرفتم دستم رفتم جلوی پنجره خودم رو نگاه کردم و شروع کردم به خوردن.

بعدش سه تا قرص نعنا انداختم بالا. قرص نعنا یه چیزیه که بر خلاف سایر محصولاتی که برای از بین بردن بوی دهان وجود دارند، کاری با دهان نداره، یه قرص پلاستیکیه که میبلعیش و میره تو معده و اونجا مایع درونی خودشو تخلیه میکنه، حدود سی ثانیه بعد ازینکه قورتش دادی، معده ات همون حسی رو داره که دهنت داره، وقتی آدامس نعنایی خوردی، یه دونه اش کافیه که حتی اگه بدون صبحونه و مسواک نکرده هم باشی، نفست قابل تحمل باشه، من سه تا خوردم که بوی الکل رو از بین ببرم.

وارد مهمونی که شدم با اینکه ساعت یه ربع به هشت بود، اما هیچ کی نبود، به جز میزبان و دی جی هیچ کس نبود. من رفتم نشستم کنار دی جی که از دوستان هست. با این دی جی البته من مشکل ساختاری دارم. دی جی همین مصطفاست، و مشکل ساختاری من باهاش ازونجا شروع میشه که تقریبا اشتراک آهنگ هایی که من بهشون علاقه دارم، و آهنگ هایی که اون علاقه داره صفره. و چون من یه نفرم و سایرین تو پارتی 80 نفر، لذا اکثر اوقات اون وسطا که دارم میرقصم و میخونم، وقتی میبینم بعد از کلبه ابی، یه آهنگ رشتی گذاشته که 15 دقیقه است، فقط میتونم تو دلم بهش فحش بدم. اما نکته اینه که بقیه باهاش حال میکنن، و من یه نفرم و طبیعتا به تخمتون.

این پارتی جز معدود پارتی هایی بود که من توش چشمم اینور و اونور نبود، همه آشنا بودند و همه دوست معمولی، و البته همه کسانی که من حتی 10 ثانیه هم نمیتونم باهاشون مراوده داشته باشم، سلام و خوبی و خدافز. و طبیعیه که رویکردم از اول پارتی این باشه، که دوست و آشنا و رقص همیشه هست، شام و الویه و سالاده که همیشه نیست، و شاید همین بود که باعث شد حدود 3 کیلو (اغراق های کیری) الویه بخورم.

تو پارتی که رسیدم به طور قاچاقی دو شات دیگه زدم، چرا قاچاقی؟ چون بقیه نمیخوردن، و مجوز سرو کردن نوشیدنی هم نبود. قرص نعنا؟ تو جیب بغل کتم داشتمش، دو تا دیگه ام رفتم بالا. ملت کم کم اومدن وسط، و شروع کردن به رقصیدن، با سه کیلو الویه، مقادیری الکل، و این آهنگ های کیری، من نشستنم بیشتر بود تا رقصیدنم. البته گذرا هر از چند ثانیه کِل میکشیدم که کانتریبیوشن خودم رو داشته باشم. من نشسته بودم کنار امین و داشتم سعی میکردم قانعش کنم، که عزیز دلم، استریپ کلاب اونقدرا هم که فکر میکنی چیز کسشعری نیست. گاهی مجبور میشدن داد بزنم، و اگه آهنگ همون لحظه قطع میشد، جمعیت ممکن بود جمله:

«بابا اونقدرام که تو فکر میکنی استریپ کلاب کیری نیست» رو با صدای بلند و خش دار من بشنوه. و ملت میرقصیدن، من رو صندلی پام رو پام بود و داشتم از تماشای پاچه شلوارم که به طرز قشنگی افتاده بود رو کفش مردونه ام لذت میبردم. من تو یه دنیای موازی دیگه بودم که اتفاقا دنیای موازی زیبایی بود.

من تو حال خوندن بودن، تو حال دست انداختن گردن بقیه و خوندن، باب دل من گریه نکن ابی بود، کلبه، مست چشات، و خوب طبیعتا باب دل سایرینی که میخواستن تو حالت سوبری قر بدن بیشتر شهرام شب پره و باباکرم نبود. اما تو دنیای موازی دیگه من نشسته بودم و برای خودم میخوندم.

گاهی اوقاتم از جام بلند میشدم یه کوچولو کنار واسه خودم ریز میرقصیدم. خیلی خوب بود. اساسا پارتی دیشب، هر قدر کیری بود، ازین منظر که حال سایرین با حال من متفاوت بود، اما من برای خودم خوشحال بودم.

79 نفر از سایرین میرقصیدن و من ترکیبی از نشستن روی صندلی و پا روی پا انداختن، هر از بیست دقیقه دستشویی رفتن، و یه گوشه واسه خودم ریز رقصیدن و زیر لبی ابی خوندن رو پیاده میکردم.

یادمه یه دوستی داشتم که عکاس بود، نه به طور حرفه ای، اما عکس مستند مینداخت، اینجوری که وقتی حواست نبود ازت عکس مینداخت، و زیاد مینداخت، یهو میدیدی تو یه مراسم 500 تا عکس گرفته، که 400 تاش به درد نخوره، ولی اون 100 تا عکس های نابی هستن، عکس هایی که واقعی هستن، کسی حواسش به دوربین نیست، عکس هایی که به تمام معنا ثبت میکنن همه چیز رو.

خیلی وقته کمبود یه همچین آدمی رو دور و برم احساس میکنم، و این کمبود وقتی بیشتر میشه که میبینم ملت تو پارتی دو به دو، سه به سه، چهار به چهار، هفتاد به هفتاد دست میندازن گردن همدیگه و به دوربین نگاه میکنن و همیشه یه بامزه ای هم هست (گاهی خودمم این بامزه) که آخرین دقایق تلاش میکنه بیاد خودشو تو کادر جا کنه. من به مجموعه تمام این کارها میگم عکس کیری انداختن. و اونایی رو هم که میگن کیری نیست آرزو میکنم که یکی رو پیدا کنن که مثل رفیق قدیمی ما از مراسماشون عکس مستند بگیره، تا فرقشو بفهمن.

این پارتی هم عکس های تیم ملی وار خودشو گرفت و تموم شد. مکدونالد اما همیشه بعد از پارتی بوده. برگشتنی عاطفه و آقاشون ستاره و من داشتیم میرفتیم خونه، گفتم مک دونالد، عاطفه گفت پام داره اذیت میشه، انصافا هم داشت اذیت میشد، گفتم من اگه نیاین تنهایی میرما، گفتن تا دم خونه بیا باهامون بعد برو. باورشون نمیشد که تنهایی میرم، اما نزدیک های خونه ازشون جدا شدم و رفتم به سمت مک دونالد.

هوای سرد، و بادی که میخورد تو صورتم و آهنگ جدید ابی (این آخرین باره) ترکیب زیبایی بود که نمیشد اوایل صبح به این راحتی ها از دستش داد، تو مک دونالد که رسیدم، کافی ام رو گرفتم، نشستم جلوی شیشه پنجره به تصویر خودم نگاه کردم و کافیم رو آروم و با تمانینه خوردم، و بعد برگشتم، با همون آهنگ هایی که موقع رفتن تو گوشم بود. رسیدم خونه، رفتم زیر پتو، تبلتم رو باز کردم و به این فکر کردم که یه روز باید از کابینت ام دی اف هم بنویسم.


یا اینکه شب نیلوفری

$
0
0

من داشتم زیر بارون راه میرفتم واسه خودم، روز شنبه امو مجبور شده بودم تو یه ورکشاپ در مورد روش های تدریس شرکت کنم، از ساعت 8 صبح تا حدود 5 بعد از ظهر، و الان داشتم زیر بارون میرفتم خونه، بعد از مدت ها بارون شدیدی بود. خونه که رسیدم طبیعتا رو تخت ولو شدم، تبلتم رو باز کردم و شروع کردم به ول گردی. تا اینکه تبسم تو وایبر پیغام داد.

گفت تولد علی اکبر موحد رو میای؟ گفتم سوال مهمتر اینه که علی اکبر موحد کیه؟ گفت دارم تعجب میکنم ازینکه چرا انقدر مطمئن بودم که تو هم دعوتی، گفتم ولی من دارم تعجب میکنم که چرا نیستم؟ کی آخه بدش میاد یکی گیلاس پشت گیلاس، یواشکی تو تولدش بره بالا، و واسه خودش بشینه یه گوشه و ابی بخونه زیر لب؟ گفت آره والا خیلی دلشونم بخواد، حالا میای بریم با هم یا نه؟ گفتم دعوت نیستم حاج خانوم! یه چیزی بگو بگنجه!* گفت بابا دعوتی نمیخواد که، گفتن هر کسی رو خواستین بیارین، گفتم خوب معمولا از هر کسی منظورشون سیگنیفیکنت آدرزشونه، ولی خوب مطمئنی که انقدر هر کی هر کیه؟ گفت آره، بیا با هم بریم که منم بعدش سیف والک میخوام **، گفتم باشه، فقط اگه مشکلی نداشته باشه که من بشینم یه گوشه زیر لب واسه خودم ابی بخونم، گفت نمیدونم حالا چقدر اصرار داری که بشینی یه گوشه، ولی خوب باشه، کی بریم؟ …

وایبرم که تموم شد، هنوز دو سه ساعت وقت داشتم، رفتم یخچالو باز کردم، زانوهام لرزید، کمرم شکست، پاهام خم شد، تکیه دادم یه گوشه به دیوار روبروی یخچال و هق هق گریه کردم به حال مسلمین صدر اسلام تو شعب ابی طالب، تو اون بارون کی حال داشت بره بیرون خرید کنه؟ تهش یه بسته سوسیس یخ زده که از اوایل پاییز مونده بود رو درآوردم و تلاش کردم سرخش کنم، رفتم دم خونه عاطفه که ازش تخم مرغ بگیرم، دیدم عاطفه خوشگل کرده، شکلات خورده، فهمیدم که اونام با حاج آقاشون دعوتن تولد، تخم مرغارو گرفتم و برگشتم، و سوسیس تخم مرغو گذاشتم تو مایتابه، و یه آبجو درآوردم، و پنجره رو باز کردم، باد و بارونی اومد خورد تو صورتم، و آلبوم شب نیلوفری ابی رو گذاشتم تا پلی بشه.

فقط گذاشتم تا پلی بشه؟

نه، ابی میخوند، و منم میخوندم، دستمو میذاشتم روی جناق سینه ام، که لرزش صدامو احساس کنم، میخواستم مطمئن بشم که صدا از قفسه سینه میاد، نه از گلو، و شروع کردم به خوندن، واسه خودم جالب بود که میتونم همراه ابی بخونم، هر چی که بود، هر چقدر کسشعر، اما حنجره ام باز شده بود، یا خیال میکردم باز شده، یا هر چی، نتیجه اش این بود که با ابی خوندم، ابی میرفت بالا، منم میرفتم بالا، میومد پایین منم میومدم پایین، یه پام تو دستشویی، یه پام جلوی گاز یه پام جلوی میز وسط حال، خوندم و خوندم ….

ساعت کم کم نزدیک میشد به نه، کراوات طوسی و کت طوسی و شلوار و پیرهن مشکیمو پوشیدم رفتم جایی که باید منتظر تبسم میموندم، زیر بارون، هنوزم دلم میخواست بخونم، و میخوندم. از دور تبسم پیداش شد، با یه چتر، چترو از دستش گرفتم و از حالش پرسیدم، از نتیجه اپلیکیشنات، یه خرده غر زد، اینکه هیچ جا نمیگیرم، گفتم الان این غرها واقعیه؟ اگه واقعی نیست که بهت بگم خفه شو! اگه واقعیه که بغلت کنم، که هر چی که بود بین «بغل» من، و «خفه شو»، «خفه شو» رو ترجیح داد، حرف زدیم و حرف زدیم تا اتوبوس اومد، سوار اتوبوس که بودیم پرسیدم من الان بوی الکل میدم؟ گفت نه، گفتم خداروشکر.

تولد کجا بود؟ تولد تو تاو دانشگاه بود، هر دانشگاهی یه تاو داره که میشه توش هر کاری از پرینت تا نهار و … انجام داد، تاو های اینجا قابلیت های دیگه ای هم دارند، مثلا یه نیمچه کلاب جمع و جور (البته همچینم جمع و جور نه) هم دارند واسه همین جشن ها، وارد کلاب که شدم، با تبسم رفتیم البسمونو آویزون کنیم و بعد تبسم بیاد صاحاب تولدو بغل کنه و بهش تبریک بگه و من دست در کت، جنتلمن وار، نایس تو میت یو گویان، خودمو بهش معرفی کنم و برم سراغ میز بیلیارد.

از لحظه ای که وارد تولد شدم، تا وقتی که دقیقا متوجه بشم، که چه خبره، یه خرده طول کشید، و این یه خرده تا وقتی بود که داشتم بیلیارد بازی میکردم (چرا آدم کس دستی مث من باید بیلیارد بازی کنه؟) که تبسم اومد زد پشتم، گفت دیدی من تو رو جای بدی نمیارم؟ گفتم چه طور، گفت فیری درینکه دیگه؟ گفتم یا پیامبر اکبرم صلوات الله علیه، کو؟ کجا؟ گفت ندیده بودی تا حالا؟ اوناها، و رفتم دیدم میزبان بنده خدا، برامون آبجو سفارش داده، پارچ تو پارچ، چینده روی میز و اگه ما نخوریم شرمنده اش خواهیم بود.

یه لیوان برداشتم و یه قلوب خوردم و اومدم سراغ میز بیلیارد و ادامه دادم، باقی پارتی به ترکیبی از میز بیلیارد و رقص و الویه و هویج و نارنگی و موز و آبجو و دوباره از اول میز بیلیارد و … گذشت. دی جی رو دوست میداشتم، رقصیدن رو هم همچنین. رقص من و تبسم همیشه با هم جالب بوده، من رقص مخصوص خودمو دارم، تند میرقصم، یه رقصی دارم که مث شستن پتو تو حمامه، وقتی میری رو پتو و لگدش میکنی، اون حرکات لگد کردن پتو، با یه سری ظرافت تو پاها و دست ها و همراه میشه، و نتیجه اش میشه کاری که من میکنم وقتی آهنگ تند باشه، و البته معمولا دخترهایی که باهام میرقصن، یا خنده اشون میگیره، یا نمیتونم به تندی من برقصن، یا هول میشن، مث نوشین.

تبسم ولی پا به پای خودم میاد، واسه همینم معمولا تو تولدا صحنه رقصیدن من و تبسم با هم جالب میشه. این بار هم همونطور بود. این مهمونی رو دوست داشتم، شاید چون توش چندان کسی رو نمیشناختم، خودم بودم و خودم، بودن کسانی که میشناختمشون ها، ولی چندان رو اعصاب نبودن، هر وقت میخواستم سر بیلیارد بودم، هر وقت میخواستم سر رقص، هر وقت خواستم سر الویه.

نشسته بودیم دور یه میز، کنار سالن رقص، طوری که اینایی که میرقصیدن دقیقا کنار ما بودن، نمیدونم چندمین آبجوم بود، ولی داشتم حرف میزدم، آهنگ «باز منو کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی، دروغ نگم به جز من، یکی دیگه داشتی رفتی، پشتتو کردی بر من بگو مگو نداره، رو کن به هر کی خواستی گل پشت و رو نداره ی مرتضی» پخش میشد، هدایت نشسته بود جلوی روی من، بهنوش کنار دستم، تبسم اون طرف بهنوش، و من داشتم داد میزدم برای هدایت، که : چه جوری ملت میتونن با این آهنگ برقصن؟ شعرش خیلی غمناکه! میگه باز منو کاشتی رفتی، یکی دیگه داشتی رفتی، خیلی غمناکه، اصن رقص نداره این آهنگ! و هدایت میگفت حاجی اثرات فلسفی درینکه اینا! گفتم نه به خدا جدی میگم…

تبسم بهم گفت یه غم عجیبی تو چشماته، گفتم بهش میگن سِدیوس بای تلخی نِس! گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی ژانر این پسرایی که با غم ته چشماشون میخوان دل ببرن.

وسط حرف زدن بودیم که صاحاب تولد اومد سراغمون که بیارتمون واسه رقص، حس میکردم اگه نرقصم نونی که خوردم حلال نیست، حس کارگری رو داشتم که چلوکباب وسط ظهرشو زده و انگیزه پیدا میکنه بره سراغ بقیه اثاث های خونه که بذارتشون پشت خاور. پا شدم شروع کردم به رقصیدم. آهنگ تهرانو LA کن ساسی مانکن بود، به رقص من میومد، یه آهنگ رقصیدم و بعد اومدم سراغ یکی از دخترایی که کنار وایساده بود، آروم دستشو گرفتم و هدایتش کردم بیاد با هام برقصه، گفت من میخوام برم، ولی یه خرده میرقصم باهات، ….

من آدم کسخلی هستم در حالت عادی، در حالت پُست درینک آدم کسخل عجیبی میشم، سرمو آوردم نزدیک صورتشو خیلی جدی بهش گفتم: «ببین من اصن مهم نیست واسم کی میری! مهم اینه که تا وقتی با من میرقصی با تعهد برقصی!»

وقتی کلمه «تعهد» رو میگفتم انگشت های اشاره ام به حالت جدیت اومده بود بالا نزدیک صورتش، اون بهش بر خورد و رفت و من شروع کردم به خندیدن، و دوباره رقصیدن، بعد از چند دقیقه اومدم دوباره نشستم کنار میز، یه لیوان دیگه گرفتم دستم و به عاطفه گفتم، فک کنم یعنی داد زدم که صدا به صدا برسه: » اون خاک بر سر رو میبینی؟ به من گفت میخواد بره، ولی هنوز نشسته اینجا! خاک بر سر! با من نرقصید»

اینارو میگفتم و میخندیدم، و عاطفه میگفت بوشو بوشو! دوست منه، آقام داره، گفتم یه رقص که دیگه آقام آقام نداره که ….

دیگه کم کم تو حال خودم بودم. یادمه نشسته بودم  پشت میز و با خودم حرف میزدم. البته من خیلی اوقات در حالت عادی هم اینکارو میکنم. آخرای تولد کم کم کیک اومد، و من و تبسم و دو تا دختر دیگه نشسته بودیم پشت یه میز و داشتیم حرف میزدیم، و وسط حرفامون من هر وقت دو نفر و میدیدم در اطراف که احتمال میدادم الانه که لب بگیرن از هم، توجه جمع رو جلب میکردم، حس هر چهارتامون به تماشای صحنه های لب گرفتن ملت، حس توریست هایی بود که اومده بودن باغ وحش و اتفاقی حواسشون به تولید مثل حیوانات جلب میشه، من البته از حس اون سه تا مطمئن نیستم، ولی از حس خودم مطئنم.

نزدیک من، پشت یکی از ستون های استیج، یه پسری داشت از یه دختری لب میگرفت و من داشتم واسه تبسم میگفتم که نگا کن، یه ژانری داریم که سر دختر رو میگیری که ثابت باشه و بعد لب میگیری، منتها این کسخل به جای اینکه سرشو آروم بگیره، لپاشو گرفته، لبای دختره شبیه ماهی قرمز شده، من میگفتم و تبسم میخندید، و دوباره من بهشون دو نفر دیگه رو نشون دادم که دختره خسته شده بود و سرشو گذاشته بود رو شونه پسره و نشسته بودن پشت میز و خوابش برده بود، به تبسم اشاره کردم، گفتم این لب و لوچه و این چیزا، از یاد میره، ولی این سر رو شونه گذاشتنا به این راحتی از یاد نمیره، که تبسمم تایید کرد …

بقیه بحث شاید به مدت یه ساعت سر این بود، از اولین رابطه پسرا، و اینکه چقدر اولین رابطه اشون براشون مهمه، و چقد ممکنه روشون اثر بذاره، ازینکه خودم بعد از نگار، حدود یه سال و نیم طول کشید که تازه احساس تجرد کنم و ازینکه با دختر دیگه ای در رابطه هستم عذاب وجدان نداشته باشم.

ازینکه چرا پسرا احساساتشونو سرکوب میکنن، ازینکه آخرین باری که گریه کرده بودم واسه حدود 10 سال پیشه، ازینکه چه جوری ما مردا گاهی فقط پسربچه های کوچولوی ریش داری هستیم که کت شلوار تنمون کردن. ازین که چرا ماها همش دنبال سکسیم، ماجرای لت آس اوت، من میگفتم و تبسم و سایرین هم میگفتن و بعد من میگفتم و …

خونه که رسیدم حدود ساعت چهار صبح بود، تا خوابم ببره شد ساعت 5، و ساعت 8 از خواب بیدار شدم که برم سراغ روز دوم ورک شاپ کذایی. ورک شاپی که قرار بود توش به صورت آموزشی درس بدم، و ازم فیلم بگیرن، و نکات مثبت و منفی درس دادنمو بفهمم.

دو سری درس دادم، یه بار واسه پنج دقیقه، یه بار واسه ده دقیقه. بار اول طریقه انجام حرکت رقص moonwalk  مایکل جکسون رو آموزش دادم، باورشون نمیشد که بخوام اینو آموزش بدم، نگفته بودن که حتما باید یه موضوع درسی باشه، دستمون باز بود. بار دوم ماجرای سرمایه گذاری رو واسه ده دقیقه توضیح دادم.

فیلمارو که نگا کردم متوجه تلو تلو خوردنای ریزم موقع درس دادن شدم، خوب شد گفته بودم که شب قبلش 3 ساعت خوابیده بودم، ولی خودم میدونستم که حتی بعد از نهارم که رفتم شاشیدم بوی الکل اومد زیر بی نیم. خدا البته قرص نعنا رو از کسی نگیره.

* به گنجشک میگن: منار تو کونت! میگه: یه چیزی بگو بگنجه!

** اینجا گفته بودم که کمپس یه مدت نا امن شده بود، و دانشگاه خدمات سیف والک ارائه میداد، ازون موقع هر وقت با دختری هستم آخر شب که میخواد بره خونه، (نه فقط من، همه پسرا) میرسوننش تا دم خونه، به اصطلاح سیف والک میدن.


یا اینکه من، حوا، و یه کابینت ام دی اف.

$
0
0

حوا منو دوست داشت، سارا رو هم دوست داشت، اون وقتا حوا شاید 16 17 ساله اش بود. من 4 ساله ام، سارا 7 ساله. زری معلم بود، گاهی ما میموندیم خونه حوا. خونه خود حوا که نه، ولی خونه ای که حوام توش بود. خونه مادربزرگم. حوا بعد از مادرم و سارا، اولین تصویر کلاسیک یه دختر توی ذهن من بود. همیشه قربونم میرفت. من اونوقت ها یه پسربچه سیاه سوخته بودم. البته مادرم میگه وقتی به دنیا بودن سرخ بودم، حتی بعد ازینکه شستنم هم بازم سرخ بودم. رنگ پوستم بوده. مث اینکه اولین بار که منو میبینن حتی یه خرده هم میترسن که این بچه چرا گُر گرفته.

من میموندم پیش حوا. شب تو تخت کنارش میخوابیدم. یه اتاق تو خونه مادربزرگم. همه چیز اون اتاق برای من جالب و جذاب بود. از میز توالت کوچک و محقری که شاید چند تا دونه لاک روش بود، با یه جعبه کوچک آرایش. که مادربزرگم همه توانم رو رو مادرم مصرف کرد، دیگه سر این ته تغاریش زورش بهش نمیرسید که بهش بفهمونه که هر چقدر بیشتر این گوشه چشمت رو ریمل و خط چشم بکشی فاطمه زهرا بیشتر ازت شاکی میشه.

حوا یه دختر 16 17 ساله بود که چندان به رضایت فاطمه زهرا اهمیت نمیداد. این رو تمام رفتار و سکناتش فریاد میزد. من تو اتاق حوا سرگرم میشدم. با همون لاک هایی که نباید درشون رو باز میکردم چون خشک میشد. با همون کرکره کرم رنگی که وقتی میدادیش بالا آفتاب میومد توی اتاق. با همون میز کار فلزی قدیمی. کمد لباس. که الان که فکر میکنم کمدی در کار نبود. یه سازه چوبی زرد رنگ بیریختی بود که زیرش یه کشو داشت و حوا با نهایت دقت و وسواس لباس هاشو توش میچید. با یه پوستر A4 از یه گربه سفید که زل زده بود به دوربین. همون پوستری که روزها حوا قربون صدقه اش میرفت و شب ها من ازش میترسیدم. گفتم شب ها …

شب ها من کنار حوا تو تخت میخوابیدم. خرس گنده نشده بودم هنوز. در ابعاد کوچیک و قابل حمل و مسافرتی بودم. چشم هام تا آخرین دقایقی که میتونستم باز بود. تمام فضای اتاق رو رصد میکرد. میترسیدم چشمام رو رو هم بذارم. حوا گاهی میخندید و دستاش رو میذاشت رو چشمم و میگفت بخواب بچه. گاهی که تو اتاق جلویی میخوابیدیم هم وضعیت به همین شکل بود. اونجا نقش پوستر گربه رو تابلوی ون یکاد توی هال ایفا میکرد، با سایه روشن هایی که وقتی نور ضعیف آشپزخونه میافتاد روش، ایجاد میشد.

صبح ها من معمولا زودتر از حوا از خواب بیدار میشدم. ساعت 8 صبح بیدار میشدم و دیگه خوابم نمیبرد. بقیه رفته بودن سر کار، فقط من و حوا مونده بودیم. حوا تا نه صبح از خواب بیدار نمیشد. تعجبی نداره که چه جوری ساعت ها اینقدر دقیق یادم مونده. حوا رو که میخواستم بیدار کنم بهم میگفت برو تو هال، هر وقت عقربه کوچیکه قشنگ مستقیم سمت در انباری رو نشون داد، یعنی ساعت شده نه، اونوقت منو بیدار کن.

من پسر خیلی آرومی بودم. من حتی تا چهار سالگی حرف هم نمیزدم. اونقدری حرف نزدم که منو بردن دکتر، فکر کردن عیب و علتی دارم که حرف نمیزنم. اون وقت هام آروم بودم. اونقدری آروم بودم که حوا خیالش راحت باشه که اگه یه ساعت دیرتر از من از خواب بیدار شه خونه رو منفجر نمیکنم. راستش من به جای اینکه برم سراغ گاز و آبگرمکن و منفجر کردن خونه مادربزرگم، میرفتم توی هال، و به ساعت نگاه میکردم.

هال خونه مادربزرگم یه مربع 3 متر در 3 متر بود. که رو یکی از دیواراش یه ساعت دیواری بود. من دور این مربع دور میزدم و تا جایی که بلد بودم میشمردم. تا ده بیشتر بلد نبودم. ولی به طور غریضی ده رو تو ده ضرب میکردم. به ازای هر ده باری که دور هال میچرخیدم یکی از انگشت هامو جمع میکردم. برای یه پسر چهار ساله، طی کردن مسافتی حدود 10 12 متر، حدود 20 25 قدم نیاز داره. چون راه میرفتم هر دو قدمم یه ثانیه میشد. یعنی ده ثانیه، یه دور، (شایدم دارم کس میگم، ولی در همین حدود). یعنی ده دور صد ثانیه، یعنی 100 دور 1000 ثانیه…. یعنی حدود 16 دقیقه. البته من حین راه رفتن هی سرم رو میاوردم بالا تا ببینم عقربه بزرگه چقدر حرکت کرده. از دید من عقربه بزرگه سریع تر از عقربه کوچیکه بود، عقربه کوچیکه تنبل بود. به راحتی ها نمیرسید به اون جایی که حوا گفته بود باید برسه، تا بتونم بیدارش کنم.

حوا که از خواب بیدار میشد. بسته به محتویات یخچال صبحونه درست میکرد. از من میپرسید تخم مرغ؟ یا عسل؟ و من تو آشپزخونه خونه مادربزرگم تا عرش صعود میکردم و حس میکردم دارم از یه منوی 100 غذائه، صبحونه ام رو انتخاب میکنم. اگه میگفتم تخم مرغ سوال بعدی این بود که چه جوری؟ آب پز؟ یا نیمرو؟ اگه میگفتم آب پز سوال بعدی این بود که سفت باشه، یا عسلی؟

البته حوا نمیگفت تخم مرغ، میگفت تخم جوجو. و برای پسر 4 ساله ای مث من اصن سوال هم پیش نمیومد، که چه جوری مرغه قبل ازینکه جو جو بشه زاییده، شاید تو دبیرستان دوست پسر داشته، کار دستش داده، حامله گی زودرس داشته، و با خوردن بچه اش داشتیم به جمع و جور کردن یه بی آبرویی کمک میکردیم. نمیدونم برخورد خروس پدر با سقط جنین بچه اش چی میتونه باشه.

اون وقت ها دنیا ساده بود، حوا میگفت تخم جوجو و میخندید و منم میخندیدم. صبحونه رو معمولا تو اتاق جلویی میخوردیم. ساعت حدود 9 صبح بود و برنامه های تلویزیون شروع شده بود. برنامه کودک. که من و حوا در کنار هم میدیدیم. بعد از صبحونه کارهای مختلفی میکردیم. مثلا یکی از برنامه ها این بود که حوا لب های منو میگرفت و از من میخواست که بگم گنجشک! و چون لب هامو با انگشت هام گرفته بود من نمیتونستم دقیقا بگم گنجشگ، نتیجه ظاهری چهره ام هر چیزی که بود حوا میخندید، و منم میخندیدم. بعدش نوبت من میشد، من لب هاشو میگرفتم. و اون حرف میزد. و من میخندیدم.

باقی روز رو کارهای مختلفی میکردیم. مثلا گاهی میرفتیم تلفن بزنیم به نامزد حوا. نگفته بودم؟ حوا نامزد داشت. نامزدش رو هم دوست میداشت. کلی راه میرفتیم تا برسیم مرکز مخابرات، چون خونه مادربزرگم تلفن نداشت. و چون نامزدش شهرستان بود. با اتوبوس میرفتیم و من تو قسمت زنونه کنار حوا می نشستم. همون اتوبوس های قدیمی. تا یادم نرفته بگم یه سری من با زری و سارا سوار اتوبوس بودم و اتوبوس ترمز کرد و من از فاصله بین دو تا صندلی پرت شدم تو صندلی جلو و رفتم زیر صندلی دو ردیف جلو تر. زری هنوزم تعریف میکنه میگه من و سارا داشتیم دنبال تو میگشتیم که خانم صندلی جلویی گفت این افتاده زیر پای ما.

 برگردم به حوا، مرکز مخابرات  کابین کابین داشت واسه تلفن راه دور، حوا منو که می ترسید بذاره بیرون، چون فکر می کرد حالا اگه یه درصد یکی منو ببره با خودش جواب زری رو چی میده؟به ناچار منم میرفتم تو کابین، در جوار عاشقانه های حوا و نامزدش.

من زیاد یادم نیست که چی می گفتن، ولی حوا هی می گفت:علی؟ کی میای؟ بعد دوباره علی یه چیزی می گفت، باز حوا میگفت علی کی میای؟! هی دوباره بعد از یه دقیقه: علی؟ علــــــــی؟ علی! علـــــــــــــــی؟ خلاصه علی رو با همه لحن های ممکن می گفت تا اون علی پدر صلواتی هم زبونش کرایه بگیره تاریخ برگشتشو بگه. بعد ها فهمیدم که اینکه یه کلمه رو با هزار تا لحن مختلف بگی، اسمش عشوه است، کاری که گویا تاثیر داشت، چون گاهی علی یه هفته زودتر میومد.

من چرا باید تاریخ اومدن های علی رو یادم باشه؟ چون اومدن علی مصادف بود با بردن حوا. علی حوا رو با خودش میبرد و معلوم نبود کی برش گردونه. میبرد شهر خودشون. و من هر بار باید با این واقعیت کنار بیام که حوا علاوه بر من، دارای یک عدد نامزد هم میباشد که باید کمی از وقتشو به اون هم اختصای بدهد. البته فرآیند کنار اومدن من با واقعیت معمولا با گریه و ناله و جیغ و فغان همراه بود.

حوا برای من نماد خیلی از اولین ها تو سن کم بود. اولین باری که یادمه با یه آهنگ رقصیدم وقتی بود که حوا گاهی دور از چشم مادربزرگ اون ضبط قدیمی رو میاورد و با دل ای دل لیلا فروهر میرقصید. منم سر ذوق میومدم و بپر بپر میکردم. تو همون هال 3 در 3 متری. اولین باری که بوی عطر زنونه رو حس کردم.

حوا بالاخره شوهر کرد. و رفت. رفت یه شهر دیگه. وقتی برگشت حامله بود. وقتی زایید یه دونه هومن زایید. حوا تهران موند. و من بزرگ شده بودم. هومن بزرگ میشد. و زندگی پیش میرفت. گاهی ما میرفتیم خونه اش، گاهی اون با هومنش میومد. گاهی میرفتیم مسافرت. هومن هشت سال از من کوچیکتر بود. اولین اسخترشو وقتی 6 سالش بود با من رفت. اولین حموم مردونه اشم با من اومد. چقدرم خجالت کشید طفلی.

آدما گاه به دلایل خیلی احمقانه ای از هم جدا میشن. انقدر اسیر پیچیدگی های زندگی میشن که تهشم نمیفهمن دقیقا چی شد که از هم جدا شدن. دقیقا چی شد که نشد.

مثل دو تا دوست قدیمی که بعد از مدت ها بهم رسیدن و وقتی یکی از اون یکی میپرسه راستی محسن چی شد، و جوابش فقط سکوته، یا اینکه نمیدونم چی شد. فقط نشد. حرف اینیشتن راسته. میگه اگه نمیتونی یه مساله علمی رو به زبون ساده به مادربزرگت توضیح بدی، یعنی اونجوری که باید و شاید نفهمیدیش. در مورد رابطه ها هم همینه. اگه نمیتونی به کسی که خارج از ماجراست توضیح بدی که چی شد که نشد؟ یعنی بیخودی و بیجهت ازش جا موندی.

حوام رفت. جایی نرفت، اما از زندگی ما رفت بیرون. خنده دارش این بود که از دید اون مام رفتیم. من، سارا، زری، و حیدر، مام یهویی رفتیم. جایی نرفتیم، اما از زندگی حوا رفتیم بیرون. حوا یهویی نرفت. فرآیند رفتنش حدود 10 سال طول کشید. اول کم پیدا شد، بعد کمتر و کمتر. اول میدونستیم کجا زندگی میکنه. بعد دیگه نمیدونستیم کجا زندگی میکنه. بعد تر ها دیدیم هاتف هم اومد. داداش هومن. و ما دیگه در جریان بزرگ شدنش نیستیم. در جریان اولین کلماتی که میگه، اولین باری که راه میره و خیلی اولین بار های دیگه ای که در مورد هومن در جریانش بودیم. میدیدیم و میخندیدیم و عکس میگرفتیم.

بعد تر ها دیدیم خبری از علی هم نیست. علی جدیدی وارد شده که ما نمیشناختیمش.

من برای حوا بزرگ شدم، اوقدری که سالی یک بار که منو میدید قربون صدقه ام میرفت. من برای حوا ریش درآوردم، حوا برای من کم کم دیگه اون دختر شاداب 16 17 ساله نبود. لاغر شده بود. سن و سال گرفته بود. از آدمای این ماجرا، از من و سارا و زری و حیدر و حوا و هومن و هاتف، و علی و علی جدیده، از هرکدوممون که بپرسن که چی شد که اینجوری شد، میشینیم صبح تا شب توضیح میدیم. از همه اتفاقات ریز و درشت. ازینکه شروع ماجرا از کجا بود. اگه از من بپرسن شاید برم پشت میکروفون و به داستان کابینت ام دی اف اشاره کنم.

ازون روز اوایل تابستونی کذایی سال 1381، 11 سال پیش، که حوا میخواست بره کابینت بخره، یعنی کابینت پسند کنه واسه خونه اش، کابینت ام دی اف، و از من خواست باهاش برم. ازینکه نتونستم برم. ازینکه از نرفتنم ناراحت شد. از همه اتفاقات اون تابستون کذایی. ازینکه به طور اتفاقاتی خبر دومین حاملگیشو بهمون نگفت. ازینکه چقدر زری ناراحت شد. از همه این ها. و همه اتفاقات موازی که برای ما افتاد و برای اون افتاد.

تا 7 سال بعدش. وقتی یه شب زنگ زد بعد از کلی مدت و بهم گفت تو الان دیگه واسه خودت بزرگ شدی، 21 ساله اته. هر چی بین این دو خانواده بوده به تو ربطی نداره، تو خودتیو خودت و من. تو واسه خودت جدا باش. تا اینکه گاهی با ماشین میرفتم دنبال هومن و هاتف، میرفتم سینما، یا میرفتیم دنبال غذا تو عاشورا. موقعیت هایی که شاید سالی یکبار همه چیز دست به دست هم میداد و میشد.

ولی اگه میکروفونو ازم بگیرن. میگم نمیدونم چی شد. هر چیزی که شد دیگه نمیشد. یه جوری شد که نشد. یه جوری که آخرین خبری که از هم داریم اینه که ما ایرانیم. حوا ایران نیست. هومن فکر کنم آمریکاست. لاقل قرار بود تا الان باشه. حوام منتظر ویزاشه. آدما گاهی با دلایل احمقانه ای از هم جدا میشن. باید امیدوار بود که با دلایل احمقانه ای دوباره به هم برسن.



یا اینکه تِراست می

$
0
0

برای من چیز عجیبی نبود، خیلی هم طبیعی بود، اینکه قبل ازینکه بخوام برگی رو که افتاده رو لگن پر از آبی که وسط حیاط بود رو بردارم، از زری اجازه بگیرم. اما برای آقای زارعی چیز طبیعی ای نبود.

من برگو برداشتم و اومدم بالا توی بالکن خونه مادربزرگم، که روش فرش پهن کرده بودن و سایر اعضای فامیل روش نشسته بودن، اومدم نشستم کنار زری و داشتم به صحبت های آقای زارعی گوش میدادم، که داشت با مادرم صحبت میکرد. آقای زارعی کی بود؟ دوست پدربزرگ مادرم، یه پیرمرد طلاق گرفته خسته ای که روزهای برگزاری هیئت فاطمیه تو خونه مادربزرگم، میومد خونه اشون و بهشون کمک میکرد. آدم خوش صحبت و مودبی بود، ازین آدمای ژلوفن، این آدمایی که تمام وجنات و لحن و صدا و کلماتشون آرامش بخشه و دلت میخواد بهشون گوش کنی.

آقای زارعی داشت در مورد من حرف میزد، ازینکه به نظرش طبیعی نیست که یه پسربچه واسه همچین کاری بخواد از مادرش اجازه بگیره و نهایتا داشت نتیجه میگرفت که این نشون میده زیاد اعتماد به نفس نداره.

اون موقع من تو دلم هیچ ریسپانس خاصی نشون ندادم به صحبت های آقای زارعی، به نظرم یه حرف خیلی بی ربطی بیش نمیومد، و واسم طبیعی بود که کاری که کرده بودم کار درستی بوده. چیزهای دیگه هم برام طبیعی بود، اساسا این خیلی طبیعی بود که اون وقت ها هر وقت از خونه کسی برمیگشتیم تو راه برگشت که راه میرفتیم وقتی دست مادرم رو گرفته بودم ازش بپرسم

-          اخلاق؟

این سوالی بود که هر بار از زری میپرسیدم. و معنیش معمولا این بود که آیا زیاد شیرینی بر نداشته بودم؟ یا وقتی داشتم تو پارکینگ با پسر میزبان فوتبال بازی میکردم همون اولین باری که صدام زدن که بیام بالا گوش کردم و اومدم بالا؟ یا اینکه مجبور شدن چند بار صدام بزنن؟

و من البته اون روزها عرش رو سیر میکردم از جواب زری، وقتی میگفت: اخلاقت خوب بود.

اون روزها همه چیز درست و غلط بود، همه چیز بررسی میشد و نهایتا رفتار و اخلاق بهینه معرفی میشد. و من تمام تلاشم رو میکردم برای زری همونی باشم که باید میبودم. اینکه یادم باشه دستاش حساسیت داره، و اگه تو مهمونی برای خودم پرتقال پوست میگیرم حواسم به اونم باشه. یا اینکه حواسم باشه اول از همه خانواده آدم، و سایرین در درجه دوم نسبت به خانواده آدم قرار میگیرن. یا اینکه اولین نفری باشم که بلند شم به رقصیدن، و بقیه رو بلند کنم که برقصن، چون یه پسر خوب باید مجلس گرم کن باشه. ازینکه وقتی میزبانیم حواسم به آشپزخونه هم باشه، شاید به کمک من تو آشپزخونه احتیاج هست، ازینکه باید همیشه تا دم در به استقبال مهمون رفت. ازینکه وظیفه پسر میزبانه که خیال آقای مهمان نسبت به امن بودن جایی که ماشینشو پارک کرده راحت کنه.

من البته چندانم اسب آرام و رامی نبودم، به سن بلوغم که رسیدم کم کم چموشی کردم، خیلی جاهاشو قبول نمیکردم، خیلی اوقات یوبس بودم، خیلی اوقات اون کارهایی که باید میکردم رو نمیکردم.

ولی نهایتا از تمام اون سالهای کودکی یک چیز با من موند که هنوز معلوم نیست چقدرش اکتسابی و چقدرش ذاتی بود، و اونم اینکه دنبال تایید رفتارم تو رفتار بقیه باشم. بگردم دنبال کسایی که تاییدم کنن. حتی اگه افتادم وسط جماعتی که درکشون نمیکنم و باهاشون حال نمیکنم راه به راه هر جا میشینم از رفتار نوعیشون انتقاد کنم به امید اینکه یکی بگه آره راست میگی. و اینکه اعتماد به نفس نداشته باشم.

ازینکه همیشه حواسم باشه به اینکه بقیه چه احساسی دارن، چه برداشتی از حرف های من میکنن، و آیا از من رنجیده شدن یا نه؟ ازینکه وقتی کسی وارد جمع میشه خسته است؟ یا ناراحته؟ ازینکه هر نوع کدورتی که ممکن بود بین من و هر کسی دیگه ای رخ بده رو شب که میرسم خونه با یه اس ام اس از بین ببرم:

-          فلانی تو از حرف من ناراحت شدی؟ اگه آره من منظور بدی نداشتم، …

و بخوام به این فکر کنم که چه میزان از دلیل زدن این اس ام اس بابت اینه که واقعا نگرانم که ممکنه از دستم ناراحت شده باشن، و چقدرش بابت اینه که دنبال تایید دیگران هستم، دنبال اینکه به خودشون بگن آفرین، چقدر حواسش جمع بود، چه آدم ملاحظه کاری …

تا یه جایی با همین سیستم اومدم جلو، الان خیلی وقته که سیستم به تخمم رو انتخاب کردم، از دست من ناراحت شدی؟ به تخمم! به نظرت آدم خود محوری هستم؟ به تخمم! به من لطف کردی، ولی من جواب لطفتو وقتی بهم نیاز داشتی ندادم؟ به تخمم!

همینه که خیلی از کارهایی که همین الان میکنم از دید دیگران شاید جز کارهای کسشعر طبقه بندی بشه، ولی من تخمم نیست. و این حس برای اولین بار تو زندگیمه که واقعا نگران تایید دیگران نیستم و کار کسشعر خودم رو دارم میکنم. مستقل ازینکه سایرین چه فکری میکنن.

همینه که به خودم میام میبینم پامو انداختم رو پام و دارم سر بحث لاغر شدن خودم از مضرات و بدی چاق بودن میگم و حواسم هست که تو جمع آدمای دیگه ای هم هستن که چاقند، ولی به تخمم نیست.

نشستم جلوی استارباکس و مرتضی که میاد از جلومون رد شه در مورد اینکه صاحب استارباکس اسرائیلیه و عقاید مرتضی در زمینه متجاوز بودن اسرائیل و … بهش تیکه میندازم و میخندم و حس میکنم ناراحت میشه، ولی به تخمم نیست.

سرمو میارم نزدیک دختری که داره باهام میرقصه و بهش میگم تا وقتی با من میرقصی باید با تعهد برقصی و میدونم ناراحت میشه و میره و به تخمم نیست.

تو نقطه تعادل نیستم، واسه اینکه دیگه نخوام برای برداشتن برگی که روی لگن پر از آبه از کسی اجازه بگیرم، دارم لگنو بر میدارم و آبشو خالی میکنم وسط فرش بالکن و به تخمم نیست.

ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ : ﺗﻮﻱ اﻗﺘﺼﺎﺩ ﻳﻪ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻧﻮﺭﻣﺎﺗﻴﻮ ﺩاﺭﻳﻢ و ﻳﻪ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﭘﻮﺯﻳﺘﻴﻮ, (ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻳﻨﺎﺭﻭ ﻗﺎﻃﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﺪﻭﻡ ﻛﺪﻭﻣﻪ). ﻳﻜﻴﺸﻮﻥ ﺗﺤﻠﻴﻠﻴﻪ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﭼﺮا ﻳﻪ ﭘﺪﻳﺪﻩ اﻗﺘﺼﺎﺩي اﺗﻔﺎﻕ ﻣﻴﺎﻓﺘﻪ و اﻭﻥ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺎﺩ ﻧﺴﺨﻪ ﻣﻴﭙﻴﭽﻪ ﻛﻪ ﻛﺪﻭﻡ ﭘﺪﻳﺪﻩ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺧﻮﺑﻪ و ﻛﺪﻭﻡ ﺑﺪﻩ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﻳﻪ ﺗﺤﻠﻴﻠﻪ. ﻧﺴﺨﻪ اﻱ ﻧﻤﻴﭙﻴﭽﻪ. ﺷﺎﻫﺪﺷﻢ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺣﺘﻲ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﺘﻦ ﻫﻢ ﻫﻴﭻ ﺣﺲ ﺑﺪﻱ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ. ﺑﺎﻻﺧﺺ ﺯﺭﻱ. ﺭﻭﻱ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﺎﺟﺮا اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﻱ ﺟﻨﺘﻠﻤﻦ ﮔﻮﻧﻪ اﻣﻮ (ﻛﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩﻱ ﺩاﺭﻩ) اﺯ ﺯﺭﻱ ﺑﻪ اﺭﺙ ﺑﺮﺩﻡ, ﻧﻤﻮﻧﻪ اﺵ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻳﻜﻲ ﺁﺭاﻳﺶ و ﻣﺪﻝ ﻣﻮﺵ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻢ.

 


یا اینکه فروردین

$
0
0

1)      سال تحویل ساعت   9 صبح بود و من صبح اومده بودم آفیس. زنگ زدم خونه و صحبت کردم، حدود 45 دقیقه. توی راهروی دانشکده راه  میرفتم و حرف میزدم، با زری، سارا، حیدر. این روزها معمولا در مورد کلاس زبان زری، شغل جدید سارا، و شغل جدید حیدر حرف میزنیم. گاهی هم در مورد یکی از قدیمی ترین دوست های خانوادگی که بعد از حدود 24 25 سال همدیگرو پیدا کردیم. مدتیه که اووی خونه خرابه، و من تصویری صحبت نمیکنم، یادمه یه سری زری اس ام اس داده بود که هر چی به سارا میگم voa رو درست کنه من بچه امو ببینم درست نمیکنه. نخیر بچه اش تحلیلگر سیاسی تو صدای آمریکا نیست، منظورش از voa همون oovoo  بود. آره من تو راهرو راه میرفتم و صحبت میکردم، تا نزدیک های سال تحویل. سارا از زری شکایت میکرد که مشق های کلاس زبانشو انجام نمیده، و من داشتم به این فکر میکردم که میخواستم برای عید واسش تبلت بخرم، با تبلت زبان یاد گرفتن ساده تره، تا کلاس رفتن، ولی اگه با تبلت یاد بگیره نمیتونه اونوقت بعد از کلاس زبان با دوستا و همکلاسی هاش بره پارک لاله. آره تبلت جای همه چیز رو نمیگیره.

نزدیک های سال تحویل قطع کردم و رفتم جلوی دانشکده، جلوی حوضی که ملت ایرانی جمع شده بودن سال تحویل رو در کنار هم جشن بگیرن، و COUNT DOWN  کنن، چند تا از پسرای غیر ایرانی هم که دیده بودن برنامه COUNT DOWN اومده بودن وایساده بودن با ما میشماردن، به خیالشون سال که تحویل بشه قراره نزدیک ترین دختری که کنارشونه رو ببوسن، نمیدونستن ما ازین خبرا نداریم. شایدم خیالشون این نبود، ولی من راحتم خیال کنم خیالشون این بود.

بساط سال تحویل که تموم شد، من رفتم سر کلاس و اون روز گذشت. فردای اون روز جشن سال نو تو یکی از کلاب های شرق شهر بود. شرق شهر جای خوبی نیست، تهرانم من شرق رو دوست نمیداشتم، اساسا به نظرم همه جا غربش بهتره از شرقش، این سیاست همیشگی زری تو انتخاب جا واسه سکونتم بوده، هیچ وقت شرق رو دوست نداشت، منم پسر زری ام، شرق رو دوست ندارم.

صبام میخواست بیاد، بیاد به همین کلابی که من داشتم میرفتم، اینو از اونجایی فهمیدم که بهم پی ام داد که بلیط اضافی دارم یا نه، چون من تو پیچ ایونت تو فیسبوک نوشته بودم که یه بلیط اضافی دارم. گفتم آره دارم، و قرار شد جلو کلاب همدیگه رو ببینیم. من رفتم خونه از آفیس، جمعه بود، آلاگارسون کردم.  به این معنا که به خودم رسیدم، تا الان فکر میکردم آلاگارسون ترکی هستش، ولی گویا اسپانیایی هستش. من آلاگارسون کردم، لباس های همیشگیم رو پوشیدم، هدفونم رو زدم تو گوشم و راه افتادم. تو راه با صبا تکست بازی میکردم، خیلی ملو، خیلی نرم. سر اینکه دیر ممکن بود برسم، سر اینکه میخواست بابت هر 5 دقیقه 1 دلار جریمه ام کنه. آره آدما گاهی نایس میشن، تکست های با مزه برای هم میفرستن. من و صبام آدمیم، گاهی بامزه ایم، و گاهی نایسیم.

چرا شرق شهر خوب نیست؟ چون یه خیابونی داره به نام HASTING این خیابون مرکز تمام معتادای شهره، شهرت این خیابون گویا جهانیه، به این معنا که شهر موفق شده همه معتادا رو در یه جا متمرکز کنه، و من هنوزم نمیدونم چرا مهمانی سال نو باید تو یه کلاب تو این خیابون باشه که وقتی توش راه میری یاد خاطرات بچگیت وقتی میرفتی کلوب با پلی استیشن زریدنت اویل بازی میکردی و از وسط کلی زامبی راه میرفتی بیافتی.

آره یه ایستگاه رو رد کردم و مجبور شدم با تیپ آراسته ام از وسط معتادا رد شم، با اینکه هدفون تو گوشم بود بازم میشنیدم که گاهی داد میزنن و صدام میکنن. من تند راه میرفتم و میرفتم تا رسیدم به کلاب.

قرار بود صبا با دوستش بیاد، ولی وقتی رفتم تو دیدم تنهاست، سلام کردم، تکلیف بلیطشو روشن کردم، کتمونو دادیم و رو دستمون مهر زدن، یه مهر نامرئی که یعنی شما بلیط دادین، یه مهری که فقط زیر یه نور خاصی دیده میشه، اومدیم تو. یه محیط مستطیل شکل 8 متر در 8 متر، سمت راست سوفاهای راحتی، سمت چپ بار، و جلوتر پله هایی که چهار پنج تا بودن و میخوردن به یه مستطیل شاید 12 متر در 12 متری که جای رقصیدن بود و جلوی اون استیجی که دی جی روش داشت کار میکرد.

من از صبا جدا شدم، واسش آرزوی موفقیت کردم، و رفتم کنار بار، یه آبجوی 7 دلاری و دوباره به خودم لعنت فرستادم که چرا از خونه نخوردم. این خیلی خوبه که آدم یه آبجو براش کفایت کنه، حالی که بقیه با 70 دلار میبرن رو من میتونم با 7 دلار ببرم و چرا که نه؟

من وایسادم کنار پله ها، تکیه دادم به نرده ها، بطری آبجوم دستم بود و داشتم پایینو نگاه میکردم، که ملت داشتن میرقصیدن، صبام رفت نشست یه گوشه. میدونستم دیر یا زود یکی میاد سر بحثو باهاش باز میکنه، گاهی آدمای آشنایی میدیدم، و چند کلمه ای معاشرت میکردم و دوباره وای میسادم. حس کردم چرا فقط یه آبجو؟ یه آبجوی کورونا؟ آیا کافیه؟ چرا؟

دوباره برگشتم به بار، و اینبار رام اَند کوُک سفارش دادم. نمیدونم رام چیه، ولی اَند کوُکش یعنی اینکه با نوشابه قاطی اش کردن. یه سری یکی از دوستام رفته بود رستوران میخواست نوشابه سفارش بده، به جای وان گِلَس آو کوُک گفته بود، وان گلَس آو کاک! یعنی لدفن یه لیوان کیر به من بدین.

رام اند کوکمو گرفتم دستم و اومدم وایسادم کنار، حس کردم دلم میخواد بشینم، رفتم پایین، رو مبل های کناری نشستم، سرم رو گذاشتم رو پشتی مبل، بیشتر سقف کلابو میدیدم، و پایین کادر دست هایی که بالا پایین میشد، چشمام نیمه باز بود، لذت میبردم؟ الان که نگاه میکنم داشتم به این فکر میکردم که الکل میتونه تاثیرات میکس رو آدم داشته باشه، هم میتونه پر حرفت کنه، هم ساکتت کنه، داشتم از دید نظریه بازی ها به این فکر میکردم که دو تا تعادل دارم، و الان رو تعادل سکوتم قرار گرفتم. گاهی هم به چیزی فکر نمیکردم، سرمو میاوردم پایین، یه خرده دست های پایین کادر بیشتر میشد، میومد تا نزدیکای آرنجا، ولی در عوض سقف کلاب کمتر میشد. اگه میخواستم پاهارو ببینم باید قید سقف کلاب رو میزدم.

شبنمو دیدم، اومد از جلوم رد شد، سلام علیک کردیم، تعجب کرده بود که من اونجوری تنها نشستم روی مبل، قوزک پای چپمو گذاشتم روی زانوی پای راستم، و دست راستم لیوانمو گرفته گذاشته روی قوزک پای چپم و و سرم هم رو پشتی مبله. گفت خوبی؟ گفتم آره.

پیشبینی که کرده بودم در مورد صبا اتفاق افتاد، خیلی زود یکی سر بحثو باهاش باز کرد و بعد داشتن میرقصیدن. من تا روزی که بتونم صبا رو درک کنم راه زیادی در پیش خواهم داشت. به لحاظ نظری میتونم، اما به لحاظ عملی نمیدونم.

گاهی بلند میشدم راه میرفتم، خیلی راضی بودم ازینکه کسی رو نمیشناسم، اومدم نشستم کنار، صبا اومد کنارم، گفت چرا نمیرقصی؟ الان که نگاه میکنم، سوالش چندان جدی نبود، ازونجا که منتظر جواب نموند، دستامو گرفت و شروع کردیم به رقصیدن، منم کارهایی که باید انجام میدادم رو انجام میدادم، دستشو میگرفتم و میاوردم بالا و آروم میچرخوندم، بهش میگن سیگنال دادن، یعنی اینکه وقتی دستتو میارم بالا و مچتو میچرخونم، در همون جهت بچرخ و بیا بغلم. کاری که صبا انجام میداد.

یه خرده که رقصیدم وایسادیم کنار. گفت اگه میخوای با کس دیگه ای برقصی برو ها، گفتم من با تو رودرواسی ندارم، بخوام برم میرم. تو هم نداشته باش، گفتم؟ نه ما تو گوش هم داد میزدیم بیشتر. یه چیزی توی چشماش عجیب بود. نمیدونستم چی، وقتی گفت رفته بودم تو رِست روم، یه دختره بود داشت وید میزد، یه پوک تعارف کرد منم نه نگفتم، تازه فهمیدم چی عجیب بود تو چشماش، چونه اش رو گرفتم آوردم بالا، و زل زدم تو چشماش و به قطر مردمک چشماش خندیدم، و با هم مرور کردیم، اینکه وقتی وید میکشی چه اتفاقاتی میافته، ازینکه اشتهات باز میشه، تا اینکه صدای خودتو میشنوی و میخندیدیم.

وایساده بودیم کنار میز، و من آرنجم رو میز بود، و سرمون تو گوش همدیگه بود و داد میزدیم. از کارش میگفت، ازینکه تو هنوز چرا دوست دختر نداری؟ از جواب کسشعر من که به نظرم وقتی گشنه ام باشه میرم سر یخچال، وقتی سر یخچال نیستم، پس یعنی گشنه ام نیست. از خنده مضحک اون. واقعا هم، جواب ازین کسشعر تر؟

صبا رفت، گفت نیازی نیس تا دم در بیای، چه کاریه؟ خودم میرم، اصرارش طبیعی به نظرم نیومد، حوصله ای هم برای فکر کردن نداشتم. وایسادم کنار، و یکی دیگه از دوست های معمولیمو دیدم. اول مهمونی دیده بودمش و سلام علیک کردیم. قرن ها از من کوچیکتره، همین که آندرگرده، یعنی قرن ها کوچیکتر از من، سرمو آوردم بالا، دیدم یه لحظه برگشت نگام کرد، لبخند زدم بهش، و با اشاره سر گفتم بیاد کنارم بشینه.

در مورد سنش شوخی کردم، اینکه چقدر تخمین زدن سن دخترا از روی قیافه کار سختیه، ازینکه چی میخونه، کی تموم میشه، و همین حرف ها. دخترهایی که سنشون کمتره، جالبن. همه کارهاشون جالبن، وقتی محل میذارن، وقتی نمیذارن، پسرهای سن بالاتر هم جالبن، اونقدی جالب هستن که از روی یکی دو مورد، به طور کلی در مورد همه دخترایی دهه هفتادی نظر بدن.

2)      صبح داشتم با شبنم حرف میزدم. گفتم روزت چه جوری بود؟ این سوال هر چقدرم احمقانه است، اما سوال خوبیه، راه کم هزینه ایه واسه باز کردن بحث، البته نمیدونم چقدر برای باز کردن بحث اینو پرسیدم. گفت رفته بودم تنهایی پارک، تاب بازی، گفتم چرا تنها؟ چرا تاب بازی؟ گفت آخه داون بودم، (DOWN  ). گفتم آخی نازی، چرا؟ گفت آخه هیچ کی نیومد، احساس تنهایی کردم، گفتم خفه شو، تو که نباید احساس تنهایی کنی، این همه دور و برت شلوغه تو دیگه چرا، گفت نه جدی میگم، گفتم ببین عزیز دلم، ماها تو سنی هستیم که طبیعیه که احساس تنهایی کنیم، من به تو قول میدم از هر 10 نفر تو سن ما 8 تاشون احساس تنهایی میکنن

گفت از کجا انقدر مطمئنی؟ گفتم آخه نگا کن، تنهایی از کجا میاد؟ ازینکه کسی نباشه باهاش احساس صمیمیت کنی، صمیمیت از کجا میاد؟ ازینکه دو نفر کانسرن مشترک داشته باشن، ما اون سنی که کانسرن مشترک داشتیم رو گذروندیم، سن 21 و 22، اینکه تو دانشگاه چی بخونیم؟ شغلمون چی باشه؟ بمونیم ایران؟ یا بیایم اینجا؟ الان دیگه بارامونو بستیم، الان دیگه همه واسمون افرادی هستن که میان تو زندگیمون، چند صباحی کانسرن مشترک داریم و بعد میرن.

از قبلنا گفت، اینکه اوایلی که اومده بوده کمتر احساس تنهایی میکرده، اینکه چقد دوست و فامیل داشته اینجا که تحویلش میگرفتن. و من میخندیدم و مث همه آدمای تیپیکال دیگه از تاکتیک من از تو بدبخت ترم، به طور زیر پوستی استفاده کردم.

چرا زیر پوستی؟ چون میگفتم و میخندیدیم با هم. ازینکه اولین روزی که رسیدم اینجا رفتم شب خونه یکی از دوستام که آخرین باری که تو ایران باهاش سلام علیک کردم 3 4 سال پیشش بود. یعنی در واقع دوستم نبود، صرفا حال داده بود بهم و دمش گرم.  ازینکه فرداش اونا برنامه مسافرت داشتن، ازینکه شنبه بود و تو کمپس واسه خودم قدم میزدم و اسباب وسایلمو با گاری میبردم به اتاق خودم، ازین سر کمپس تا اون سر کمپس. ازینکه پا شدم رفتم لب دریا، ازینکه الان که نگاه میکنم چقد غم انگیز بود، ولی اون موقع اونقدر چیزهای جدید میدیدم و همه چیز رو میبلعیدم (بلی، این همه چیز شامل ساق پای دخترام میشد، مشکوک به فوت فتیشم به نظر خودم) که دیگه حواسم به این نبود، که موقعیت غم انگیزیه.

ازینکه به خاطر دانشکده ای که توش درس میخوندم ایرانی کم میدیدیم. ازینکه قبل ازینکه بیام حس میکردم، یه مکانیزم طبیعی وجود داره که پات میرسه اینجا، با خودت میبردت ازین مراسم به اون مراسم، ازین مهمونی به اون مهمونی، ازین رستوران به اون رستوران.

ازینکه وقتی فهمیدم چنین مکانیزمی نیست که دیدم هالووین شد و من منتظر بودم یکی دستمو بگیره ببره هالویین، ولی کسی نبرد، ازینکه شب یلدا نشسته بودم خونه و با خودم فکر میکردم کجا برم حالا؟ ازینکه شب کریسمس هم همین اتفاق افتاد . ازینکه الانا ولی فهمیدم که خودت باید به فکر این باشی که این شب ها کجا باشی، و میرم، از هالوین، تا چهارشنبه سوری تا شب عید.

من میگفتم و شبنم گوش میکرد و من البته فاز ناله نداشتم، والا چرا باید وسطش شبنم بخنده همش؟ چون من قاطی این مسایل کسشعر هم میگم.

3)      حرفامون که تموم شد، سر نهار، آیسان رو دیدم، بعد از مدت ها، نشسته بودیم جلوی همدیگه داشتیم نهار میخوردیم، همین آیسانی که سر قضیه دستمال کاغذی از دستم شاکی شد، بعد از 6 ماه نشسته بودیم روبروی هم داشتیم نهار میخوردیم. گفتم خوبی؟ گفت آره، گفتم بهارت قشنگ هست؟ گفت آره، بهارمم قشنگه، گفتم اصل حالت چی؟ اصل حالت خوبه؟ گفت اصل حالمم خوبه.

سکوت نهار رو دوست نمیداشتم، داشتم به حرفی که به شبنم زده بودم فکر میکردم، به اینکه از هر 10 نفر تو سن ما، 9 نفرشون دیپ اینساید احساس تنهایی میکنن. زل زدم به آیسان گفتم:

من دوستی دارم که کازین هاش تو تمام دنیا به طور یکنواخت پراکنده شدن، درین حد که فک کنم پسرعمو دختر عموی سیاه پوست هم داره، لایف استایلیش جوریه که شنبه ها داون تاون، یکشنبه ها تو حومه شهر، و گاهی بالعکس یکشنبه ها داون تاون و شنبه ها حومه شهر خونه دوست هاش در حال پارتی گرفتنه. امروز میگفت رفته تنهایی تو پارک تاب بازی کرده، کسی نبوده باهاش بره و بابت همین احساس تنهایی میکرده، من بهش گفتم:» از هر 10 نفر تو سن ما، 9 نفرشون دیپ اینساید احساس تنهایی میکنن «. حالا اومدم از تو بپرسم، تو دیپ اینساید احساس تنهایی میکنی؟

آیسان حرف زد، حرف زد، حرف زد، و دست هاشو تکون داد، وقتی حرف میزد بالا سمت راست رو نگاه میکرد، فک کنم همون جاییه که خاطرات تصویری ذخیره میشه، گاهی میخندید، و من در تمام مدت زل زده بودم بهش، دست هام قلاب شده جلوی چشم هام بود و نگاش میکردم. نهایتا با هم رسیدیم به این نتیجه که آره، تنهاس، ولی از احساس تنهاییش راضیه، یعنی اینکه تنهایی با کیفیتی داره. و من با خودم فکر کردم یه نفر از ده نفر، شروع خوبیه.

4) …

5)      من اولین باری که شیدا رو دیدمش از نیمرخش بود. خیلی هم با هم فاصله داشتیم. نشسته بودم روی صندلی و سرمو بلند کردم و نیمرخشو 10 متر جلوتر از خودم دیدم و دوباره سرمو تکیه دادم و خوابیدم. اساسا من تا الان زیاد هم ندیدمش. اما مث همیشه فاصله زیادی از زمانی که من از کسی خوشم میاد و زمانی که میرم جلو نیست، بین 5 دقیقه تا 72 ساعت. اما این مهم نیست زیاد که چند بار دیدمش. چیزی که مهمه اینه که از اولین باری که دیدمش، یعنی حدود 3 هفته پیش تا الان، در طول تمام این 21 روز. من یاد اولین بارهایی میافتم که نگار رو دیدم.

میشه اینجاش رو خیلی ناله طور نوشت. مثلن اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره چنین حسی رو تجربه کنم. اما دروغ چرا، وقتی همچین فکر نداشتم. بذار ناله طور ننویسم، بذار از واقعیت بنویسم، واقعیت اینه که از آخرین باری که همچین حسی بهم دست داده بود، حدود 8 سال میگذره، و من تو سن 27 سالگی دارم، در عرض سه هفته یاد احساساتی میافتم که اولین بار وقتی 18 سالم بود تجربه کردم. ازینکه به خودم دارم میخندم، ازینکه وجود 27 ساله «منطقیم» گاهی مچ خودمو میگیره، وقتی دارم بهش فکر میکنم. ازینکه تک تک حس و حالم تو این سه هفته، حس حال سال اول دانشجوییمه. با این تفاوت که من دیگه 18 ساله ام نیست.

حتی سر یلدام اینجور نبود، سر یلدا من فقط تیری در تاریکی انداختم که از پریودی درآم، همینکه از پریودی درومدم بس بود واسم، حالا اگه جور هم میشد که فبها، ولی خوب. این بار ولی اینطوری نیست.

علی الحساب من ایده ای ندارم که چقدر کسشعره که آدم تو سن 27 سالگی اینقدر سریع دچار چنین حس و حالی شه، اینکه آخرین باری که شب با فکر یه نفر به خواب رفتم خیلی وقت پیش بوده. حتی نمیدونم این اصن کسشعر هست یا نه. اما مث تمام رفتارهای دیگه ام که درگیر کسشعر بودنشون نیستم، این هم واسم مهم نیست.

و البته این واقعیت مستقل از شیداییه که من مدتیه تنهایی با کیفیتی دارم، نیازی ندارم با کسی درد و دل کنم، چیزی برای گرفتن نمیخوام، اما چیزی برای دادن، گوشی برای شنیدن و بغلی واسه بغل کردن دارم، و اینکه کسی نیست بغلش کنم، داره اذیتم میکنه.


یا اینکه وان ویک آف

$
0
0

من نشسته بودم تو آفیس داشتم برگه صحیح میکردم، آخرین روز ترمم بود و مارکینگ میکردم، برگه صحیح کردن کار خسته کننده ایه، واسه همین رفتم تو یوتیوب و حنا حنای اندی رو هم پلی کردم، بعدش سلام نوش آفرین، بعدش چایی چایی کوروس و الی آخر. هدفون تو گوشم بود و صحیح میکردم. تا اینکه شروین اومد پیشم، و با اومدنش شروع کردیم به گپ زدن، شروین تقریبا میز کناری منه. داشتم صحیح میکردم که دیدم صدام میکنه. چرا دیدم و نشنیدم؟ چون هدفون تو گوشم بود و دیدم یه چیزی گوشه چشمم داره تکون میخوره، برگشتم نگاش کردم دیدم داره بال و پر میزنه، و کشوی میزشو باز کرده، یه بطری ویسکی رو آروم درآورده داره به سمتم تکون میده.

من طبیعتا، به سرعت دنبال لیوان گشتم، لیوان چاییمو برداشتم، و حتی نکردم برم بشورمش، هسته های خرمایی که توش بود و درآوردم و سرزنش ها چون کند خار مغیلان غم نخور طور، در وسط صندلی های آفیس، به شوق کعبه قدم زدم و خودمو رسوندم بهش. نطلبیده بود. و انصافا طلبید. مثل همیشه، نشستم کنارش به کس و شعر گفتن، شات دومو که رفتم بالا گفتم: دو سر طیف اکستریم دنیا میدونی کیان؟ گف کیا؟ گفتم یه سر پیامبران و ائمه، و سر دیگه ام پورن استارهای مرد، پیامبران اوج لذت معنوی رو درک کردن، پورن استارهام اوج لذت دنیوی رو، ماها این وسط یه مشت لوزِریم که نه لذت معنوی رو اونطور که باید و شاید تجربه کردیم، نه لذت دنیوی رو. شروین بسی خندید. بلی عزیزان، این شوخی در چُنین فضایی میتونه من و شروین رو حسابی بخندونه.

دوباره برگشتم سراغ برگه صحیح کردنم، یا میانگینو رو 2 میبستم، یا رو 98، ازین دو حال خارج نبود با اون اوضاع و احوال برگه صحیح کردن، هرچند نهایتا میانگینشو فردا صبح که چک کردم 79 بود. وسط برگه صحیح کردن بودم که عاطفه زنگ زد گفت میخوام بیام ازت یوپس بگیرم. یوپس چیست؟ کارتیه که دانشجوها باهاش میتونن مجانی سوار اتوبوس بشن، عاطفه فارغ شده، گاهی کارت منو میگیره. قرار بود با دوست پسرش بیاد آفیسم ازم بگیره. من چیکار کردم؟ من اول یه تست رنگ دادم پیش شروین:

-          حاجی از یک تا 10 من چقدر الان قرمزم؟ گفت 1، برو خیالت راحت! گفتم کُس نگو مومن، که شروین هم با ایمان بالاش کُس نگفت و گفت حاجی تو الان 15 ایی، ولی طوری نیست.

رفتم دستشویی یه آب زدم به سر و صورتم و اومدم تو آشپزخونه آفیس تا عاطفه و رفیقش بیان. اومدن تو آشپزخونه نشستن منم فلاکسمو پر از آب کردم نشستم روبروشون و شروع کردم به اختلاط کردن، عاطفه گفت: وای چقدر درس میخونی، چشات حسابی قرمزه! دیشب نخوابیدی نه؟ و من داشتم به این فکر میکردم که یعنی تو الان واقعا وسط این همه بوی الکل، فقط چشای قرمز منو دیدی؟ و نگاه کردم به دوست پسرش و خندیدم و گفتم به هر حال کارا سنگینه، گاهی دچار شب بیداری هم میشیم و خندیدم. به واقع من هر حرفی عاطفه میزد میخندیدم.

نهایتا فهمیدیم باهاشون هم مسیرم. مسیر من کجا بود؟ من میرفتم کلاس سالسا، دوباره شروع کردم دو ماهه میرم، البته این بار دَنس فور دَنس! پای یلدایی وسط نیست. واسه خودم میرم. باهاشون که هم مسیر بودم، مشایعتشون کردم تا نزدیکای کلاس و بعدش وایسادم منتظر صبا.

قرار بود بیاد با هم بریم سالسا. گم شده بود، زنگ زد، از پشت تلفن فهمیدم کجاس، پیداش کردم. از دور دیدمش، داشت با موبایلش بازی میکرد و وایساده بود، مث همیشه جوری بود که از دور هم توجهت بهش جلب میشد. صبا خوش لباسه، اینو خودشم میدونه.

منو دید و با هم رفتیم سالسا. سالسا کیف میده، اساسا ورزش روحه، کُس گفتم، یوگا که نیست ورزش روح باشه، ولی همون یه ساعتی که اونجا هستی لذت میبری. صبا هم لذت برد. مبتدی نبود، قبلا یه خرده کار کرده بود. خودم بهش گفته بودم بیا با هم بریم و اونم ترمش تموم شده بود و داشت تعطیلات میگذروند.

سالسا که تموم شد با هم رفتیم شام خوردیم. تو یکی از رستوران های خود دانشگاه، من نشستم جلوش و از زمین و زیرزمین گفتیم. صبا تو فرند زونِ منه، منم طبیعتا تو فرند زونش هستم. دو نفری که جفتشون مطمئن باشن تو فرند زونِ همدیگه ان، قاعدتا میتونن از معاشرت همدیگه لذت ببرن، و این اتفاقیه که در مورد من و صبا میافته. جوری که به خودمون میایم میبینیم یک ساعته داریم با هم صحبت میکنیم. و اتفاقا بیشتر صحبتامون حول محور روابط دختر و پسره. انصافا چه چیزی از این جالب تر واسه یه پنجشنبه بعد از ظهر آخر هفته آخر ترم؟

صبا از یکی از همکلاسیهای کانادایی اش گفت، ازین که چقدر خوش تیپه، و اینکه چقدر پسر خوبیه، تنها اشکالش اینه که اعتماد به نفس نداره، واسه اینکه گویا بچه پرورشگاهیه، البته اینجوری که صبا تعریف میکرد از 4 5 سالگی با یه خانواده که به سرپرستی قبولش کرده بودن زندگی کرده بود. و منم گوش میکردم و کامنت میدادم.

واسش در مورد okcupid گفتم. Okcupid چیه؟

Okcupid

یه سایت معروف آنلاین دیتینگه، چرا انقد معروفه؟ وقتی اینقدر سایت های آنلاین دیتینگ هست چه چیزی باعث میشه یه سایتی انقدر معروف بشه؟ دلیلش اینه که تو این سایت به طرز جالب و سیستماتیکی سوال های جزئی هست که ملت توش جواب میدن توش. مثلا یه سوال اینه که چند وقت یه بار جق میزنین؟ چند وقت یه بار ناخناتونو میگیرین؟ تو رختخواب حاضرین هر چیزی رو امتحان کنین؟ تا حالا با همجنستون خوابیدین؟ شنبه شب تیپیکالتون چه جوری میگذره؟ دوست دارین اتفاقا «جالب» باشن یا «خوب» باشن؟ دوست پسر قبلی دوست دخترتون اومده همون شهر شما واسه چند روز، این دو تا میخوان با هم برن شام بخورن گپ بزنن، عکس العمل شما چیه؟ چند روز یه بار دوش میگیرین؟ 1و1و2و3و5و …. عدد بعدی چیه؟ ازینکه یکی جوک های نژاد پرستانه تعریف کنه شاکی میشین؟ به نظرتون میشه با هر چیزی شوخی کرد؟

این سوالات از کجا میاد؟ از کاربرهایی که تو این سایت عضو هستن این بانک سوالات رفته رفته و تدریجی ایجاد شده. مثلا من میتونم خودم سوال توش درست کنم. مثلا: وبلاگ میخونین؟ اگه آره چه وبلاگایی؟!

(گند زدم به ماجرای شامم با صبا یا این جاده انحرافی و پرانتز گنده ای که باز کردم، ولی خوب به تخمم)

یه پروفایل تیپیکال تو این سایت به حدود 100 سوال جواب میده. حالا اگه دو تا پروفایل 90 درصد با هم متچ باشن، این یعنی اینکه 90 درصد سوالارو یه جور جواب دادن، یعنی به طرز وحشتناکی تو جزئیات زندگی متچ هستن.

حالا چند وقت پیش یه دانشجوی ریاضی هاروارد، که تو این سایت بوده، با بررسی دیتاهای این سایت، میاد به طور آماری بررسی میکنه که تو سانفرانسیسکو (جایی که زندگی میکرده، هاروراد البته سانفرانسیسکو نیس، حتما فارغ التحصیل شده بوده، یا من دارم کُس میگم، به هر حال)، به طور میانگین زن ها از چه جور پروفایل هایی خوششون میاد، و نتیجه؟ نتیجه اینکه سوال ها رو همون جوری جواب میده که زن ها میخواستن و گویا کلی پی ام دریافت میکنه از ملت.

من این سایت رو از کجا میشناسم؟ من یه پروفایل فِیک دختر درست کردم، یعنی از یه سایت دیگه عکس های یه زن روس رو برداشتم گذاشتم تو این سایته، چرا؟ مرض دارم؟ نخیر میخواستم ببینم مردا چه جوری سر بحثو باز میکنن باهام، سر فرصت جالباشو باید ثبت کنم، ولی یکیش که واقعا من عَنکَف موندم این بود:

«باید تصویر چهره تو رو رو یه لوح طلا حک کنیم و بفرستیم فضا، که اگه پس فردا شهاب سنگ خورد به زمین و تمدنمون نابود شد، چهره تو تنها چیزی باشه که از تمدنمون به دست آدم فضایی ها میرسه.»

من واقعا با اینکه پسر بودم، ولی تو کف موندم. بهر حال … من با صبا فقط درین مورد حرف زدم؟ نه، از شیدا هم گفتم واسش، واسه اینکه ببینم نظر اون چیه؟ (چرا من جزئیات ماجرای شیدا رو تعریف نمیکنم؟میگم حالا)، و صبا هم نظر کارشناسی داد.

نهایتا خدافزی کردیم و اومدم خونه. آخر هفته کسشعری رو گذروندم، برق خونه رفته بود، و اینترنتم نداشتم تا ساعت شش بعد از ظهر. خیلی سخت بود، چون حتی اجاق گازمم برقی بود و نمیشد صبحونه هم درست کرد. صبح از خواب بیدار شدم دیدم تبلتم شارژ نمیشه، بعد دیدم هیچ چی شارژ نمیشه، گفتم حتما الان میاد، ولی نیومد، نهایتا بچه ها گفتن تا 6 بعد از ظهر ماجرا همینه. منم پا شدم رفتم نشستم تو مک دونالد، که شارژ و اینترنت داشته باشم، و شروع کردم به کتاب خوندن. چه کتابی؟ یه کتاب همینجوری در مورد نحوه قیمت گذاری شرکت ها.

وقتی برگشتم شنبه ام به گا رفته بود آلرِدی. برق اومده بود، اما هنوز اینترنت نیومده بود، امیدوار بودم بیاد، ولی نیومد و این اوضاع رو بِگا تر میکرد. شبش، زنگ زدم به عاطفه که بیاد با حج آقا با هم بریم شام بخوریم، که گفت ما آخه ظهر بیرون بودیم آقا! گفتم منطقیه، خو پس هیچی، بعد از نیمساعت زنگ زد گفت خوب شب پاشو بیا خونه ما.

عاطفه اینا تازه اساس کشیدن رفتن یه جای دیگه. منم گفتم چرا که نه؟ آلاگارسون کردم، رفتم از یه مغازه کیک خریدم. تو ذهنم همش صدای زری میومد که آدم وقتی واسه اولین بار میره خونه کسی، حالا هر کسی که میخواد باشه، نباید دست خالی بره. داشتم به این فکر میکردم که حالا چه نوع شیرینی بخرم؟ داشتم سعی میکردم یادم بیاد زری کدوم نوع شیرینی رو واسه کدوم مناسبت ها سفارش میکرد، که نهایتا وقتی دیدم فروشگاه زنجیره ای که توش هستم چندانم تنوع شیرینی نداره، به یه کیک فانتزی کوچیک 5 نفره بسنده کردم.

رفتنی با پرهام تو اتوبوس هم مسیر بودیم، اونم داشت میومد خونه عاطفه. دوتایی کنار همدیگه نشسته بودیم ته ته اتوبوس که پرهام گفت میخوام برم ایران دستشو بگیرم بیارمش با خودم، فقط نمیدونم الان برم یا بذارم یه سال دیگه که یه خرده اینجا کار کردم و جا افتادم (پرهام تازه فارغ التحصیل شده داره کار میکنه) گفت نظرت چیه؟

و سوال «نظرت چیه؟» یه بحثی رو شروع کرد که من وسطاش فهمیدم منظور پرهام اینه که تو اگه جای من بودی کدوم کارو میکردی؟ کی میآوردیش دوست دخترتو؟؟

به نظر میرسه من آدم خوبی هستم برای مشورت در مورد «رابطه»، هر چند در اکثر غریب به اتفاق موارد آدما اون راهی که من میگم اگه جاشون بودم میکردم رو نمیرن. هر چند من همیشه هم راهی پیشنهاد نمیدم، اگه مساله خیلی پیچیده باشه فقط سعی میکنم ابعاد مساله رو از دید خودم بیان کنم، چون راه دادن اینجور موقع ها کسشعره، مثلا من نمیتونم به یکی بگم با طرف کات کن! فقط میتونم بگم اگه کات کنی به نظرم اینجور میشه، اگه نکنی اونجور و نهایتا تصمیم با خودته.

البته اونایی که با من مشورت رابطه ای کردن و الان دارن اینجا رو میخونن، شاید بگن کُس نگو مومن. من برای این دسته افراد سر تکون میدم. و باهاشون همدردی میکنم و میگم، راستش خودمم وقتی یه کسی میاد از من (از من!) مشورت «رابطه ای» میگیره، خودمم ته دلم عمیقا میخندم، که یعنی واقعا هیچ کسی واجد شرایط تر از من پیدا نکردی؟

اما گویا من خوب حرف میزنم. حتی اگه کسشعر بگم.

بالاخره رسیدیم خونه عاطفه. یه آپارتمان 40 متری، که از پنجره های بدون پرده اش، ساختمون های بلند شهر معلوم بود، و من یاد اکباتان افتادم. خونه عاطفه کسشعر گفتیم، و البته شام خوردیم و البته کیک.

فرداش، هنوز اینترنت نیومده بود، و من سر ظهر جمع کردم رفتم رستوران. با کی؟ با خودم و سایه ام و خایه ام، سر جمع سه نفر. رفتم رستوران بغلیِ رستوران کنار دریا. منوی درینک رو باز کردم و به گارسون گفتم از بین این واین ها، منو با یکیشون سورپرایز کن، و اونم رفت اولیشونو (که تیپیکال ترینشون بود) آورد واسم، من انتظار داشتم با یکی از اسم هایی که نمیشناختمشون سورپرایزم کنه. خلاصه نذاشتم عصبانیتم ازین حرکتش رو انعامش تاثیر بذاره.

من وقتی تنهایی میرم رستوران دقیقا چی کار میکنم؟ من همیشه با خودم در حال دِی دیریمم. دِی دیریم بخشی از زندگیمه. طبیعتا وقتی تو رستوران بودم، داشتم با خودم فکر میکردم که اگه الان شیدا جلوم بود از چی صحبت میکردم؟ و داشتم تو ذهنم باهاش حرف میزدم. خیلی قابل ترحم به نظر میاد؟

من خیلی بیشتر ازون به خودم علاقه دارم، که همچین فکری کنم، اتفاقا ازینکه یکشنبه ای که خونم اینترنت نداره، منتظر ملت نمیشینیم که بیان ببرنم بیرون، و خودم واسه خودم میرم رستوران و از تنهایی خودم لذت میبرم، خوشمم میاد. اینکه تو ذهنم با کسی حرف میزنم؟ نه با اینم مشکلی ندارم. اصن خیلی جنتلمن طور اون بخش از افراد دنیا رو که استیل من قابل ترحم به نظرشون میاد، راهنمایی میکنم به راه رفتن رو فرش قرمزی که انتهاش کون منه.

غذام که تموم شد بارون میومد، رستوران لب دریا، بارون نم نم، و منی که شارژ موبایلمو اصن واسه همون وقت ذخیره کرده بودم. زدم تو جاده کنار دریا، هدفونم تو گوشم بود و با چرا رفتی همایون میخوندم، زیر بارون، لب دریا. انقدر خوندم تا سردم شد، عابرها چه میکردن؟ عابرها از کنارم رد میشدن. و من برگشتم خونه، چه جوری؟ با مصیبت، با بدبختی، با سر و کله خیس.

پسفرداش نشسته بودم تو آفیس، کارم جلو نمیرفت، کُدم ران نمیشد و اعصابم کیری بود. که دیدم شبنم گفت، شام داری؟ اگه نه، بریم بیرون، گفتم اُکی، یعنی تو هوا قاپیدم، چون اصن حال کار کردن نداشتم. با شبنم تو دانشگاه قدم زدیم و قدم زدیم. گفتم اون عطر سری پیشتو نزدی چرا؟ گفت اونو فقط تو خوشت میاد، بقیه خوششون نمیاد اصن. رفتم پیتزا خوردیم. یه دونه ازین پیتزاهای ایرانی که شبیه ساندویچ های کثیف میدون انقلابه.

یه چیزی در مورد شبنم هست که من تو هیچ دختر دیگه ای ندیدم. شبنم دختر ساده ای نیست، آدم ساده لوحی هم نیست. اما همیشه منو یاد کِوین اسپِیسی میندازه. پشت این ظاهر ساده اش، آدم نسبتا عجیب و نه چندان ساده ای هست. ولی سادگی ظاهری زیبایی داره. حتی با اینکه میدونم اونقدری که به نظر میرسه ساده نیست. من تا حالا اغوا نشدم، اما فکر میکنم رفتار شبنم اغوا کننده است. شبنم میتونه تو چشمات نگاه کنه و بهت دروغ بگه، ولی طوری اینکارو میکنه که تو به جای اینکه حرصت بگیره، لذت هم میبری ازینکه طرف حساب دروغش باشی. و میتونه حتی تو صورتت مستقیم نگاه کنه و حرفی رو بزنه بهت که انتظارشو نداری.

من در کنار شبنم از ته دل میخندم. یعنی شاید حتی بدون اینکه مست باشم بخندم. اون شب هم رو صندلی های پایه بلند پیتزا فروشی نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم و من واسش تعریف میکردم. از همه چی، از سوتی هایی که جلو دخترا داده بودم، از همه اون چیزایی که واسه خنده همیشه دارم تو ذهنم واسه تعریف کردن. الان که دارم نگاه میکنم، بحثمون به روابط دخترا و پسرا هم رسید و نهایتا به خودم اومدم و دیدم آخرین سوالی که ازش پرسیدم وقتی رسوندمش دم خونه اش این بود که تو چی؟ تو تا حالا ایمُوشِنالی درگیر کسی شدی؟

گفت نه، یکی بود ولی چرا باهاش بودم، بیشتر بابت پروژه درسیم بود البته، ولی اون خیال میکرد چیزی بینمون هست، و من داشتم تو چشاش نگاه میکردم و میخندیدم، گفتم عذاب وجدان نداری؟ گفت نه، گفتم میدونی واسه هر کسی تعریف کنی، میپرسه چرا عذاب وجدان نداری؟ گفت آره،

و من داشتم به این فکر میکردم که هر دختر دیگه ای بود، قاعدتا من با شنیدن اینکه فقط بابت پروژه با یکی بوده، یکی که اونقدر وابسته اش شده که مجبور شده بهش بگه که ببین من دوست ندارم، نباید تو چشاش نگاه کنم و از ته دل بگم، آخی نازی، و بخندم و بگم امشب زیادی شِیر کردم،

و خدافزی کنم و برم.

امروز؟ من دارم به این فکر میکنم، که با اینکه امروز فهمیدم شیدا با یکی دیگه است، اما برخلاف ماجرای یلدا که سه روز پریود بودم، فقط رفتم دراز کشیدم رو مبل توی آفیس و چند تا آهنگ گوش کردم و دوباره پا شدم اومدم سر کارم. در حالیکه واقعا شیدا خیلی بیشتر از یلدا منو هوایی کرد. نمیدونم البته این چیز خوبیه، یا چیز بدی، اما به هر حال، نشون میده که آدمی عادت میکنه، و از تخماش استفاده میکنه. بالاخص اینکه سریع بلافاصله برنامه آخر هفته اشو جور کنه که پاشه بره اون سر شهر، تو یه کلاب قدیمی که قراره توش موزیک جاز کلاسیک پخش کنن.

قاعدتا باید میذاشتم بعد ازین آخر هفته این پست رو بنویسم که از کلاب هم تعریف کنم، ولی خوب چه کاریه؟ از کلاب خیلی نوشتم تا حالا اینجا.

راستی این صفحه فصول، این بالا هم آپدیت شد.


یا اینکه سردت نیست؟

$
0
0

وایسادم تو راهرو، یه راهروی رو باز، طبقه سوم، دستام تو جیبمه، تکیه دادم به نرده، دارم پایینو نگاه میکنم، و پامو میکشم به زمین، به چیز خاصی فکر نمیکنم، اما حال و هوای آشنایی دارم، البته حس جالبی نیست، مث اینکه فک کنی زندگیت مث یه سریاله و دقیقا بدترین جای ممکن (و نه الزاما هیجان انگیزترین جای ممکن) سریال قطع بشه و بخوای منتظر قسمت بعدی بمونی. اگه جای خوبی قطع شده باشه، با یه هیجانی انتظار میکشی.

البته واسه آدمایی مث من، با هیجان انتظار کشیدن فی نفسه لذت بخش هم هست، چون میشینی تو ذهنت ادامه داستان رو روایت میکنی و تصور میکنی، چند بار؟ به تعداد خیلی زیاد، هر بار هم با روایت های متفاوت. اما اگه جای بدی تموم بشه، جایی که اصن هیجان انگیز نیست، صرفا همینجور تموم شه، و تو بمونی بی هیچ دِی دریمِ خاصی، اینجاست که وای میسی توی راهرو، تیکه میدی به نرده، پاتو میکشی به زمین و دستاتو میکنی تو جیبت و همینجوری پایین رو نگاه میکنی. و البته خدا رو شکر میکنی که فردا یکشنبه است و مهم نیست که ساعت حدود 2 و نیم صبح باشه.

امروز از کجا شروع شد؟ ازونجایی که ساعت 11 از خواب بیدار شدم، و واسه خودم صبحونه درست کردم. تو خونه من، یه تخته، با یه کاناپه، و یه میزی که روش مانیتورمه. و دو تا میز کوچیک جلوی مبل و همین. دقیقا همین. هیچ چیز دیگه ای نیست. از خواب که بیدار میشم میشینم روی کاناپه، نیمرومو میارم میذارم روی میز، تبلتم رو میارم کنارم، و به ترتیب شروع میکنم به چک کردن، معمولا اول از توییتر شروع میکنم، بعد inoreader و بعد فیسبوک.

صبحونه ام رو که خوردم از خونه زدم بیرون، قرار بود برم پیک نیک، با یه جماعتی که چندان نمیشناختمشون و اساسا به همین خاطر ذوق داشتم باهاشون برم پیک نیک. به محل قرار که رسیدم دیدم فقط چهار نفریم. من و مهتاب و مهراوه و کوکب، که من نمیشناختمش. کجا بودیم؟ نزدیک دریا، تو یه چمنزار نزدیک دریا، کنار جاده، نشسته بودیم چهارنفری دور یه نیمکت و داشتیم حرف میزدیم. و من به طرز عجیبی وارد جمعشون شدم، به طرز عجیبی احساس خستگی و کسالت نمیکردم و به طرز عجیبی با جمع همفاز بودم.

به نظر من این اتفاق عجیبیه که از ساعت 11 صبح تا ساعت 5 بعد از ظهر، اون اکیپ چهار نفره مضافا بر 7 8 نفری که بعدها بهمون پیوستن، همه دور همون نیمکت جمع شده باشیم و طبیعتا همدیگه رو مسخره کنیم، پانتومیم بازی کنیم، هفت خبیث بازی کنیم، حتی همه جمع بشن تا من ماجرای «یا اینکه آدمای لاشی ازونچه در آینه میبینین به شما نزدیک ترند» رو تعریف کنم و چقدر بخندیم، و در تمام این مدت من توی جمع احساس راحتی کنم. نمیدونم این اتفاق عجیب رو به کجا میشه نسبت داد البته.

وقتی رسیدم خونه ساعت حدودای 6 بعد از ظهر بود. به شبنم اس ام اس داده بودم که هفت میام دنبالش تا با هم بریم. قرار بود با شبنم و صبا و شیما بریم یه کلابی اون سر شهر، که توش آهنگ های جاز کلاسیک دهه چهل و پنجاه میزدن، چیز جالبی بود، لاقل مث همه کلاب های دیگه که میرفتم نبود، واسه همین داشتیم چهارتایی میرفتیم. شبنمو که دیدم با هم راه افتادیم. معمولا چند دقیقه طول میکشه تا بوی عطرشو حس کنم. باید یه خرده راه بریم، تا سر فرصت یه نسیم ملایمی بیاد، و دقیقا منم تو همون سمتی باشم که باد بوی عطرشو بیاره به سمتم، تا بتونم حس کنم. این بار هم همون عطر همیشگی بود. همیشگی همیشگی که نه که، ولی خوب همون عطری که بوی یاس میداد.

اساسا عطری که بوی یاس بده نباید عطر خوبی باشه، اصن هر عطری که بوی یه چیز خاص رو بده میشه در زمره عطرهای مشهدی دسته بندیش کرد، پس چرا واسه شبنم بوی خوبی میده؟ خودش میگه مث اینکه رو من اینطوری جواب میده و من میخندم و میگم حتما چون خوش عطری و اونم میخنده.

توی راه تا برسیم به اتوبوس موضوع کارشو واسم توضیح میده، و منم تو بعد از ظهر دل انگیز بهاری کنارش راه میرم و دستام تو جیبمه و گوش میدم و سوال میپرسم. تا برسیم به ایستگاه اتوبوس.

سوار که میشیم میبرمش اون ته ته اتوبوس، یه خرده که راه میافتیم گوشیش زنگ میخوره، من حتی وانمود هم نمیکنم که حواسم به چیز دیگه ایه، فقط از شیشه بیرونو نگاه میکنم و گوش میدم. شبنم سعی داره یکی رو قانع  کنه که دلیل اینکه گوشیش خاموش بوده، یا اینکه نتونسته زنگ بزنه، یا خبر بده، اینه که شارژ نداشته، و این رو چندین و چند بار تکرار میکنه.

مساله مساله ساده ایه، من صدای طرف رو نمیشنوم، اما به نظر میرسه قانع نشده.

اساسا من نیازی به دونستن تمام جزئیات ندارم. من از کلیات ماجرا، داستان مورد علاقه خودم رو تو ذهنم میسازم، و وسط این داستان سازیا پرت میشم به چهار پنج سال پیش، وقتی یه بار سر ماجرایی مشابه چقدر عصبانی شده بودم، و تنها سوالی که تو ذهنم بود این بود که چرا نگار گوشیش خاموشه؟

تلفنش که تموم میشه، من مشغول 2048 بازی کردنم، یعنی درواقع جفتمون در حال 2048 بازی کردن و مسخره کردن همدیگه ایم. به ایستگاه که میرسیم پیاده میشیم، قراره تو یه مکدونالد منتظر شیما باشیم، شیما سریع میرسه، دوباره سوار اتوبوس میشیم و این بار بعد از نیمساعت میرسیم جلوی کلاب.

جلوی کلاب که میرسیم شبنم رژشو در میاره و عملیات تکمیلی رو انجام میده، میخندم و میگم گفتم یه خرده کمرنگ تر ازونیه که باید باشه، نگو قرار بود بقیه اش اینجا باشه. سه تامون منتظر صبا وایسادیم، صبا از دور میاد. من این وسط رابط جمعمم. صبا رو به شیما و شبنم معرفی میکنم. شایدم خودشون خودشونو معرفی میکنن و میریم تو.

این کلاب چرا به بقیه کلاب ها فرق داره؟ چون اصن کلاب نیست، یه هتله، یه هتله قدیمیه، با چهار تا سالن، یه جورایی مث طبقه زیری تایتانیک میمونه، و تو هر اتاقش هم یه نوع موسیقی هستش، گاهی موسیقی دی جی هستش، گاهی هم نمایشه. رفتیم طبقه پایین، تو اولین اتاقی که از توش صدا میومد بیرون، دیدم یه زنه با لباس پیرزن داره حرف میزنه، یه جورایی کمدی بود، حرف میزد و میرقصید، بعد با یه پیرمرده رقصید، بعد با یه دختره، جالب بود، بد نبود. تنوع بود. فضای اتاقا فضای جالبی بود. ولی …

ولی ما گشنه امون بود. قرار بود یکی ازون چهار تا اتاق رستوران باشه، ولی نبود، یعنی اتاق چهارم که رستوران بود تعطیل بود و ما هر چهارتامون گشنه بودیم. به پیشنهاد صبا رفتیم یه رستوران یونانی همون اطراف. نشستیم توی اتوبوس. شبنمو صبا دارن در مورد رشته اشون صحبت میکنن. صبا به من گیر میده که از کتم خسته نشدم بس که تو همه مهمونیا پوشیدمش؟، و منم میخندم و میگم نه، خیلی هم دوسش دارم.

میریم یه رستوران یونانی، که به طرز عجیبی خلوته، فقط ما توشیم. سفارش میدیم. اول درینک. یه بطری. و شروع میکنم به ریختن. خودم میریزم؟ نه صبا میگه بریز واسمون، و منم میریزم. گیلاسو خم میکنم که شراب کف نکنه، چقدر؟ حدود 30 درجه، صبا از درجه راضی نیست، میگیره از دستم و میگه باید 45 درجه خمش کنی، و من شروع میکنم به خندیدن، و با خودم میگم، سی ری اس لی؟ واقعا؟ فرقی هست بین 30 تا 45 درجه؟ و درحالیکه میخندم از دستش میگیرم و با «45″ درجه میریزم.

خوبی مشروب همینه، میخوری سرت گرم میشه و شروع به صحبت میکنی. حتی اگه طرفتو اولین باره دیده باشی. حرف میزنیم، از همه چی، هر کسی هر خاطره خنده داری داره تعریف میکنه، یه ساعتی نشستیم پای غذا. که یادمون میاد، کلابی که بابتش پول دادیم رو هنوز کامل نرفتیم. میایم بیرون، منتظر اتوبوس و نهایتا دوباره برمیگردیم کلاب.

دیگه شلوغ شده، خیلی شلوغ تر از چند ساعت پیش. میریم اتاق های مختلفش، صبا و شیما میرن دستشویی، من و شبنم میشینیم رو لبه استیج یکی از اتاق ها، و یه زنه داره میخونه و میرقصه، و بعد از یه مدت میبینیم نه، رسما داره استریپ میکنه، و من و شبنم میخندیم. بهش میگم: گفتی لباسش یه خرده گشاده ها، نگو واسه این گشاد بوده که راحت در بیاد. ازون اتاق میریم اتاق بغلی، دیگه خودمونم شروع میکنیم به رقصیدن. آهنگاییه که تا حالا نرقصیدیم باهاشون، همینم باحالش میکنه. فک کنم از همه آماده تر شیما بود که دامن پوشیده بود، چون رقصاش واقعا دامن میخواست.

منم با هر سه تاشون میرقصم. میرقصم و میخندم. به چی؟ به شیما که وقتی دستشو میگیرم که بچرخه انقدر با گشتاور زیادی میچرخه که دیگه نمیشه نگهش داشت، به شبنم که اونقدر سفت وای میسه که به زور باید چرخوندش. صبا ولی بلده.

شبنم و شیما خسته شدن، و نکته اینجا بود که یه ساعت زودتر از اونی که من خسته بشم و احتمالا 2 ساعت زودتر از صبا خسته شدن. شبنم نشسته لبه استیج و منم پایین کنارش وایسادم، دستم رو زانوشه و دارم ضرب میزنم و اون داره رو گوگل مپ اتوبوس بعدی رو چک میکنه. سرمو میارم نزدیک، میگم فقط خسته اته؟ یا اینکه داری حال نمیکنی؟ میگه نه، فقط خسته ام.

شیمام خسته است، و من دارم به این فکر میکنم که خیلی زوده، خیلی، تازه یه ساعت شده. و میرم واسشون آب میارم، که یه خرده کمتر نق بزنن. تا منتظر اتوبوس بشیم، صبا میگه دیگه نمیرقصین، این دو تا خیلی خسته (؟) تر ازین حرفان، من دست صبا رو میگیرم و میریم اتاق بغلی، و سه چهار تا آهنگ میرقصیم و برمیگردیم.

برگشتنی من و شبنم و صبا نشستیم تو اتوبوس، من روبروشونم و صندلیم جوریه که نیمرخم رو میبینن. صبا باهامون نیست، مسیرش فرق داشت و موند تو کلاب.

شیما میگه ببین، میدونم تو درک نمیکنی این چیزا رو، ولی امشب باید زنگ بزنم به خونه، واسه همین گفتم زودتر بیایم، و من میخندم. بهش میگم مشروب چیز خوبیه. شبنمو نگاه میکنم و میگم چی میگفتی مشروب منو اصن نمیگیره؟ پس عمه من بود این همه میخندید؟ و سرمو تکیه میدم به شیشه و میگم واسه من همون اول که میخورم خیلی مهمه، اولش اگه فاز خوبی داشته باشم، تا آخر فاز خوبی دارم. ولی بدترین موقع موقعیه که وقتی حالت خوب نیس بخوری، خیلی «کسشعره»، چون حالتو بدتر میکنه، وقتی میگم کسشعره، تازه یادم میاد شبنمم هست، نگاش میکنم و میخندم میگم خیلی «کرسی شعره».

شیما که پیاده میشه فقط من و شبنمیم. بهش میگم بیاد کنارم بشینه چون گردنم درد میگیره، میگه اونجوری گردن من درد میگیره. میگم میدونستی آدمایی که بشه در کنارشون ساکت بود از آدمایی که بشه باهاشون حرف زد بهترن؟ میگه چه طور؟ میگم آخه کنار تو میشه ساکت بود، میگه الان یعنی من و تو ساکتیم، و من میخندم و تو دلم میگم خیلی خنگی.

یه خرده که میگذره، بهش میگم انگشترتو ببینم، تازه متوجه انگشترش شده بودم. انتظار داشتم دستشو بیاره جلو، اینجوری میشد دستشو گرفت، انگشترشو که در میاره و میذاره تو دستم خندم میگیره، اون فکر میکنه دارم به انگشترش میخندم، و من ساکت فقط دارم میخندم.

پیاده که میشیم تا دم خونه اش باید پیاده بریم. کتشو پیچیده دورش و تند تند داره میره، از من جلوتره. و من عقبتر دارم پشت سرش میرم. میگه سردمه. و من یه لحظه بین یه دوراهی اینکه خود تیپیکال رُکِ مسخره کنم باشم، یا جتلمن وار رفتار کنم میمونم.

نهایتا مسیر اولو میرم. میگم کت منو میخوای؟ میگه نه، نگاش میکنم، میام جلو، کتمو تا شونه ام میکشم پایین، میگم مطمئنی؟ خیلی گرمه ها و میخندم، میگه نه حوصله ندارم دستامو بکنم تو آستیناش، خودتم سردت میشه، میگم سردم نمیشه، حالا چرا انقدر میدویی؟ میترسی به زور کنم تنت؟ میترسی کتم شبنمی بشه؟ و میخندم. و اون همچنان تند قدم میزنه

میرم کنارشو نگاش میکنم و میگم میدونی در زمینه کت، مردا به شش دسته تقسیم میشن؟ میگه یعنی چی؟ میگم ﻣﺮﺩا 6 ﺩﺳﺘﻪ اﻥ, اﻭﻧﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﻴﮕﻲ ﺳﺮﺩﻣﻪ, ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻴﮕﻦ اﺻﻦ ﺳﺮﺩ ﻧﻴﺴﺖ, اﻭﻧﺎ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻦ ﻣﻨﻢ ﺳﺮﺩﻣﻪ, اﻭﻧﺎ ﻛﻪ ﻛﺘﺸﻮﻧﻮ ﻣﻴﻨﺪاﺯﻥ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺖ, اﻭﻧﺎ ﻛﻪ ﺑﻐﻠﺖ ﻣﻴﻜﻨﻦ, اﻭﻧﺎ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻣﻴﭙﺮﺳﻦ ﺳﺮﺩﺕ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﺎﻧﻲ؟ و ﻧﻬﺎﻳﺘﺎ اﻭﻧﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺧﺖ ﻧﻤﻴﺬاﺭﻥ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺮﺳﻪ ﻛﻪ ﺳﺮﺩﺕ ﺑﺸﻪ.

دسته بندی که تموم میشه میرسیم دم خونه اش، کلیدو میندازه، درو باز میکنه، میره تو، و میگه ممنون که تا اینجا اومدی. درو که میبنده، من چند قدم تو راهرو قدم میزنم، میام وای میسم کنار نرده، دیگه جلوی خونه اش نیستم، تیکه دادم به نرده، دستام تو جیبمه، با کفشم میکشم رو زمین، دارم پایینو نگاه میکنم. و به این فکر میکنم که شاید نباید سر دوراهی خود تیپیکال رُکِ مسخره کنم باشم.

بازم فکر میکنم، به اینکه از وقتی فهمیدم شبنم با یه نفر دیگه است، بودن در کنارش واسم هیجان انگیز تره. همین طور که پامو میکشم زمین، به مقاله ای که چند روز پیش خونده بودم فکر میکنم، به این که سیاست های تشویقی دولت آمریکا، بر اینه که شرکت ها رو تشویق میکنه به اینکه اوراق قرضه منتشر کنن. به اینکه این مساله باعث میشه شرکت ها بیشتر قرض بگیرن، و اگه دچار مشکل بشن، و نتونن قرضشونو بدن، ورشکست میشن، در واقع این سیاست به نوعی فرآیند ورشکسته شدن شرکت هایی که مدیریت ضعیفی دارند رو تشدید میکنه، و باعث میشه مالکیت جدید با مدیریت جدیدتری بیاد، لذا رفته رفته شرکت های ضعیف از بین میرن و شرکت های قوی باقی میمونن و این واسه جامعه خوبه.

پامو میکشیم زمین و به این فکر میکنم که شاید واسه هر رابطه ای یه تکونی لازم باشه، یه تکونی که باعث بشه اگه رابطه سسته از هم بگسله. تا یه رابطه قوی تری بیاد جاش. دستام تو جیبمه و به این فکر میکنم که چرا از وقتی فهمیدم شبنم با یکی دیگه است، بیشتر از بودن در کنارش لذت میبرم، شاید به خاطر اینکه حس میکردم طرفم با یکی دیگه هم هست، یعنی بقیه هم میخوانش، پس در نظرم ارزشمند تر میشه؟ یا اینکه همینکه بدونم با کس دیگه ای هم هست واسم کفایت میکرد که خیالم راحت باشه، دنبال چیز جدی ای نخواهد بود؟

پاهامو میکشم زمین و به این فکر میکنم که چقدر عوض شدم …


پاسداری شده: یا اینکه پیرهن قرمز.

$
0
0

نوشته با گذرواژه پاسداری می‌شود. شما باید پس از ورود به وب‌گاه گذرواژه را وارد کنید تا به خواندن ادامه دهید.


پاسداری شده: یا اینکه تعدادی شنبه

$
0
0

نوشته با گذرواژه پاسداری می‌شود. شما باید پس از ورود به وب‌گاه گذرواژه را وارد کنید تا به خواندن ادامه دهید.


یا اینکه اس مث راه راه های خط کشی عابر پیاده، مث راه راه های بدن گورخر

$
0
0

راستش ازونجایی شروع شد که من روز شنبه بعد از ظهر رو مبل لابی آفیس نشسته بودم، پاهامو گذاشته بودم روی میز جلوی مبل و تیکه داده بودم، کتابم دستم بود و داشتم میخوندم و اتفاقا خوب هم میخوندم تا رسیدم به جاهایی که هر چی میخوندم کمتر میفهمیدم و از همین کسشعرا. درین جور مواقع بسته به سختی چیزی که میخونم اول مقاومت میکنم و گاهی هم دست میکشم. تو دوراهی بین انتخاب مقاومت و دست کشیدن بودم که امیر زنگ زد. گفت شنبه بعد از ظهرتو در چه حالی؟ و منم به طور مبسوط جواب دادم و متن بالا رو واسش خوندم. گفت بیا بریم برنامه کنیم، گفتم چه برنامه ای، گفت پاشیم بریم استریپ کلاب، گفتم جدی؟

امیر رو قرار بود خودم ببرمش استریپ کلاب، منتها تو امروز فردا کردن و شلوغی سر من یهو زنگ زد و گفت که حاجی تا الان 3 بار رفتم، بیا برنامه کنیم. منم وایساده بودم گوشی به دست کنار پنجره و برگشتم به مبل و میز و کتاب نیمه باز نگاه کردم و خودمو تصور کردم سریع انتخاب کردم. یه ربع بعدش نشسته بودم با امیر رو مبل خونه، آلاگارسون کرده، آبجو به دست مشغول اختلاط و چندی بعد رهسپار شدیم به سمت کلاب.

شهر ما استریپ کلاب معروفی داره که واقعا سطحش بالاست، به این معنا که بین سایر استریپ کلاب از کلاس بالایی برخورداره و جای هر آدمی نیست. استریپ کلاب ها (و کلا کلاب ها) چگونه کار میکنن؟ خوب یه سری مامور سکیوریتی دارن که اینا اسمشون بانسر (یه چیزی بین بانسر و بوُنسِر) هستن، اینا هیکلی اند و وای میسن جلوی در کلاب و کارت شناسایی معتبر چک میکنن که یه وخ سنت زیر 18 نباشه. بالای 18 هر گُهی میتونی بخوری. از سکیوریتی که رد شدیم، رفتیم بالا، بله، بالا. کلاب تو طبقه چهارم بود، واسه خود منم عجیب بود، همه کلاب هایی که رفته بودم طبقه پایین یا حداقل همکف بود. ولی به هر حال رفتیم تو و دوباره کارت شناسایی نشون دادیم و اسم و مشخصات هممون ثبت شد، با خیال راحت، رفتیم تو.

کیا بودیم؟ من و امیر و مریم، یه دختر دیگه که دوست امیر بود، و ایرانی هم بود. به جرات میگم، همه (همه!) دخترای ایرانی دلشون میخواد یه بار برن استریپ کلابو ببینن، منتها نکته اش اینه که باید پایه مناسب پیدا کنن. تخم نمیکنن یه شب تنهایی پاشن برن خودشون ببینن چه جوریه. اینکه چرا ماها دوست نداریم بریم جایی که مردا توش لخت میشن و زن ها دوست دارن برن جایی که زن ها توش لخت میشن، بحث مفصلیه. که من الان حوصله اشو ندارم، فقط همین بس که به نظر زیبایی بدن زن فراجنسیتیه.

تو که رفتیم گشتیم تا جا پیدا کردیم. استریپ کلاب خوبی بود، انصافا اجراهاشون بی نظیر بود. همونی که تو فیلم ها هست، اولش میان، با لباس کافی، هی میچرخن، هی در میارن، هی میچرخن، هی در میارن، یه 20 دقیقه ای شاید کل مراسم رقصیدن و لخت شدنشون طول بکشه. ما ها کجاییم، ما ها نشستیم دور تا دور یه صحنه گرد، آبجومون دسته مونه و داریم نگاه میکنیم. و اتفاقا مریم هم داشت با ذوق و شوق نگاه میکرد.

استریپرها به مرحله نهایی که میرسن تیپ جمع میکنن، هر کلابی سیستم خودشو داره، اینجا اینجوری بود که ملت پول رو در میاوردن و میذاشتن لبه استیج، و استریپره میومد و کارهای مختلفی میکرد، یا پشتشو میکرد و خم میشد و دستش از لای پاش میومد بیرون و پول رو بر میداشت (بله، فرد تیپ دهنده شاهد کل صحنه خم شدن استریپره در حالیکه پشتش بهش بود، بود) یا اینکه به طرف میگفت پول رو بگیره تو دهنش، بعد با سینه هاش، (ممه هاش) پول رو از دهنش بگیره. دیگه خودتون خلاقیت به خرج بدین ببینین چه جوری میشه.

به مریم گفتم تو چرا تیپ نمیدی بیاد با ممه از رو دهنت برداره؟ خوبه که، گفت ایش، چندشم میشه، گفتم از چی؟ از ممه هاش که بماله رو صورتت؟ گفت نه، کثیفه؟ گفتم ببین ممه این از همه جای بدن همه ماها تمیز تره، اصن دلت میاد؟ گفت بابا ممه اشو از سر شب چسبونده به صد نفر، یه جوری میشم، گفتم به جان مریم، انقدر نرمه، که اصن وقتی برمیداره پولو تو حس نمیکنی، گفت نه به خدا یه جوری میشم، گفتم میخوای من پولشو بدم؟ مریم در حال گفتن این بود که نه صحبت پولش نیست و ازون طرف امیر هم داشت پا به پای من بهش اصرار میکرد که من یه پنج دلاری درآوردم و به استریپره اشاره کرد، تا اومد نزدیک پولو گرفتم نزدیک صورت مریم، دیگه مریمم تو کار انجام شده قرار گرفت و تو رودرواسی، پولو با دهن گرفت و صورتشو سپرد به دست ممه های استریپر. و بعدش خندید، و البته مام خندیدیم.

کنار دست من، یه دختره اهل پرو بود، که من سر صحبتو باز کردم باهاش، همون حرفای همیشگی، هَو یو بین اِنجوینگ دِ شو؟ و اونم بگه آره، و بگه واسه چی اومده، من واسه چی اومدمو چی کاره ای اسمت چیه و بخوام سنشو حدس بزنم و عمدا 4 سال پایین تر بگم که حال کنه و باقی صحبتا.

به اونم گفتم تو چرا وقتی تیپ میدی نمیذاری با ممه هاش برداره تیپو؟ گفت من الان تو مود ممه نیستم، گفتم میخوای ترای کنی، و یه اسکناسم دادم بهش، اون گفت مطمئنی؟ گفتم آره، گفت فک کنم تو از دیدن این صحنه بیشتر لذت میبری تا از اینکه خودت بدی بهش؟ خندیدم گفتم آره.

باقی اون شب به جستجوی من بین استریپرا واسه پیدا کردن یه نرخ معقول و منطقی بود که یکی رو پیدا کنیم که به جفتمون لَب دَنس بده، جفتمون؟ من و این دختر پروییه، حس کردم هیجان انگیز میشد که یه استرپیر به من و یه دختر دیگه همزمان لب دنس بده، دختر پروییه هم پایه بود انصافا.ولی با نرخ معقول واسه دو نفر پیدا نشد. دختر پروییه رفت، و گفت سی یو، گفتم وقتی شماره اتو ندارم چه جوری سی یو؟ گفت خوب اینم شماره ام، گوشیمو دادم بهش و به خودش زنگ زد و خدافز.

بعدش خودم تکی رفتم واسه لَب دَنس، عادی و راحت نشسته بودم، راستش هیچی حس نکردم، و فقط به خودم اومدم و دیدم یه دختر روس، پشت به من، لخت مادرزاد خم شده و داره همزمانم باهام حرف میزنه که:

«میدونی؟ شخصیته که مهمه، نه قیافه و ظاهر آدم ها ….»

و من هنوزم دارم به فاز اون صحنه فکر میکنم که یه استریپری مشغول لب دنس دادن بهت، در حالیکه لپ های کونشو باز کرده سمتت، برگرده یه همچین جمله ای بگه، و هر چی فکر میکنم که من بهش چی گفتم که اون همچین حرفی زد، هیچ ایده ای ندارم.

پی نوشت- چقد کیری تموم شد؟ قرار بود پست خیلی طولانی ای باشه، ولی حسش نیومد. اصن عنوان این پست قرار بود این باشه: یا اینکه اون لحظه من احتمالا خنده دار ترین موجود تو شعاع یک دو متریم بودم.

ولی نشد دیگه.

پی نوشت دو- بعدها مریم تشکر کرد از اصراری که بهش کردیم، گفت اگه میومدم و این کارو نمیکردم اصن تجربه ام ناقص بود، گفتیم میدونیم، مام به همین خاطر اصرار کردیم.



یا اینکه من خنده دار ترین آدم دور و بر بودم.

$
0
0

راستش ماجرا شاید از قبل تر شروع شد، من نشسته بودم تو تاکسی، شبنمم کنارم بود، من داشتم بیرونو نگاه میکردم، و در واقع زیر لب با خودم حرف میزدم، فهمید ساکت شدم، خواست سر حرف رو باز کنه، من جواب ندادم، بذار بهتر بگم، من اونقدری وقتی سر حال باشم حرف میزنم و شوخی میکنم که وقتی ساکتم سریع تابلو میشم (ازین توصیف کیریا که همه میکنن از خوداشون، ماها سر و زبون داریم و شوخیم و کیر، اصن من بهترین حالتام حالتیه که ساکتم). خیلی سریع رسیدیم، از رو پل گِرَنویل رد شدیم و اومدیم سمت خونه. شبنم نزدیک من زندگی میکنه. جلو درخونه اش پیاده شدم، شبنم موند تو ماشین که حساب کنه و من بیرون وایسادم، حساب کرد اومد پایین، خدافزی کردم و اومدم.

فردا صبحش اس ام اس زد تو مطمئنی دیشب ناراحت نشدی؟ جواب ندادم. دو سه ساعت گذشت زد یعنی درین حد که جواب نمیدی؟ جواب ندادم، فردا صبحش زنگ زد، جواب ندادم، بالاخره آخرای شب اس ام اس زدم که ممنون، نه من از چیزی ناراحت نبودم، فقط فاز حرف زدن نداشتم. گفت آخه من همش فکر کردم مگه من چیکار کردم که این یهویی اینطوری ساکت شد؟ گفتم نه عزیزم، به تو ربطی نداشت سکوت من.

اون روز ازونجایی شروع شد که رفته بودیم ساحل، قرار بود مثلا یه مهمونی ساحلی باشه که کلی آدم (ازین مهمونی هایی که کل شهر خبر دارن) بیان ساحل و بزنن برقصن، من و صبا هماهنگ کرده بودیم با هم بریم، به شبنمم دو سه روز قبلش گفته بودم، ولی فکر نمیکردم بیاد، ظهرش اس ام اس زد که کی میرین گفتم من خودم ساعت 7 راه میافتم، ساعت 7 هم راه افتادم و 7 و خورده ای تو اتوبوس بودم و اتوبوس تازه یه ایستگاه رفته بود که اس ام اس زد رفتی؟

به کیری بودن اعصاب خودم مسلط شدم و از اتوبوس پیاده شدم و زنگ زدم بهش و گفتم آره رفتم، ولی از اتوبوس پیاده شدم، عمدا گفتم بهش، اَنَم میگرفت بهش نگم. گفتم بهش، و 10 دقیقه منتظر شدم و اومد. و رفتیم، رفتیم و صبا و چهار پنج نفر دیگه رو هم پیدا کردیم و اونشب من عادی بودم. حتی آخرشم که با صبا سه تایی رفتیم شام بخوریم عادی بودم، و حتی خوب هم بودم، الان که نگاه میکنم دلیل خوب بودنم این بود که شب برگشتنی با شبنم هم مسیر بودم، شاید، مطمئن نیستم، از رستوران که اومدیم بیرون و داشتیم میرفتیم سمت ایستگاه اتوبوس، گفت سردمه، ازون لحظه که گفت سردمه تا اون لحظه ای که من به خودم بیاد و ببینم وایساده بر خیابون و یه تاکسی گرفته و میگه بیاین سوار شین خیلی سریع گذشت، صبا رو دو تا خیابون اونور تر پیاده کردیم، گفتم تا کجا میخوایم بریم؟ تا خونه؟ 30 دلار میخوای پول بدی؟ کسخلی؟ گفت خوب چیکار کنم؟ سردمه.

گفت سردمه و من زل زدم به شیشه، سکوت کردم. یه سکوت غیرمنطقی، سکوتی که بعدها بهش (و بعدها ترش به تبسم و شیما) همون توضیح همیشگی رو دادم که ببین: من وقتی تو جمعم انرژی مصرف میکنم، بعد از یه مدت خسته میشم، باید ساکت باشم که شارژ بشم، همین این تعریفی از درونگراییه. ولی خودم میدونستم چرا ساکت شدم، لاقل اون بار میدونستم چی باعثش شد، منطقی یا غیر منطقی، پاشیده شده بود تو صورتم. داشتم به این فکر میکردم که اگه من بودم و حسی حداقلی بین من و سرجوخه بود، مسیری که میشد با اتوبوس اومد و 15 دقیقه آخرشو قدم زد و حرف زد رو با تاکسی 5 دقیقه ای میومدم و تازه 30 دلار هم پیاده میشدم؟

اون لحظه اونی که تو ذهن من داشت این جمله رو میگفت، با عکس العمل اون یکی سرجوخه دیگه تو ذهنم روبرو شد که گفت کس نگو مومن، خوب سردشه، ثانیا از خدات باشه، داره پول تاکسی تو رو هم میده، حالا درسته شامو تو حساب کرده بودی واسش، ولی بالاخره گاهی آدم سردشه، تو مود نیس، کسخله مگه 45 دقیقه با اتوبوس بیاد؟ و بقیه هم میگفتن، تخمته بابا، اصن مگه قرار بود جور دیگه ای باشه؟ مگه قرار بود حس خاصی داشته باشه؟ و بقیه هم تایید میکردن. اما بدی ماجرا این بود که کنترل لب ها و مکانیزم زبانی ذهنم دست همین آدم اولیه بود، و من ساکت بودم. شب که رسیدم خونه دو دو تا چهار تا کردم، و تهش به این نتیجه رسیدم که شبنم به تخمم باشه، و بابت همین به تخمم بودن بود که جواب اس ام اسش رو ندادم.

قشنگ یادمه، نشستم دو دو تا چهار تا کردم، ببینم چند چندم، دو هیچ عقب بودم و مسیر به تخمم به تخمم پی گرفتم. اصنم تیریپم این نبود که تیریپ بذارما، واقعا حوصله اشو نداشتم. گفتم چه کاریه. حالا اونم هی زنگ و میس کال که چته تو؟ والا به پیر چیزیم نیس فقط حوصله تو رو ندارم. نمیدونم ارتباطی بین این شب بود با اون شبی که تولدش بود و سورپرایزش کردن و من نرفتم. ولی اون شبی که نرفتم تولدش همون شبی بود که رفتم استریپ کلاب (که شرحش تو پست قبلی بود).

آره آقا! شب تولد شبنم من نرفتم، قرار بود سورپرایزش کنن و من نرفتم، حس رفتن نداشتم، از چیزی ناراحت نبودم، اساسا من همیشه از تولدهای سورپرایز کهیر میزنم، گاییدین منو آقا، حسش نمیاد نمیری دیگه. خلاصه شبنمو بردن سورپرایز کردن، من و امیر و مریم رفتیم استریپ کلاب، که ماجراش تو این پست هست، و اونجام با فَبیولا آشنا شدم، همون دختر آمریکا جنوبیه که تو کلاب دیدمش و سر بحثو باز کردم و نخ و نوخ و تهش شماره و بای بای.

تو اون هفته بیشتر اوقات خیلی کلاسیک با فَبیولا تکست بازی میکردم، خیلی کلاسیک و مدرسه ای، خیلی منظم، فاصله بین هر دو تا اس ام اس منظم، نه خیلی پوشی، نه خیلی بی محل، تهش قرار و ست کردم، یه رستوران نزدیک دریا، ساعت 7 شب سه شنبه. من زودتر رسیدم، یه میز کنار پنجره رو رزرو کرده بودم، ساعت شد 7 و ربع نیومد، هی اون نیومد هی من نشستم و دقیقا هیچ کاری نکردم، هیچ کاری، زل زده بودم به در و دیوار، 7 و نیم بود که رفتم دستشویی، تو دستشویی اس ام اس  زد که رسیدم، منم عمدا 5 دقیقه طولش دادم تو دستشویی و با گوشیم توییترو چک کردم، و وقتی برگشتم سر میز دیدم نشسته. شروع کردیم سفارش دادن، پیش غذا سوشی خوردیم، بعدش من همبرگر و اونم یه کسشعری که بیشتر شبیه یه تپه بود تا غذا. شروع کردیم حرف زدن، از همه چی. گفتیم و گفتیم، کسشعر خالص ها، از دوست ایرانیش گفت، من از لاکش تعریف کردم، از عروسی دوست ایرانیش گفت، اینکه چه جوری بوده، من چیکار میکنم، از کجا پول میارم درس میخونم، اون چه گهی میخوره، دقیقا تو اون شرکته که عکسای ماهواره ای میفروشه چه گهی میخوره، و هی زر زدیم، و زر زدیم.

تا اینکه بالاخره رسیدم به این جمله که خوب؟ واتز یور استوری؟ و اون شروع کرد از استوریش گفتن، هی میگفت و هی بیشتر انگار یه سطل آب یخ میریختن رو من، من میشنیدم که دَنیِل الان پیش پدربزرگشه، وات دِ هِل؟ دَنیِل کیه؟ چند سالشه؟ 5 سالشه؟ تو بچه داری؟ سینگل مام؟ وات دِ فاک! صاب بچه کو؟ روسیه؟ کی طلاق گرفتین؟ کجا زندگی میکنی؟ تو زیرزمین ننه بابا؟ هولی شِت …

من؟ من اُوِر ریَ اَکت نکردم اصن ولی خورد تو ذوقم، نه اینکه بچه داشتن چیزی باشه، ولی خوب دِیت کردن با یه سینگل مام سخته، یه جورایی نفر دومی، طرف بچه داره، حواسش به بچه اشه، همه چیزش بچه اشه، و واسه مایی که دنبال فانیم، اصن فان نیست، مگر اینکه عاشق طرف باشیم که نیستیم.

دیگه یادم نیس چه کسشعری تف دادم در مورد داستان خودم وقتی پرسید واتز یور اِستوُری. بیشتر دلم میخواست ساکت باشه بذاره درینکمو بخورم، وسطش که داشت حرف میزد گفتم چه موهای قشنگی داری! اون لحظه تنها واقعیت قشنگ در مورد فَبیولا همین موهاش بود، فکر کنم از 7 و نیم تا 10 نشسته بودیم، اومدیم بیرون، بغلش کردم و مطمئن بودم جفتمون میدونستیم دیگه همو نخواهیم دید.

وقتی میومدم بیرون حس خوبی داشتم، حس فرار کردن، با تمام وجود انگار داشتم فرار میکردم و اومدم خونه.

هفته بعدش؟ هفته بعدش شادی تو فیسبوک گفت آخر هفته بریم با بچه ها لیزرتگ، شادی کیه؟ شادی دختر بدی نیست، همونی که در تئاتر دیده بودمش، دختر خوبیه، راستش واقعیتش اینه که دوست دختر سابق یکی از بچه هاست، به هر حال، قرار آخر هفته لیزرتگ اون شب تبدیل به این شد که شبش دو تایی بریم سینما، اینکه چه جوری تبدیل شد محصول بازی بدون توپ من و پا به توپ شدن شادی بود.، یه خرده جزئیات داره این وسط که اصن حس گفتنش نیست، فقط اینو بدونین که من اینجا با نخست وزیر کانادا راحت تر میتونم قرار ملاقات داشته باشم تا یه دختر ایرانی، رو ایرانی بودنش تاکید میکنم، حالا بیخیال. رفتیم بیرون. رفتیم سینما، یه فیلم کسشعر، اومد تو سینما، دیدمش، سلام و علیک، و اسم عطرشو پرسیدم، آقا من عطرای دخترا رو که خوشم بیاد اسمشو میپرسم، نه تنها اسمشو میپرسم بلکه یه لیست دارم تو گوشیم که میدم بهشون اسم عطر رو خودشون بنویسن، فرقی هم نمیکنه دختره کی باشه، آشنا باشه، یا یه غریبه تو اتوبوس، به شادی هم گوشیمو دادم که اسم عطرشو بنویسه، گفت این لیسته چیه؟ خجالت نمیکشی؟ گفتم اسمتو بنویس، واسه چی خجالت بکشم و این کسشرا.

فیلمو دیدم، خوشم هم گذشت، بعدش پیاده رفتیم لب یه دریای دیگه، تو راه کسشعر میگفتیم، شادی جز معدود دختراییه که پا به پای من کسشعر میگه، من کسشعر نمیگم، ولی پا به پای من میاد، کُس میگم بابا، تهش اینکه حال کردم از معاشرت باهاش، حالا جزئیاتشو نمیدونم. ولی خوب دختر ایرانیه کم سن و ساله دیگه، 4 سال کوچیکتر از من، با همه دریدگی اش خجالتی، تو رستوران یه چیزی گفت گفتم دروغ میگی؟ گفت این چه طرز حرف زدنه، حالا فک کن من خودمو کنترل میکردم کاف دار نگم جلوش، این از یه دروغ میگی شاکی شده بود، گفتم دستتو بده من ببینم از رو نبضت میتونم بگم دروغ میگی یا نه، دستشو کشید، ناخودآگاه کشید، من قهقهه زدم، و خلاصه کسشعرو ادامه دادیم، برگشتنی تا دم خونه اش پیاده رفتیم، ساعت دو و نیم اینا بود، وایسادم تا ببینم استیل خدافزیش چه جوریه، بغلم کرد، منم بغلش کردم محکم. و اومدم خونه.

هفته بعدش چه گهی خوردم؟ عرض میکنم خدمتتون، هفته بعدش تو یه برنامه شب شعر با فرزانه آشنا شدم، جمعه بود، منم رو فورم، استیل لاس و نخ و نوخ و اینا، کسشعر گفتم، کسشعر شنیدم اونم پایه جواب و این داستانا. دو روز بعدش با دوستام تو استارباکس دیدمش، تو این دو روزم باز نخ و نوخ تکست و اس ام اس به راه بود، و شبشم با دوستا رفتیم رستوران و تو رستورانم باز نخ و نوخ و اینا بود، و خلاصه تهش اینکه فردا شبش که از رستوران اومدیم گفت خوبی تو؟ فهمیدم منظورش اینه که چرا تو رستوران آخرش یه خرده ساکت شدم، گفتم آره خوبم، تاثیر الکله، گاهی ساکتم میکنه، گفت ساکت دوس ندارم، گفتم غلط کن خودتم گاهی ساکت میشی، گفت خوب من اون موقع ها فکر میکنم، گفتم به چی؟ گفت (میبینین چقد همه نخ و نوخ ها کلاسیک و شبیه هم و ایناست ….؟) به اینکه چه کرمی بریزم، الانم دارم به تو فکر میکنم، گفتم به اینکه چه کرمی بهم بریزی؟ گفت نه اینکه چه طوری بهت پیشنهاد بدم.

هیچی دیگه، بازی بدون توپی که داشت بازی میکرد، تبدیل شد به پا به توپ شدن، منم خیالشو راحت کردم، گفتم سانتر بکش تو دروازه، منتظر باش این هفته یه شب بریم بیرون من هد بزنم توپ بره تو گل.

حالا دیگه سرتونو درد نیارم، شبش رفتیم کجا؟ دوباره لب دریا، من دیر رسیدم، 35 دقیقه، فک کن، قرار اول دیر برسی 35 دقیقه، اونم تو فضایی که دختره اول پا به توپ شده، هیچی دیگه کارد میزدی خونش نمیومد، غذاشو خورده بود، خونش همون نزدیک بود، غذارو زده بود و اومده بود، با شکم گرسنه مارو برد نشوند لب دریا، گفتم بابا گه خوردم بیا بریم یه چیزی بخوریم، خوب اینجوری که نمیشه شیکم گشنه که، گفت برو خدا رو شکر کن اصن اومدم، حالا هی از من بغل و کامپلیمنتو چه گوشواره خوشگلی، دست بزنم به گوشواره اش و آروم انگشتام گردنشو لمس کنه و این کسشعرا، ازونم تریپ قهرو خاطره تعریف کردن و این کسشعرا، تهش دیگه رفتیم یه فست فود من یه ساندویچ خوردمو بازم رو نیمکت بشین کسشعر بگو، و بازم استعداد همیشگی من تو گوش کردن، و اونم از رفیق 4 ساله اش بگه و وسطش گریه اش بگیره و …

یه لحظه، گریه اش که گرفت، واقعا به این فکر کردم که بغلش کنم، ولی بغلم نیومد اصن، اون گریه کرد من نگاش کردم، خلاصه هیچی آقا، دیت کیری ای از آب درومد، و اومدم خونه.

فردا شبش دوباره زنگ زد و خلاصه صحبت و اینکه تو از من ناراحتی؟ گفتم نه به والله، گفت چرا ساکتی؟ چرا مث اون جلسه شب شعر و اینا نیستی؟ گفتم خوب من همیشه که تریپم اون نیس، گاهی تریپم ساکته، دیگه واقعیتشو نگفتم که بابا نشد، زور زدم نشد، یه جوری بود، نشد، تلاش کردما ولی نشد، یه جورایی تِرن آف شدم وقتی فردای اون شبی که رفتیم بیرون زنگ زدی که من واست حرف بزنم پشت تلفن که خوابت ببره، حال نکردم با این استیلت، ریدم دیگه، حالا آنتی سوشال، حالا واسه هر پسری تعریف کنی میگه بابا ریدی، دختره با پای خودش اومده جلو، چشاتو میبستی حالشو میبردی، حالا بیا بگو آقا نشد، نشد آقا، آف شد، ریدیم، آف شد.

بذار یه خرده اصن از زندگی پروفشنالم بگم، این یه ماهه اخیر کیری ترین یه ماهه اخیر من تو این دو سال بود، تو این یه ماهه به طور میانگین هر هفته با یه دختر تقریبا دِیت طور رفتم بیرون، سه تا دِیت رسمی یه دونه نیمه رسمی، تو همین یه ماهه هم داشتم واسه امتحان جامع ام میخوندم، اونم امتحان کیری ای بود، اگه میافتادم تابستونم به گا میرفت. کیری میشد. شبنمم که ازون ور. ها شبنمو نگفتم واستون؟

پا شد اومد ایران، روز ما قبل آخرش اس ام اس زد امتحانتو چه جور دادی؟ من جواب ندادم، گفت بریم یه کافی بخوریم، منم یه خرده دلم گرفته، تو دلم گفتم دلت گرفته و کیر خر، به من چه، قبلا هم بهش یه بار گفته بودم، گفتم ریسپانس من به دخترا وقتی درد دل میکنن با هام از دو حال خارج نیس، یا بغلشون میکنم، یا میگم خفه شن، به زبون بی زبونی یعنی اینکه دختر! من دوست معمولیت نیستم، من اونی که بعد از ظهراتو از تنهایی درآره نیستم، دوست معمولی بغلت نمیکنه، من ولی چرا! سر همین شاکی شدم، اصن گرفتم خوابیدم، گفتم تو دلم برو سراغ نفر بعدی تو لیست، بگو دلت گرفته، دو ساعت جواب ندادم دوباره گفت رفتی تو فاز سکوتت؟ گفتم نه میخوام برم خرید، بیا بریم خرید با هم، رفتیم خرید، شیر و لبنیات و ازین کسشعرا، اون میگشت منم میخریدم و برگشتنی با هم برگشتیم، گفتم دلت خوب شد؟ گفت آره، گفتم خدافز، منطقا باید بغلش میکردم و سفر خوبی واسش آرزو میکردم، بغلم نیومد، گفتم خوش بگذره ایران، و اومدم و اونم رفت.

بابا بذار اصن این کیس کیری شبنمو واستون باز کنم با جزئیات، شبنم تایپ من نیست، یعنی دختری نیس که من ببینمش تو یه پارتی و روش کراش داشته باشم، ولی به طرز عجیبی شیفته رفتارشم، شبنم جز معدود دختراییه که به نظر من لَوَنده، و لَوَند بودن چیزی جدای از خوشگل بودنه، متفاوته. به هر حال. اصن سر همینه که من هیچ وقت جدی ننشستم بشینم در مورد شبنم فکر کنم، جز اینکه هر بار میبینمش میدونم رفتارم نشون میده که شیفته اشم. اَیُّ حال.

اصن داشتم از زندگی پروفشنالم میگفتم، امتحان جامعه چیز حساسی بود، یه پا کنکور بود، از 5 تا درس کلفت، 8 ساعت امتحان بود فک کن! امتحانو که دادم راحت شدم، نتایجش که اومد نفس راحتی کشیدم، پاس شد. بعد نشستم واسه تابستون برنامه ریزی، دنبال اینترنشیپ رفتم، که هنوز نتیجه اش نیومده ولی بارقه هاش مثبته، تو چه شرکتی؟ سی ری اس لی؟ بابا یه شرکته اینا کار کوآنتوم کامپیوتینک میکنن، من چه گهی میخورم اونجا؟ اگه جور بشه من احتمالا به این کمک میکنم که آیا مسایل بیزینسی هست که اینا بتونن با کوآنتوم کامپیوتینگ حلش کنن یا نه، راحت شدین؟ تا الان ملت با جستجوی واژه های پورن و کس و کون و ممه میومدن اینجا، حالا کوآنتوم کامپیوترهام میان، بگذریم، جولای هم یحتمل برم یه سامر اسکول یه هفته ای، در مورد منشا پیدایش و گسترش ریسک سیتماتیک در اقتصاد، هیچی دیگه، گه خوری همش. اینم از جولای. بعدش رفتم خونه رو سابلت دادم واسه ماه آگِست، 800 دلار، بعدشم رفتم سراغ بلیط. هنوز قطعی نیست، ولی یحتمل آگوست بیام ایران. هِل یه!

ولی کیریه دیگه، یه ماهه اخیر کیری بود، با 4 تا دختر دِیت کردم، ولی دیپ اینساید آدم غمگینی ام، کیری و تخمی. کسشعر.


ﻳﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﮔﻠﻢ?

$
0
0

ﺑﺒﻴﻦ ﮔﻠﻢ, ﺗﻮ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻲ ﻣﻨﻮ, ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﺴﺘﻘﻴﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﺭﺩﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ (ﻣﺸﻮﺭﺕ?) ﻣﻴﺸﻪ ﺭﻳﺴﭙﺎﻧﺲ ﻧﻤﻴﺪﻡ, ﻣﻦ اﻭﻝ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻡ, ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻡ ﻋﻴﻦ اﻳﻦ ﻛﺴﺨﻼ, اﺯﻳﻦ ﮔﻮﺵ ﺩاﺩﻧﺎ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻡ ﻛﻨﺎﺭت و ﺳﺮﻡ ﭘﺎﻳﻴﻨﻪ, ﻛﻔﺸﺎﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ, ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩاﺭﻡ ﻛﻪ, ﺁﺭﻩ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﻳﻴﻨﻪ و ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻡ, ﻭﺳﻂﺎﺵ ﺳﻮاﻝ ﻣﻴﭙﺮﺳﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻮﺗﺎﻩ, ﺧﻴﻠﻲ, ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻓﻜﺮﻳﺘﻮ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﻧﻜﻨﻢ. 

ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ ﺟﻠﻮﺕ, ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ, اﺯ ﺧﻮﺩم ﻣﻴﮕﻢ,  ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺷﻴﻔﺘﻪ اﻱ ﻫﺴﺘﻢ, اﻳﻦ اﻏﺮاﻕ ﻧﻴﺴﺖ ﻭاﻗﻌﺎ ﺷﻴﻔﺘﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺧﻮﺩﻣﻢ, ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﻁ ﺿﻌﻒ و ﻗﻮﺗﺶ, اﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﮕﻢ و ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﻡ, ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﻱ ﺗﻮ ﺭﺑﻄ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ, ﺷﺎﻳﺪﻡ ﻧﻪ.

ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﮔﻠﻢ? ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻡ اﻓﺘﺨﺎﺭ ﻧﻜﺮﺩﻡ, ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﻘﻢ اﻓﺘﺨﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ, ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩﻣﻮ اﻻﻥ ﻛﺠﺎﻡ. ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ اﻻن ﺟﺎﻱ ﺑدﻱ ﺑﺎﺷﻤﺎ, ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻢ, اﻻﻥ ﺟﺎﻱ ﻛﺴﺸﻌﺮﻱ ﻫﺴﺘﻢ, ﻭﻟﻲ ﻣﺸﺘﻘﻢ ﻣﺜﺒﺘﻪ ﻧﺎﺯﻧﻴن.

ﺁﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ, ﻣﻦ اﺳﺘﺎﺩ ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻨﻢ, ﻛﺲ ﻫﺎﻡ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﻱ ﻧﻤﻴﮕﻢ, ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﻴﺞ ﺩاﺭﻡ, ﺣﺎﻻ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻣﻦ ﻛﺠﺎ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ ﺩاﺭﻡ? ﺧﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻭاﻳﺴﻲ ﺭﻭﺑﺮﻡ و ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻲ, ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ اﺻﻦ ﺗﻴﺮﻳﭗ ﻣﺒﻬﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻧﺪاﺭﻡ, ﺣﺎﻻ ﻛﺲ ﻧﮕﻮ ﺩﻭ ﺩﻗﻪ, ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ, ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ?

ﻫﺎ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ, ﻣﺜﻼ اﻻﻧﻮ ﺑﺒﻴﻦ, ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮﺕ, ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ? ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﺩﺭاﺯ ﻛﺮﺩﻡ? ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﭼﻪ ﻣﺴﻠﻂﻢ? ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﮕﺎﺕ ﻣﻴﻜﻨﻢ? ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﮕﺎﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ? ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻣﻴﺸﻪ ﺣﻮاﺳﻢ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺳﺮﺕ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ و ﺩاﺭي ﻧﮕﺎﻡ ﻣﻴﻜﻨﻲ? ﻛﺲ ﻧﻤﻴﮕم ﺑﻪ ﺧﺪا, ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻭﻟﻲ اﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺟﺴﺘﺠﻮي ﻭاﮊﻩ ﻛﺲ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻪ اﻳﻦ ﭘﺴﺖ, ﻧﻪ ﺑﺮاﺩﺭ, ﺭﻳﺪﻱ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻣﺘﺪ ﺟﺴﺘﺠﻮ, ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺎﺭﻙ, ﻳﻪ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﺩﻭ ﺑﺨﻮﺭ, ﭘﻨﺞ ﺻﺒﺢ ﺑﺪﻭ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﻙ, ﺑﺎ ﺟﺴﺘﺠﻮﻱ ﻛﺲ ﺩﺭ ﮔﻮﮔﻞ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻛﺲ ﺭﺳﻴﺪ, ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺟﻲ ﻭاﺳﻪ اﺯﺩﻭاﺝ, ﻭاﻟﻠﻪ ﻗﺴﻢ.

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻩ اﻭﻣﺪﻡ اﻳﺮاﻥ ﻛﻪ?, ﺑﺮاﺳﺎﺱ ﻣﺸﺎﻫﺪاﺕ ﻣﻦ ﺗﻮ اﻳﺮاﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭼﻴﺰ ﻣﺪﻩ اﻻﻥ, ﻳﻜﻲ اﺯﺩﻭاﺝ, ﻳﻜﻲ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ, ﻛﻪ اﻟﺒﺘﻪ اﻳﻨﺪﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪاﻧﻢ ﺑﻲ اﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ.

ﭼﻪ ﻛﺴﺸﻌﺮﻱ ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ?

ﻫﺎ ﺑﺤﺚ ﺳﺮ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ ﺑﻮﺩ, ﺑﺒﻴﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻳﺪﻱ ﻣﻦ ﺳﻤﺖ ﺭاﺳﺖ ﻛﺴﻲ ﻭاﻳﺴﻢ? ﻧﻪ ﺟﺪﻱ? ﭼﺮا? ﭼﻮﻥ ﺭاﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ, ﺗﻮ ﻳﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻛﻪ ﻭاﻳﺴﺎﺩﻳﻢ اﮔﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﻤﺖ ﭼﭙﻢ ﺑﺎﺷﻪ و ﺑﺨﻮاﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺴﻠﻄ ﻧﻴﺴﺘﻢ, ﻳﺎ ﻃﺮﺯ ﻭاﻳﺴﺎﺩﻧﻤﻮ ﺩﻳﺪﻱ? ﭘﺎﻫﺎ ﺑﻪ اﻧﺪاﺯﻩ 1.1 ﻋﺮﺽ ﺷﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ? 

ﺁﻗﺎ ﺗﺎ ﺗﻬﺶ ﺑﺤﺚ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﺤﺚ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﻪ, ﻓﺎﺯ ﺑﺤﺜﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻲ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﭘﺴﺖ ﺑﻌﺪﻱ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺒﻨﻢ و ﻓﺮﺯاﻧﻪ و ﻣﻼﻧﻲ و ﻣﻼﻣﻴﻦ و ﺁﺭﻛﻮﭘﺎﻝ و اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. 

ﺁﺭﻩ, ﺧﻼﺻﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﻢ ﺩﻗﻴﻖ ﺑﻮﺩﻡ, ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎﺑﺖ ﺩﻱ ﺩﺭﻳﻢ ﻫﺎﻡ, ﻣﻦ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺩﻱ ﺩﺭﻳﻤﺎﻡ ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﺷﻜﻞ ﺑﺪﻧﻢ ﻫﺴﺖ, ﺻﺪاﻣﻢ ﻫﻤﻴﻨﻃﻮﺭ, ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻳﺪﻱ ﺑﻠﺮﺯﻩ ﺻﺪاﻡ? ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺻﺪاﻡ ﻟﺮﺯﻳﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺳﻮﻡ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻐﺾ ﻛﺮﺩﻡ, ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﺪﻳﺮﻩ ﺳﺮ ﭘﻮﻝ ﺷﻠﻮاﺭ ﻟﻲ ﺳﺮ ﺣﻴﺪﺭ ﺩاﺩ ﻛﺸﻴﺪ, ﺗﺎ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ, ﻛﺲ ﻧﻨﺖ ﺁﻗﺎﻱ ﻓﺘﺤﻲ.
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ, ﻓﻤﻴﻨﻴﺴﺘﺎ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺸن ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﺧﻮﺩﻣﻮ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺩاﺩﻡ, اﺻﻦ ﻛﺲ ﻧﻨﻪ ﺑﺎﺑﺎت ﺁﻗﺎﻱ ﻓﺘﺤﻲ. ﺑﻨﺪﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺻﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﻣﻦ.

اﻱ ﺣﺎﻝ …

ﺁﺭﻩ ﺻﺪاﻡ ﻧﻤﻴﻠﺮﺯﻩ, ﭼﺮا? ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻛﻠﻲ ﺻﺒﺤﺎ ﺟﻠﻮ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ, ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻴﻒ ﻣﻴﺪﻩ, ﺭﻭﺯاﻱ اﻭﻝ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻛﺴﺨﻠﻲ ﺑﻌﺪ ﻋﺎﺩﻱ ﻣﻴﺸﻪ.

ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﺖ ﻛﻪ اﻛﻲ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻲ ﻛﺲ ﺑﮕﻲ. اﻟﺒﺘﻪ اﺯ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎﻳﺪ اﻛﻲ ﺑﺎﺷﻲ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻲ ﺑﻪ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳج ﻣﺴﻠﻄ ﺑﺮﺳﻲ, ﻣﺜﻼ اﻻﻥ ﻣﻨﻮ ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ, اﮔﻪ ﻳﻜﻲ ﺭاﺟﻊ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻭاﻗﻌﻴﺖ ﻣﻨﻔﻲ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ اﺯ ﺭاﺑﻂﻪ ﻣﻦ و ﻧﮕﺎﺭ , ﻫﻤﭽﻲ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﻬﻢ ﺗﻴﻜﻪ ﺑﻨﺪاﺯﻩ دﻳﮕﻪ اﻳﻦ ﻧﻴﺲ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﻢ, ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻣﻴﺸﻢ, ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻣﻴﺸﻢ اﺯ ﺩﺭﻭﻥ و ﺑﻴﺮﻭﻥ. ﭘﺲ ﺩﺭﻭﻧﻴﺎﺗﻢ ﻣﻬﻤﻪ.

ﺣﺎﻻ ﻭﻟﻲ اﻻن اﻛﻲ اﻡ, ﭼﺮاﺷﻢ ﻧﭙﺮﺱ. ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺑﻢ. ﺁﺭﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺤﺚ ﻣﺸﺘﻘﻮ اﻳﻨﺎ, اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺑﻪ ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻦ و اﻟﻘﺎﻱ ﺣﺲ اﻋﺗﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ و اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا. ﻟﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﻮ ﻳﻮ اﻥ اﮔﺰﻣﭙﻞ ﻣﺎﻱ ﻓﻼﻭﺭ.

ﺑﺒﻴﻦ ﻳﻪ ﺭﻓﻴﻖ ﺩاﺭﻡ, اﻳن ﺁﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﺑﺎﺣﺎﻟﻴﻪ, اﺳﺘﺮاﻟﻴﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ, ﻣﺎﻟﺰﻱ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻩ, 4 ﺳﺎﻝ ﻛﺎﻧﺎﺩا ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ, ﺑﻌﺪ ﻟﻬﺠﻪ اﻧﮕﻠﻴﺴﻴﺶ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻧﻴﺲ, ﻳﻌﻨﻲ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﺎ ﺑﺮ و ﺑﭻ ﻏﻴﺮ اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﻨﮓ اﻭﺕ ﻣﻴﻜﻨﻪ و ﻣﻦ ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻨﮓ اﻭﺕ ﻛﺮﺩﻧﺸﻮ. ﻗﺸﻨﮓ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ و ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻣﺸﺘﺮﻙ اﻳﺠﺎﺩ ﻛﻨﻪ, اﻳﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮاﺵ ﻏﻴﺮ اﻳﺮاﻧﻲ ﺑﻮﺩﻥ ….
ﺧﻮ?
ﺣﺎﻻ ﻣﻦ,  ﻣﻦ ﺳﺮﺟﻮﺧﻪ, ﺁﺩﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯﻱ ﻧﻴﺴﺘﻢ, ﺁﺩﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺒﺎﺯﻱ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺘﻢ, ﻭﻟﻲ ﻛﻼ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ اﺯ ﻣﺘﻮﺳﻄ ﺩﺧﺘﺮﺑﺎﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ, اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﮕﻲ ﺩاﺭﻩ ﻭﻟﻲ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻧﮕﻮ ﺩﻭ ﺩﻗﻪ ﺑﺬاﺭ ﻣﻂﻠﺑﻢ ﻣﻨﻌﻘﺪ ﺑﺸﻪ.

ﻫﺎ, ﺧﻮ ﻣﻦ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻮاﺟﻪ ﻧﺸﺪﻡ, اﺯﺷﻢ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮا ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻤﺎ. ﺑﺬاﺭ ﭘﺮاﻧﺘﺰ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ, ﻣﺜﻼ ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻛﻼﺏ ﺑﻮﺩﻳﻢ, ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻥ, ﺑﻌﺪ اﻳﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﺎ اﻳﻨﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ, ﻣﻦ اﺻﻦ اﻭﻟﺶ ﺗﺮﻳﭗ اﻳﻤﺒﺮﺳﺪ و ﺿﺎﻳﻊ و اﻳﻨﺎ ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺴﻴﻪ (ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻝ ﺭاﺣﺖ ﻫﺮ ﻭﺧﺖ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ ﻛﺲ, ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﻓﺘﺤﻪ ﻧﺬاﺷﺘﻢ, ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﻱ ﺩﻳﻔﺎﻟﺖ ﺑﻪ ﺿﻢ ﻛﺎﻑ ﺑﺨﻮﻧﻴﻦ) ﺗﻮ ﺩاﺭﻱ ﺗﻼﻭﺕ ﻣﻴﻜﻨﻲ? 

ﺑﻌﺪ ﻳﻬﻮ ﺩﻳﺪﻡ ﻧﻪ, ﺗﻮﻧﺴﺖ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﻩ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪﻭﻥ اﻟﻜﻞ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺗﻮ اﻭﻥ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﻳﺎﻟﻮﮒ ﺑﺮﻗﺮاﺭ ﻛﻨﻪ, ﻫﻤﻪ اﻳﻨﺎ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺳﻮاﻝ ﺳﺎﺩﻩ: اﻭﻟﺶ اﺯ ﺩﺧﺘﺮا ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺘﻴﻦ? ﮔﻔﺘﻦ ﺁﺭﻩ, ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻳﻦ? و ﺑﻌﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮا ﺩﺭ ﺟﻮاﺏ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩاﺩﻥ ﻛﺮﺩﻥ و اﺯ ﺩﻝ ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺷﻮﻥ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﻛﻠﻲ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺤﺚ ﺩﺭﻭﻣﺪ.

ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﮔﻠﻢ? ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ و اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ, ﻭﻟﻲ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩ, ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻌﺪا ﺭﻭ ﻫﺮ اﻛﻴﭗ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﻴﻨﻮ اﻭﻣﺪﻡ, ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ و ﺷﻴﻚ و ﻣﺠﻠﺴﻲ.

ﻛﻼ ﻫﻤﻪ اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا ﺭﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺟﻬﺘﻲ ﮔﻔﺘﻢ? ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ اﻭﻥ ﺑﺤﺚ ﻣﺸﺘﻖ, ﻣﻦ اﻳﻨﺎﺭﻭ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ, ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ, اﺯﻳﻨﻜﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺭاﺿﻴﻢ اﺯ ﺧﻮﺩﻡ. ﻳﺎ ﺑﺬاﺭ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺰﻧﻢ.

ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ اﺯ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺵ ﻛﺮاﺵ ﺩاﺭﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩاﺭﻩ ﻳﺎ ﻧﻪ, ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭﻛﺶ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﻗﻴﻘا ﭼﺮا ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ? ﺭاﺳﺘﺶ ﺩﻟﻴﻼﺵ ﺧﻴﻠﻳﻪ, ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﺫﻳﻖ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﻢ, ﻭﻟﻲ ﺑﺬاﺭ ﺑﮕﻢ:

اﻭﻝ اﻳﻨﻜﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮاﺩ اﻏﻮا ﺷﻪ, اﺯ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯﺵ ﺳﻴﮕﻨﺎﻝ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻋﻤﻮﻣﺎ ﺑﺪش ﻣﻴﺎﺩ, ﺟﻮاﺏ ﺳﻮاﻟﺖ ﻳﺎ ﺑﻠﻪ اﺳﺖ ﻳﺎ ﺧﻴﺮ, اﻣﺎ ﻳﻪ ﺑﻠﻪ ﻧﺨﻴﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ, اﮔﻪ ﺑﮕﻪ ﺧﻴﺮ اﻳن ﺗﻠﻘﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﻩ ﻛﻪ ﺩاﺭﻩ ﭘﺎ ﻣﻴﺪﻩ, و ﭼﻮﻥ اﻛﺜﺮ ﭘﺴﺮاﻱ ﺑﻲ ﺗﺠﺮﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮاﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ اﻭاﻳﻞ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﻣﻴﭙﺮﺳﻦ, ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ ﻫﻤﻮﻥ اﻭاﻳﻞ اﻳﻨﺠﻭﺭﻱ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﭘﺎ ﺑﺪﻩ. ﻳﻌﻨﻲ ﺣﺘﻲ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺎﻝ ﻛﻨﻪ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﮕﻪ ﺁﺭﻩ ﺩاﺭﻡ.

ﺩﻭ اﻳﻨﻜﻪ اﺳﺎﺳﺎ ﺳﻮاﻝ ﺿﺎﻳﻌﻴﻪ, ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻼ اﺯ 17 ﺗﺎ 35 ﺳﺎﻟﮕﻲ ﻭﻗﺖ ﺩاﺭﻩ ﺑﺎ ﻳﻜﻲ ﺑﺎﺷﻪ, ﻳﻌﻨﻲ ﺗﻮ اﻳﻦ ﺑﺎﺯﻩ ﭘﺴﺮاﻱ ﻣﺨﺘﻠﻔﻲ ﺑﻬﺶ اﭘﺮﻭﭺ ﻣﻴﻜﻨﻦ, ﺣﺎﻻ اﮔﻪ ﺑﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻧﺪاﺭﻩ ﺑﺮاﺵ اﻓﺖ ﺩاﺭﻩ, ﭼﺮا ﻧﺪاﺭﻩ? ﻣﮕﻪ مﺷﻜﻠﻲ ﺩاﺭﻩ? ﻣﮕﻪ ﻋﻴﺒﻲ ﻋﻠﺘﻲ ﺩاﺭﻩ? ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻛﻪ ﻣﻮﺱ ﻣﻮﺱ ﻣﻴﻜﻨﻦ, ﻳﻜﻴﺸﻮﻧﻢ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻮﺱ ﻣﻮﺱ ﻣﻴﻜﻨﻪ, ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﮕﻢ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ اﮔﺮﻡ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﻲ اﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩاﺭﻩ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﺶ ﺭاﺑﻂﻪ ﺑﺎ اﻭﻥ ﻳﻜﻲ ﭘﺴﺮ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﻣﻮﺱ ﺭﻭ ﻣﻴﻜﻨﻪ, ﻳﻪ راﺑﻂﻪ ﻏﻴﺮ ﺟﺪﻱ ﺑﺪﻭﻧﻪ و ﺑﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩاﺭﻡ, اﻣﺎ ﺩﺭ ﻭاﻗﻌﻴﺖ ﻭاﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ.

ﺳﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﭘﺴﺮا ﭼﺮا اﻳﻦ ﺳﻮاﻟﻮ ﻣﻴﭙﺮﺳﻦ? ﭼﻭﻥ ﻣﻴﺨﻮاﻥ ﻧﺎﻳﺲ ﺟﻠﻮﻩ ﻛﻨﻦ, ﻣﻴﺨﻮاﻥ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﻣﺤﺘﺮﻣﻲ ﻫﺴﺘﻢ ﺧﺎﻧﻮﻡ, اﮔﻪ ﺑﺎ ﻛﺴﻲ ﺩﺭ ﺭاﺑﻂﻪ ﻫﺴﺘﻴﻦ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻡ ﻣﺰاﺣﻤﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢ, ﺧﻮﺏ ﺩﻭﺳت ﮔﻠﻢ, ﻫﻴﭻ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ اﺯ ﭘﺴﺮ ﻧﺎﻳﺲ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﻴﺎﺩ, اﺻﻦ ﺗﺮﻥ ﺁﻑ ﻣﻴﺸﻪ, ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮاﺪ ﻭاﺳﺶ ﺑﺠﻨﮕﻲ,  ﺑﺒﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻗﻮﻱ ﺗﺮﻱ ﻳﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻓﻌﻠﻴش (اﻟﺒﺘﻪ اﮔﻪ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ), ﻣﮕﺮ اﻳﻨﻜﻪ اﻧﻘﺪ ﻓﺎﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﻩ ﻛﻪ ﻋﻼﻗﻪ اﻱ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺟﻨﮓ ﻛﻪ اﮔﻪ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﻓﺎﺏ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﻻﺱ و ﻟﻮﺱ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﻴﻜﺸﻴﺪ ﻛﻪ. 
اﺻﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﺧﻮاﻧﻨﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ اﻳﻦ ﻭﺑﻼﮒ, ﺟﺎﻟﺐ ﻧﻴﺲ ﻭاﺳﺖ اﺯ ﻫﺮ ﻛﺪﻭﻡ اﺯ ﭘﺴﺮاﻱ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﻭاﺑﻄ ﻗﺒﻠﻴﺸﻮن ﭘﺮﺳﻴﺪﻱ ﻳﻪ ﺟﻮاﺑﻲ ﺩاﺩﻥ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ:

«ﻣﻦ ﻳﻚ (ﻳﺎ دو, ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﻃﺮﻑ, اﮔﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺳﻲ ﻳﺎ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺎﺷﻪ) ﺭاﺑﻂﻪ ﺟﺪﻱ ﺩاﺷﺘﻢ, ﺑﻘﻴﻪ اﺵ ﭼﻨﺪاﻥ ﺟﺪﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ, ﻳﻌﻨﻲ ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﺭﻭاﺑﻄ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭﻱ ﺑﻮﺩﻩ».

اﻳﻦ ﺟﻮاﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺑﻼاﺳﺘﺜﻨﺎ اﻛﺛﺮ ﭘﺴﺮا و ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ ﻣﻴﺪﻥ (ﻣﺎﺷﺎاﻟﻠﻪ ﺗﺮﻛﻴﺐ ﺩﻭ ﻋﺒﺎﺭﺕ «اﻛﺜﺮا» و «ﺑﻼ اﺳﺘﺜﻨﺎ»). ﻳﻌﻨﻲ ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻗﺮﻭﻥ ﺗﺤﺖ ﻳﻪ ﻓﺮﺁﻳﻨﺪ ﺗﻜﺎﻣﻠﻲ ﺣﺎﺻﻞ اﺯ ﺧﺮﺩ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺟﻮاﺏ اﻳﺪﻩ ﺁﻝ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﻮاﺏ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﻛﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻳﺎ ﺯﻥ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺑﺸﻨﻮﻩ, ﭼﺮا? ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻟﻴﻞ:

ﺧﻮ اﻭﻝ اﻳﻨﻜﻪ اﻭﻥ ﺑﺨﺶ «ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﺭﻭﺑﻂ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭﻱ ﺑﻮﺩﻩ» اﻳﻨﻮ اﻟﻘﺎ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ اﻱ اﻡ (ﺩﺭ ﺣاﻟﺖ اﻛﺴﺘﺮﻳﻢ, ﻣﻦ ﺑﻜﻦ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻫﺴﺘﻢ), ﻛﺪﻭﻡ ﺯﻧﻲ ﺑﺪﺵ ﻣﻴﺎﺩ اﺯ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ? ﺿﻤﻦ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻜﻦ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﻌﻨﻲ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻣﺰﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﻭ ﭼﺸﻴﺪﻡ و ﺣﺎﻻ اﮔﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﻮﻧﻢ, (و ﺗﻮ ﺑﺘﻮﻧﻲ ﻣﻨﻮ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﻛﻨﻲ), اﻳﻦ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﺩاﺩﻡ, ﭘﺲ ﺗﻮ اﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺘﺮﻱ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﭼﻨﺪاﻧﻲ ﻧﺪاﺭﻩ اﻟﺰاﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻜﻨﻪ.

ﺩﻭ اﻳﻨﻜﻪ اﻭﻥ ﺑﺨﺶ » ﻣﻦ ﻳﻚ (ﻳﺎ دو, ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﻃﺮﻑ, اﮔﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺳﻲ ﻳﺎ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺎﺷﻪ) ﺭاﺑﻂﻪ ﺟﺪﻱ ﺩاﺷﺘﻢ», ﻳﻌﻨﻲ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﻮ ﺩاﺭﻡ. اﻳﻨﺠﻮﺭ ﻧﻴﺲ ﻛﻪ ﺿﻌﻒ ﻋﺎﻃﻔﻲ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻠﺪﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺷﻢ, ﻭﻟﻲ اﺯ ﻫﺮ 100 ﺗﺎ ﺯﻥ ﻓﻘﻄ ﺩﻭ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺟﻮﺭﻱ اﻥ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺸﻮﻥ ﻣﻴﺸﻢ (ﭼﻠﻨﺞ ﺁﻓﺮﺩ, و ﻧﻬﺎﻳﺘﺎ ﭼﻠﻨﺞ اﻛﺴﭙﺘﺪ).

ﺧﻴﻠﻲ ﺷﻴﻚ و ﻇﺮﻳﻒ و ﻛﻼﺳﻴﻚ و ﻣﺪﺭﺳﻪ اﻱ, ﺣﺘﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺟﻮاﺏ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ اﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ اﮔﺰ و ﺗﻨﻬﺎ اﮔﺰ ﺩﻭ ﻣﻮﻟﻔﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ اﻟﻘﺎ ﻛﻨﻪ.

ﺧﻼﺻﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﻧﺎﻳﺲ ﺟﻠﻮﻩ ﺩاﺩﻥ ﺷﺨﺼﻴت ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ اﻟﺰاﻣﺎ ﭼﻴﺰ ﺟﺎﻟﺒﻲ ﻧﻴﺴﺖ, ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﻭﺳﻄ ﻻﺱ و ﻟﻮﺱ اﺯ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺑﺎ ﻛﺴﻲ ﻫﺴﺘﻲ اﮔﻪ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﺣﻴﻒ ﺷﺪ, ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺭاﺑﻂﻪ اﻣﻮﻥ ﻛﻢ ﻣﻴﺸﻪ, ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺳﻪ ﺿﻠﻊ ﺗﻮ ﺭاﺑﻂﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪاﺭﻡ, ﻭﻟﻲ ﺧﻮ اﻭﻥ ﺗﻮ ﻓﺎﺯ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﺑﻮﺩ, ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺸﺎﺵ ﮔﺮﺩ ﺷﺪ و ﺧﻨﺪﻳﺪ و ﻓﻚ ﻛﺮﺩ ﺩاﺭﻡ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﻻﺱ اﺩاﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩ و  اﻳﻨﺎ, ﻣﻨﻮ ﻣﻋﻴﺎﺭ ﻧﻜﻦ ﮔﻠﻢ, ﻣﻦ ﻛﺴﺨﻠﻢ.

ﺣﺎﻻ ﺑﺬاﺭ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﭘﺮاﻧﺘﺰﻭ, ﺁﺭﻩ, اﺯ اﻳﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ, ﺷﻬﺮاﻡ, ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺧﺘﺮا ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﻛﺎﻣﻼ ﻫﻢ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻣﻌﻴﺎﺭﻱ, ﻣﻦ اﺯ ﺷﻬﺮاﻡ ﺩﺧﺘﺮﻧﺒﺎﺯﺗﺮﻡ, اﮔﻪ ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ اﻱ اﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻪ اﺯ اﻭﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﻪ ﻧﻪ اﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ اﻭﻥ. ﻣﺜﻼ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻛﻼﺏ اﺯﻭﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ اﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩ. ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﺟﻮﺭﻱ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ, ﻛﻪ اﻳﻦ ﻣﺴﻴﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻨﺸﻮ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﺩاﺷﺖ اﺯﻡ ﺳﻮاﻝ ﻣﻴﭙﺮﺳﻴﺪ. 
ﺑﺎﻣﻨﻲ ﮔﻠﻢ? ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻱ?

ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﺩﺭﻭﻏﻲ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﻭاﺑﻂﻢ و ﺗﺠﺮﺑﻴﺎﺗﻢ, ﺷﺎﻳﺪ ﮔﺎﻫﻲ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺭﻭ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩﻡ ﻳﺎ ﻳﻪ اﻏﺮاﻕ ﻫﺎﻱ ﺭﻳﺰﻱ ﻛﺮﺩﻡ ﻭﻟﻲ ﺩﺭﻭﻏﻲ ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﻓﻘﻄ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﺟﻮﺭﻱ ﻛﺲ ﺑﮕﻢ ﻛﻪ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻢ اﺯ ﭼﺸﺎﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﻪ.
ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﮕﻢ ﻣﻬﻤﻪ, ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻬﻤﻪ. ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻬﻤﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﻛﺲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻲ ﻣﻬﻤﻪ. 

ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﺮﻓﺸﻨﺎﻟﻢ ﻫﻤﻴﻨﻂﻮﺭ, ﺑﺒﻴﻦ ﻣﺎﻫﺎ ﺗﻮ ﺑﻴﺰﻳﻨﺲ اﺳﻜﻮﻝ ﻗﺮاﺭﻩ ﺩﺭﺱ ﺑﺪﻳﻢ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﻮ? ﺑﻌد ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺎﻟﺶ ﻣﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺭﺱ ﺩاﺩﻥ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﺗﻮ ﺫﻫﻦ ﺩاﻧﺸﺠﻮ ﻫﺎﺳﺖ, ﻛﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﻣﺎﻫﺎ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻛﻠﻪ ﮔﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﺰﻳﻨﺲ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ, ﻗﺮاﺭﻩ ﺑﻪ اﻭﻧﺎ ﺩﺭﺱ ﺑﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﺑﻴﺰﻳﻨﺲ ﻛﻨﻦ?
و اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﻣﻬﻤﻴﻪ, ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮﺭﻱ ﺑﺎ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﻦ ﻣﺎ ﻳﻪ ﺧﻮﺯﻩ ﻣﻮﺭﻳﻨﻴﻮﻳﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﮔﺮﭼﻪ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ, اﻣﺎ ﺑﻠﺪﻳﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﻣﺮﺑﻲ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺷﻴﻢ.

و اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺳﺨﺘﻴﻪ, ﻳﻜﻲ اﺯ ﺭاﻫﻬﺎ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩاﻧﺸﺠﻮ اﻳﻨﺘﺮﻛﺸﻦ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ,  ﻳﻌﻨﻲ اﻭﻧﺎﺭﻡ ﺑﻴﺎﺭﻳﻢ ﺗﻮ ﺑﺤﺚ, اﻳﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺨﺖ ﻣﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻳﻢ ﻛﻴﺲ (case) ﺩﺭﺱ ﺑﺪﻳﻢ, ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ mba ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﻴﺪﻭﻧﻦ ﻣﻨﻆﻮﺭﻣﻮ, ﻣﻮﻗﻊ ﻛﻴﺲ ﺩﺭﺱ ﺩاﺩﻥ اﺳﺘﺎﺩ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻤﻴﮕﻪ ﺩاﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻦ و ﺳﻮاﻝ اﺳﺎﺳﻲ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩاﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﻴﺎﺭﻳﻢ? و اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺳﺨﺘﻴﻪ?

ﺗﻮ ﻛﻼﺱ ﺗﻴﭽﻴﻨﮕﻲ ﻛﻪ ﺩاﺷﺘﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﻳﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺤﺚ ﻛﺮﺩﻳﻢ, ﺟﻮاﺑﺶ ﺳﺎﺩﻩ اﺳﺖ, اﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻱ ﺩاﻧﺸﺠﻮ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﺯﺵ ﺳﻮاﻝ ﺑﭙﺮﺳﻲ, ﻭﻟﻲ اﮔﻪ ﺟﻮاﺏ ﻧﺪاﺩ ﻛﺴﻲ ﭼﻲ? اﻭﻧﻮﻗﺖ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﻦ, ﻳﻌﻨﻲ ﻭاﻳﺴﻴﺪ ﻭﺳﻄ ﻛﻼﺱ, ﺑﺎ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ, و ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻴﻦ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺗﻚ ﺗﻚ ﺩاﻧﺸﺠﻮﻫﺎ, اﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﻦ اﻭﻥ ﺳﻜﻮﺕ ﻃﻮﻻﻧﻲ اﺩاﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻪ, ﻧﻜﺘﻪ اﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ﻛﻪ اﻭﻥ ﺳﻜﻮﺕ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﺯﺟﺮﺁﻭﺭﻩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻃﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻳﻜﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺸﻜﻨﺘﺶ.
اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮﻱ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺭﺑﻂﻲ ﺩاﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ اﺻﻠﻲ? ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻟﻴﻨﻚ ﻣﻨﺒﻊ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﺑﺪﻡ. ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﺳﻜﻮﺕ و ﺗﻼﺵ ﺑﺮاﻱ اﻳﺠﺎﺩ ﺩﻳﺎﻟﻮﮒ ﺑﺎ ﺩاﻧﺸﺠﻮ ﭼﻨﺪاﻥ ﺑﻲ اﺭﺗﺒﺎﻃﻢ ﻧﻴﺲ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺨﻮاﺩ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻻﺱ ﺑﺰﻧﻪ. ﻣﺜﻼ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺩاﺭﻱ ﻻﺱ ﻣﻴﺰﻧﻲ, ﺑﻌﺪ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻲ اﻧﮕﺎﺭ ﺩاﺭﻱ ﺗﻚ ﻧﻔﺮﻩ ﺗﻨﻴﺲ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﺧﻮﺩﺕ ﺗﻮﭘﻮ ﻣﻴﺰﻧﻲ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺪﻭﻳﻲ ﻣﻴﺮﻱ اﻭﻧﻂﺮﻑ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﻮﭘﻮ ﭘﺮﺕ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺕ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻱ, ﻳﻌﻨﻲ ﺩﻭ ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﻲ, ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺣﻴﻦ ﻻﺱ ﺯﺩﻥ ﻳﻌﻨﻲ ﻳﻪ ﺟﺎﻱ ﻛﺎﺭ ﻏﻠﻂﻪ.
اﻳﻦ ﺟﻮﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺮﺩ? ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ, ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮﭘﻮ ﺯﺩﻱ و ﻃﺮﻑ ﺗﻮﭘﻮ ﺟﻮاﺏ ﻧﺪاﺩ, ﺩﺳﺘﺘﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﻴﻦ ﺑﻪ ﻛﻤﺮﺗﻮﻥ, و ﻭاﻳﺴﻴﻦ, ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺘﻮﻥ, و ﺑﺎ ﺭاﻛﺖ ﺑﻪ ﺗﻮﭖ اﺷﺎﺭﻩ ﻛﻨﻴﻦ, و ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﮕﻴﻦ: » ﺗﻮﭘﻮ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﻲ? ﻋﻤﻪ ﻣﻦ ﻗﺮاﺭﻩ ﺗﻮﭘﻮ ﺑﻴﺎﺭﻩ? اﮔﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻱ ﺑﺎﺯﻱ ﻛﻨﻲ ﭼﺮا ﻋﻴﻦ ﻣﺎﺳﺖ ﻭاﻳﺴﺎﺩﻱ اﻭﻧﻂﺮﻑ ﺯﻣﻴﻦ? ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﻛﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ ﻛﻪ» ﻭﻟﻲ ﺑﻬﺶ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻴﻦ, ﻓﻘﻄ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻴﻦ ﺑﻬﺶ. اﻳﻦ ﻫﻤﻮﻥ «ﺳﻜﻮﺗﻪ» ﺣﻴﻦ ﺑﺎﺯﻱ ﺗﻨﻴﺲ, ﺁﺯاﺭﺩﻫﻨﺪﻩ و ﺗﻠﺨﻪ, و ﻧﻬﺎﻳﺘﺎ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻪ ﻣﻦ ﻣﻨﻲ ﺑﻜﻨﻪ, و ﺑﺎﺯﻱ ﺭﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺑﻨﺪاﺯﻩ.
اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻪ اﻳﻨﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭘﻴﺸﻔﺮﺿﻪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭼﻨﺪاﻧﻢ ﺑﺪﺵ ﻧﻤﻴﺎﺩ اﺯ ﺑﺎﺯﻱ, ﻳﻌﻨﻲ ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻨﻴﺴﺸﻮ ﺗﻨﺶ ﻛﺮﺩﻩ و ﻭاﻳﺴﺎﺩﻩ ﺗﻮ ﺯﻣﻴﻦ, ﻭاﻻ ﻛﻪ اﮔﻪ اﺻﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺻﺒﺤﻢ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻨﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﭼﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻐﻠﻲ ﺩاﺭﻩ ﺑﺎ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ.

ﺧﻮ ﮔﻠﻢ, ﻣﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ اﻳﻨﻮ, ﺣﺴﻢ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﻼ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺷﻌﺒﺪﻩ و ﺗﻴﻜﻪ ﻫﺎﻱ ﻓﻮﻕ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ و اﻳﻨﺎ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻭ ﮔﺮﻡ ﻛﻨﻲ (ﻛﻪ اﻟﺒﺘﻪ اﻳﻦ اﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ اﻓﺮاﺩ ﺣﺘﻲ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ اﺳﺖ) ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﺎﻳﻨﺪﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﻛﻠﻲ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ, ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻗﺮاﺭ ﻧﻴﺲ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﺸﻢ, ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻤﺶ, ﻳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ, ﺩﻭ ﺗﻴﻜﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ ﺳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ, ﺑﻌﺪﺵ ﺳﺎﻛﺖ ﻣﻴﺸﺪﻡ, ﺯﻝ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ, و ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ «ﻟﺬﺕ» ﻣﻴﺒﺮﺩﻡ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺩاﺭﻩ ﺗﻼﺵ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﻪ و ﺑﺤﺜﻮ اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻩ.

ﻣﻦ اﺯﻳﻨﻜﻪ اﻳﻦ ﭼﻴﺰاﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺭاﺿﻴﻢ, ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ ﻫﻴﭻ ﺳﻨﻲ ﻭاﺳﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﻳﺮ ﻧﻴﺲ. ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺩﻻﻳﻠﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﻭاﺳﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﮔﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻗﺮاﺭ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻳﺴﭙﺎﻧﺲ ﭼﻴﻪ? ﺩﺭ ﻳﻪ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﻛﻠﻲ ﺗﺮ ﻣﻮاﻗﻊ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﻳﻪ ﭘﺴﺮ اﺯﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻥ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﺑﺮﻳﻢ ﺑﻪ ﻳﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﻳﮕﻪ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﺪﻳﻢ, ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺧﺘﺮ اﺯﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻩ. و ﻓﻚ ﻛﻨﻢ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ اﺳﺎﺳﻲ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﺩﺧﺘﺮاﺱ? ﺁﻳﺎ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﮕﻮﻳﻴﻢ? ﻳﺎ ﺩﻟﺒﺮﻱ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻴﺎﺩ ﺟﻠﻮ.

ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻚ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﺮا ﺗﻮ اﻛﺜﺮ ﻣﻮاﻗﻊ ﻭﻗﺘﻲ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﭘﺎﻗﺪﻡ ﻣﻴﺸﻪ اﻭﻥ ﺭاﺑﻂﻪ ﺑﻪ ﮔﺎ ﻣﻴﺮﻩ? ﻳﺎ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮا ﭘﺴﺮﻩ ﻳﺎ ﺷﻮﻛﻪ اﺳﺖ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ, ﻳﺎ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻜﻨﻪ. اﻭاﻳﻞ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺖ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻣﺎﻫﺎ اﺯ ﻓﺮﺁﻳﻨﺪ ﺷﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﺷﻜﺎﺭ ﻟﺬﺕ ﻣﻴﺒﺮﻳﻢ و ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻴﻢ ﻛﺴﻲ ﮔﻮﺷﺖ ﻏﺰاﻟﻮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺗﻌﺎﺭﻓﻤﻮﻥ ﻛﻨﻪ, ﺑﻌﺪ ﺩﻳﺪﻡ اﻳﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺎﻧﺘﺰﻳﻪ, ﺣﺎﻻ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﮔﻮﺷﺘﻪ, ﺁﺩﻡ ﻳﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﺮ ﻣﻴﺪاﺭﻩ, ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪا ﺳﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺷﻜﺎﺭﺷﻢ ﻣﻴﺮﻩ.

ﺗﻬﺶ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﻳﺰ ﻃﺮﺯ ﻓﻜﺮ ﺩﺧﺘﺮا ﺑﺎ ﭘﺴﺮا, ﻛﻠﻲ ﺗﺮ, ﺧﺎﻧﻤﺎ و ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ, اﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﻦ ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﭽﻴﻨﻢ. ﻣﺎﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺟﻨﺴﻲ ﺟﺬﺏ ﻣﻴﺸﻴﻢ, ﻓﺎﻛﺘﻮﺭﻫﺎ ﻣﻌﻴﺎﺭﻫﺎﻣﻮﻥ ﺗﺤﺖ ﻋﻨﻮاﻥ ﻓﺎﻛﺘﻮﺭﻫﺎﻱ ﺳﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﻛﻤﻚ (ﻛﻮﻥ, ﻣﻤﻪ, ﻛﻴﻮﺕ ﻧﺲ) ﺑﺮاﻱ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﻣﺸﺘﺮﻛﻪ, ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ اﮔﻪ اﻻﻥ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴم و ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﻴﺎﺩ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﻛﻪ «ﻛﻤﻜﺶ» ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ, اﮔﻪ ﻭاﺳﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ, اﺣﺘﻤﺎﻻ ﻭاﺳﻪ اﻛﺒﺮﻡ ﻫﺴﺖ, ﻭاﺳﻪ ﻣﻨﺼﻮﺭ و ﻣﻬﺮاﻧﻢ ﻫﺴﺖ. ﻟﺬا اﮔﻪ ﻣﻦ ﻧﻮﻋﻲ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺑﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﻧﺴﺒﺘﺎ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﻴﺮﻱ ﺭﻭ ﻛﻨﻪ ﻛﻪ ﺩاﻑ ﺟﻤﻌﻪ. اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎﻱ ﺭﻳﺰﻱ ﮔﺎﻫﻲ اﻭﻗﺎﺕ ﺑﻴﻦ ﻣﺎﻡ ﻫﺴﺖ, ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻣﻤﻪ ﺑﺎﻻ 75 ﺗﺮﻥ ﺁﻓﻪ ﻭاﺳﻢ, 65 و 70 اﻳﺪﻩ ﺁﻟﻨﺪ. ﻣﻮﺭ اﺳﭙﺴﻴﻔﻴﻜﺎﻟﻲ, ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺳﺎﻳﺰﻫﺎ اﺯ ﻣﻤﻪ ﺑﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻳﻪ ﻣﻘﺪاﺭ ﻛﻮﭼﻴﻜﻲ ﺑﻪ ﻛﻴﻮﺕ ﻧﺲ ﭼﻬﺮﻩ اﺿﺎﻓﻪ ﺷﻪ, ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻭﺯﻥ اﻳﻦ ﺳﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﻣﺘﻐﻴﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﻲ اﻱ ﺣﺎﻝ.

ﻭﻟﻲ ﺧﻮ ﺩﺧﺘﺮا ﻛﺴﺨﻠﻦ, ﺣﺎﻻ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻳﻪ ﻣﻌﻴﺎﺭﻫﺎﻳﻲ ﻣﺚ ﻗﺪ و ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺟﻮﮔﻨﺪﻣﻲ و اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا ﺩاﺭﻥ ( ﻛﻪ اﮔﺘﺮ اﻭﻗﺎﺕ اﮔﻪ ﻃﺮﻓﺸﻮﻥ اﻳﻦ ﻛﺎﺭه ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺟﺒﺮاﻥ ﻛﻨﻪ) ﻭﻟﻲ ﻣﻌﻴﺎﺭاﺷﻮﻥ ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺨﺼﻲ ﺗﺮﻩ, ﻣﺜﻼ اﻳﻨﺎ ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻥ, ﻳﻪ ﺩاﻳﻲ ﺩاﺷﺘﻦ, ﺩاﻳﻴﻪ ﻭﻛﻴﻞ ﺑﻮﺩﻩ, ﺭﻳﺶ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭﻱ ﺩاﺷﺘﻪ, ﺟﺪﻱ ﺑﻮﺩﻩ, ﺷﻮﺧﻲ ﻫﺎﻱ ﺭﻳﺰ ﺧﻴﻠﻲ اﺗﻮﻛﺸﻴﺪﻩ ﺩاﺷﺘﻪ, اﻳﻨﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺩاﻳﻴﻪ ﺣﺎﻝ ﻛﺮﺩﻥ, ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻫﺸﻮﻥ ﻣﺮﺩاﻱ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﻭاﺳﺸﻮﻥ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ اﻭﻝ ﺟﺬاﺑﻦ. ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻮﻥ ﺩاﻳﻴﻪ اﮔﻪ ﻣﺸﺎﻭﺭ اﻣﻼﻙ ﺩاﺷﺖ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻃﺮﺡ ﺳﻮاﺣﻞ ﻫﺎﻭاﻳﻲ ﻣﻴﭙﻮﺷﻴﺪ, ﺯﻧﺠﻴﺮ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩ و ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ و ﺑﺎ ﺻﺪا ﺧﺶ ﺩاﺭ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, اﻭﺿﺎﻉ ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻳﺎ اﮔﻪ ﺯﻳﺎﺩ اﻫﻞ ﺷﻴﻂﻨﺖ و ﺭﻗﺺ و ﺁﻭاﺯ و اﻳﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﻴﭗ ﻛﺮاﺵ اﻳﻨﺎمم ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﺮﺩ.

ﺗﻬﺶ اﻳﻨﻜﻪ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ اﺯ ﻳﻪ ﭘﺴﺮﻱ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﻴﺎﺩ, اﺣﺘﻤﺎﻝ اﻳﻨﻜﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ اﺯﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﻴﺎﺩ ﭼﻨﺪاﻥ ﺯﻳﺎﺩ ﻧﻴﺲ و اﺻﻦ اﻳﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ اﺯ ﻫﻢ ﻣﺴﺘﻘﻠﻨﺪ. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺭﺑﻂﻲ ﺩاﺷﺖ ﮔﻠﻢ?

ﺭﺑﻂش اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻳﻪ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎ ﻣﻴﺪﻩ, ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻮﻥ اﺯ ﺩﻳﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻪ, اﮔﻪ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ اﻳﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﺷﻪ ( ﻛﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﭘﺴﺮﻫﺎ, ﺑﻲ ﺗﺠﺮﺑﻪ و ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻦ) ﻳﻬﻮ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺩاﻑ ﺟﻤﻌﻪ, ﻳﻬﻨﻲ ﺧﻮﺷﺘﻴﭗ ﺗﺮﻳﻦ, ﺧﻮﺵ ﺳﺮ و ﺯﺑﻮﻥ ﺩاﺭ ﺗﺮﻳﻦ, ﻗﺪﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ, ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ, ﺷﻴﻂﻮﻥ ﺗﺮﻳﻦ و ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮ ﺗﺮﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻨﻪ و ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﻳﺎ ﺷﻮﻛﻪ ﺷﻪ, ﻳﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﺗﻮﻗﻊ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻱ.
ﻣﻦ اﻳﻨﺎ ﺭﻭ اﻳﻨﻮﺭ اﻭﻧﻮﺭ ﺧﻮﻧﺪﻡ, ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮا و ﭘﺴﺮاﻱ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ, ﺗﻬﺶ اﻳﻨكه ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ و اﻟﺒﺘﻪ ﻳﺎﺩﮔﻴﺮﻱ ﻳﻪ ﻓﺮﺁﻳﻨﺪ ﺗﻜﺎﻣﻠﻴﻪ و ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻛﺎﻣﻞ و ﺑﻲ ﻋﻴﺐ ﻧﻴﺴﺖ. اﺻﻦ ﺑﺤﺚ ﺳﺮ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ و ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ و اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا ﺑﻮﺩ.

ﻫﺎ ﺑﺬاﺭ ﻳﻪ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺰﻧﻢ. ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﺭﺗﻲ, اﺭﮔﻨﺎﻳﺰﺭﻫﺎﻱ ﭘﺎﺭﺗﻲ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ, ﺧﻮﺑﻢ ﺑﻮﺩﻥ, اﺯ ﻣﻨﻢ ﻓﻚ ﻛﻨﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ, ﻣﺜﻼ ﺳﻲ و اﻳﻨﺎ, ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ اﻭﻟﺶ ﻛﻠﻲ ﺳﺮ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺑﻠﻴﻂﻮ ﻳﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺎﺭﻡ ﭼﻮﻧﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ, ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ ﻭﺳﻂﺎﻱ ﭘﺎﺭﺗﻲ ﺩﻳﺪﻡ اﻳﻨﺎ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻱ ﺩاﺭﻥ ﻭاﺳﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻳﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺮﻗﺼﻦ ﺟﺪا اﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ اﺻﻠﻲ.

ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻠﻘﻪ اﺷﻮﻥ, ﻳﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﻛﻤﺮ ﻳﻜﻲ ﻳﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﻛﻤﺮ اﻭﻥ ﻳﻜﻲ, ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭼﺮا ﺗﻜﻲ ﻣﻴﺮﻗﺼﻴﻦ و ﺧﻼﺻﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻭ ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ اﻳﻨﻮﺭ, ﻫﺪف اﺻﻠﻲ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﮊﻩ اﺻﻠﻲ ﺑﺮﻗﺼﻢ, ﺷﺪ? ﻧﻪ, اﺯﻡ ﺗﺸﻜﺮ ﻛﺮﺩ و ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﺪ, ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﺣﺲ ﺑﺪﻱ ﻧﺪاﺷﺘﻢ, ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ, ﻗﺼﺪﻣﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ, اﻭﻥ ﺗﻮ ﻣﻮﺩ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﻧﺒﻮﺩ و ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﻣﻌﺘﻤﺪ ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ. اﻭﻥ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﺩ ﻭﺳﻄ ﺑﺎ ﭘﺴﺮا ﺑﺮﻗﺼﻪ و ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻳﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﻮﺩ, ﻣﻦ ﻣﺴﻮﻝ ﺗﻮ ﻣﻮﺩ ﻧﺒﻮﺩﻥ, ﻳﺎ ﺧﺠﺎﻟﺘﻲ ﺑﻮﺩﻥ اﻭﻥ ﻧﻴﺴﺘﻢ, ﺩﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ و ﺁﻱ ﺗﻴﻨﻚ ﻳﻮ ﮔﺎﺕ ﻭاﺕ ﺁﻱ ﻣﻨﺖ.

اﻱ ﺣﺎﻝ(ﺑﻪ ﻓﺘﺢ اﻟﻒ و ﺿﻢ ﻳﺎ و ﺗﺸﺪﻳﺪ ﻳﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ) ﮔﻠﻢ …

ﺁﺭﻩ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﻛﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ, ﻣﺜﻼ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻴﮕﻲ ﻧﺎﻳﺲ ﮔﺎي و اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ, ﻣﻦ اﺻﻦ ﺗﺼﻮﺭ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻴﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺗﻼﻕ «ﻓﺮﻧﺪ ﺯﻭﻥ» ﻛﻪ. ﻓﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻓﺮﻧﺪ ﺯﻭﻥ ﻭاﺳﻪ ﺑﻘﻴﻪ اﺳﺖ. ﻭاﺳﻪ ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﻳﻪ ﻣﻴﻨﻴﻤﻮﻣﻲ اﺯ ﻻﺱ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩاﺭﻡ ﭘﻴﺶ ﻧﻤﻴﺎﺩ. ﺣﺎﻻ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﮕﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻘﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮا ﻭاﺳﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﺑﻮﺩﻥ. ﻣﺜﻼ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﺎﺭ.

ﻣﻦ ﺑﺎ اﻳﻨﺎ ﻛﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ, اﻳﻨﺎ ﻫﻲ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻥ, ﻣﻦ ﺣﺲ ﺩﺭﻭﻧﻴﻢ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻳﻪ ﮔﺮﺑﻪ اﻡ ﻛﻪ ﺩاﺭﻩ ﺑﺎ ﻳﻪ ﻣﻮﺵ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ, ﻣﻮﺷﻢ ﻣﻴﺨﻨﺪﻩ, ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺣﻲ اﺑﺰﻭﺭﺩ ﻃﻮﺭﻱ, اﺻﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﻛﻪ, ﻳﻌﻨﻲ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﺴاﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻣﻴﺒﻴﻨﻨﻢ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻣﻴﮕﻢ ﺑﺨﻨﺪﻥ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻛﻪ, ﻛﻼ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺜﻼ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﻦ 3 ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺷﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ, اﻭﻟﻴﺶ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﻴﻤﺎ, ﻳﻌﻨﻲ ﺟﺎﻥ ﻛﻼﻣﻢ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻣﻦ اﺻﻦ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻭاﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺘﺼﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻴﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﺮﻧﺪﺯﻭﻥ.

ﺑﻌﺪ ﻧﮕﺎﺭﻡ ﻛﻪ ﺗﻴﺮﻳﭙﻢ ﻻﺱ ﺣﺪاﻛﺜﺮﻱ و دﻓﻊ ﺣﺪاﻗﻠﻲ ﺑﻮﺩه ﺑﺎ ﻫﻤﻪ. ﺑﺎ ﺷﺒﻨﻢ ﻭﻟﻲ اﻓﺘﺎﺩﻡ ﺗﻮ ﻓﺮﻧﺪﺯﻭﻥ. ﺑﺪﺑﺨﺘﻴﺶ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩاﺭﻡ ﻣﻴﺎﻓﺘﻢ, ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻬﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺮﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﺩﻓﻌﻪ اﻭﻝ, ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻡ,  ﺑﻬﺶ ﺭﺳﻤﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻴﺎ ﺑﻐﻠﻢ, ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺭﻳﺴﭙﺎﻧﺴﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﮕﻲ ﺩﺧﺘﺮا ﻛﺎﺩﻟﻴﻨﮓ و ﻧﺎﺯ و ﻧﻮاﺯﺷﻪ, ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩ, ﺩﻓﻌﻪ ﺳﻮﻡ ﻭﻟﻲ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻡ, ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﻳﺴﭙﺎﻧﺲ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﮕﻴﺶ و ﻭاﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻓﺮﻧﺪﺯﻭﻥ ﺑﺎ ﺧﻢ ﻣﻌﺎﺩﻟﻦ, ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ ﻧﻴﻮﻣﺪ, ﺭﻳﺪﻡ ﺩﻳﮕﻪ ﮔﻠﻢ. ﺭﻳﺪﻡ.

ﭼﻲ ﺷﺪ ﺑﺤث ﺑﻪ ﺷﺒﻨﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ? ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ. اﺻﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ و اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﻮﺩ, ﺣﺎﻻ اﺯ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮔﻮﻳﺞ ﻓﻮﻕ اﻟﻌﺎﺩﻩ ﺷﺒﻨﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﻟﻮﻧﺪﻳﺎﺵ ﻛﻪ ﺑﮕﺬﺭﻳﻢ و ﺑﺮﮔﺮﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺞ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ.

ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﮔﻠﻢ, ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ اﻳﻨﻮ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ, ﻛﻪ ﺩﻟﻴﻞ اﺻﻠﻲ اﺻﻠﻲ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺸﻴﺪﻧﻢ ﭼﻴﻪ, ﻳﺎﺩﺗﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ اﺯ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺷﺪﻥ, اﻳﻨﻜﻪ ﻧﺘﻮﻧﻢ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻛﻨﻢ و ﺳﻴﮕﺎﺭي ﺣﺮﻓﻪ اﻱ ﺷم و ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻳﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﮔﺎ ﺑﺪﻩ? ﺧﻮ ﺩﻟﻴﻞ اﺻﻠﻴﺶ ﻛﻞ ﺗﻨﻮﻋﻴﻪ ﻛﻪ ﻳﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﺖ ﻣﻴﺪﻩ ﻋﺰﻳﺰﻡ.

ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭﻳﺶ ﺟﻠﻮ ﺁﻳﻨﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﻣﺪاﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ. ﻣﺪاﺩ ﻣﻴﻜﺸﻢ, ﻭاﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ اﻳﻨﻜﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺷﻢ. ﻭاﻱ ﭼﻘﺪ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﮔﻔﺘﻢ اﻳﻦ ﺳﺮﻱ.

ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ – اﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺴﺸﻌﺮﺗﺮ اﺯﻭﻧﻴﻪ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, اﻳﻨﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ اﻭﻟﻲ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ.
ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﻭ – ﺭﻳﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺴﻮﺭﺩ ﭘﺎﻟﻴﺴﻴﻢ. ﭘﺴﻮﺭﺩاﺭﻭ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻢ. ﭘﺴﻮﺭﺩ ﭘﺎﻟﻴﺴﻲ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﺎﻙ ﻛﺮﺩﻡ.
ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ ﺳﻪ – ﺩﻳﺸﺐ ﻳﻪ ﺯﻥ ﺩاﺩاﺷﻲ ﮔﻔﺖ اﻭاﻳﻞ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻲ, ﮔﻔﺘﻢ اﻭاﻳﻞ ﻭاﺳﻪ ﺧﻨﺪﻭﻧﺪﻥ ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻢ, اﻻﻥ ﺑﻘﻴﻪ و ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺸﻮﻥ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰﻳﻪ ﻛﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ.
ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ ﭼﻬﺎﺭ – ﺩﻳﺸﺐ ﺧﻮاﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ ﮔﻠﻢ, ﺁﺑﺠﻮﻳﻲ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ و ﭘﺮ اﺯ ﻏﻠﺖ ﺑﻮﺩﻡ و ﺑﺪﻭﻥ ﻓﻜﺮ. اﺯﻳﻦ ﻟﺤﻆﺎﺕ ﺧﺎﻟﻲ. ﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﻼ. ﻛﺴﺸﻌﺮ.
ﻟﻴﻨﻚ ﻣﺮﺗﺒﻄ ﻳﺎ ﻛﻤﺎﺑﻴﺶ ﻣﻨﺒع ﻳﺎ ﻫﺮ ﭼﻲ: How to Hold Conversation Like a Man | Nick Sparks…: http://youtu.be/b-a1jXgAsQI


ﻳﺎ اﻳﻨﻜﻪ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﭘﺴﺖ

$
0
0

ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﻧﻴﻮﻣﺪ, ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻫﻢ ﺟﺮاﺕ ﻧﻜﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﺷﻮﻥ ﺑﮕﻪ, ﺭﺣﻤﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﻲ اﮔﻪ ﺩﻟﺖ ﭘﻴﺶ ﺣﻤﻴﺪ ( ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ) ه, ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮ, ﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﭼﺶ ﺗﻮ ﭼﺸﻴﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻴﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ.

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺷﺐ ﭘﻴﺸﺶ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﻙ ﻧﻴﺎﻭﺭاﻥ, ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ و ﺣﻤﻴﺪ و ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻳﻢ, ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﭼﺮا ﻧﻤﻴﺬاﺭﻱ اﻳﻦ ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﻨﻪ? ﻣﮕﻪ ﭼﻲ ﻣﻴﺸﻪ? ﺷﺐ ﻣﻴﺒﺮﻳﻤﺶ, ﺑﺎ ﻫﻢ ﻳﻪ اﺭﺗﻔﺎﻋﻲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻳﻢ, ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﻓﺮﻭﺩ ﺣﻮاﺳﻢ ﻫﺴﺖ ﭼﺮﺧﺎﺵ ﺑﺎﺯ ﺷﻪ ﻛﻮﻧﺶ ﻧﻜﺸﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ.

ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﺑﺎ ﭘﺮﻭاﺯ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ, ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻴﺪﻣﻮ ﻣﻴﺒﺮﻱ اﺳﻜﻴﺰﻭﻓﺮﻧﻲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ ﻣﻴﺎﺭﻳﺶ, ﺷﺎﻳﺪﻡ ﺩﭘﺮﺷﻦ ﺣﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ اﻭﻳﺪﻧﺴﺶ ﻫﺴﺖ. اﮔﻪ ﮊن ﺩﭘﺮﺷﻦ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻴﻚ ﺁﻑ ﺗﺤﺮﻳﻚ ﺷﺪ اﻭﻥ ﮊﻧﻪ. ﺣﺎﻻ ﺣﻤﻴﺪﻡ ﺷﺎﻛﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻛﺠﺎ ﮊﻥ ﺩﭘﺮﺷﻦ ﺩاﺭﻡ?, ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮﻡ ﻋﻴﻨﻚ ﻧﺪاﺷﺘﻪ اﺷﻮ ﻣﻴﺰﻭﻥ ﻛﺮﺩ و ﮔﻔﺖ پ ﺩاﻳﻲ ﻣﻨﻪ ﻛﻪ ﺩﭘﺮﺷﻦ ﺩاﺭﻩ? ﺟﺪا ﻛﺴﻲ ﻓﻜﺮﺷﻮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ ﺩاﻳﻲ ﺣﻤﻴﺪ ﺩﭘﺮﺷﻦ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ, ﺑﺲ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﺗﻮ ﻫﺮ ﻣﻬﻤﻮﻧﻲ ﻗﺮ ﺭﻳﺰ و ﺩﺭﺷﺖ ﻣﻴﺮﻳﺰﻩ, اﺻﻦ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﻮﻥ. ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ.

ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ, رﺣﻤﺖ و اﻃﻬﺮ (ﺯﻥ ﺭﺣﻤﺖ) و ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﺭﻭﻳﻜﺮﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﺑﻪ ﭘﺮﻭاﺯ ﻣﺚ ﺭﻭﻳﻜﺮﺩ ﻣﻘﺎﻡ ﺭﻫﺒﺮﻳﻪ ﻛﻪ اﮔﻪ ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻴﻦ ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎ و ﻗﻂﺎﺭ ﻳﻜﻲ ﺭﻭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﻦ, ﻗﻂﺎﺭ ﺭﻭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﻦ, ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣه اﻣﺸﺒﻮ ﺧﻮﺩﺕ اﮔﻪ ﺟﺮاﺕ ﺩاﺭﻱ ﺑﮕﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ, ﻣﺎ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﮕﻴﻢ.

ﻋﺼﺮﺵ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﻛﺸﻴﻚ ﺑﻮﺩ. اﺱ اﻡ اﺱ ﺩاﺩﻡ «ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ! اﻣﺸﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﺴﺎﻁ اﺳﻜﻴﺰﻭﻓﺮﻧﻲ ﺣﺎﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﺎﺩﻱ ﻫﺎﻱ ﻣﺼﻨﻮﻋﻲ ﺑﺮﭘﺎﺳﺖ, ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺑﻴﺎﻳﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ. ﻓﻮﻗﺶ ﻧﻪ ﺗﻮﻫﻢ ﻣﻴﺰﻧﻴﻦ ﻧﻪ ﺷﺎﺩﻱ ﻣﺼﻨﻮﻋﻲ. ﻧﻆﺮ ﻣﺜﺒﺘﺖ ﭼﻴﻪ?»

ﺟﻮاﺏ ﻧﺪاﺩ, ﺁﺧﻪ اﻳﻨﺎ ﺷﺎﻥ اﺷﻮﻥ ﺩﺭ ﺣﺪﻱ ﻧﻴﺲ ﻛﻪ ﺳﺮ ﻛﺸﻴك ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻲ ﺑﺎﺷﻦ, ﺑﺎﺭﺷﻢ ﻛﻪ ﺑﺴﺘﻪ, ﺣﻤﻴﺪﻭ ﻣﻴﮕﻢ, ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﺩ اﺱ اﻡ اﺱ ﺑﺎﺯﻱ ﻛﻨﻪ ﺳﺮ ﻛﺸيﻚ. ﺧﻼﺻه ﺟﻮاﺏ ﻧﺪاﺩ, ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩ ﻛﻪ: ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ ﮔﻔﺘﻦ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﻴﻜﺸﻴﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﻦ?
ﻭاﻟﻠﻪ ﻣﻦ و ﺭﺣﻤﺖ و اﻃﻬﺮ و ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ, ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺠﺎﺵ ﮔﻨﺎﻫﻪ? اﮔه ﮔﻨﺎﻩ ﺩاﺷﺖ ﺧﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻌﺮاﺝ? اﺻﻦ ﺧﻮﺩ ﺳﻠﻴﻤاﻥ ﻧﺒﻲ ﻣﮕﻪ ﺭﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ? ﻭﺧﺘﻲ ﺑﺎ ﺳﻮﺳﻚ و ﻛﺮﮔﺪﻥ اﺧﺘﻼﻁ ﻣﻴﻜﺮﺩ?

ﻫﺮ ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻴﻢ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﻛﺘﺮ, ﺑﺎﺑﺎ ﺛﻮاﺏ ﻣﻌﺮاﺝ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻋﺘﺸﻪ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ, اﻟﺒﺘﻪ ﻧﮕﻔﺖ ﻧﻪ ﻫﺎ, ﺩاﺷﺖ ﻧﺮﻡ ﻣﻴﺸﺪ, ﻭﻟﻲ ﺗﻬﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ اﻭﻣﺪ ﻭاﺳﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﻲ ﻣﻲ ﺁﻳﻢ.

ﻣﻦ ﻫﺸﺖ و ﻧﻪ ﺷﺐ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ, ﺧﻮﻧﻪ اﻳﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻛﻔﺘﺮﻭ ﻣﻴﮕﻢ, ﺭﺣﻤﺖ و اﻃﻬﺮ, ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮﻥ و ﺭﺣﻤﺖ و اﻃﻬﺮ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺑﻘﻴﻪ ﻣﺒﻞ ﻫﺎ. ﺁﺏ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ. ﺁﺏ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭘﺮاﻧﺘﺰ ﺟﺪﻱ ﺑﮕﻴﺮﻳﻦ. ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻴﻢ? ﻛﺴﺸﻌﺮ. ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻦ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ? ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻣﻴﮕﻦ ﺩﻳﮕﻪ. ﻫﺎ, ﻫﻤﺸﻢ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻧﺒﻮﺩ, ﻣﻴﻮﻩ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺧﻴﺎﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﻛﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺳﻔﺮﻩ ﭘﻬﻦ ﻛﺮﺩﻳﻢ.

ﺁﺭﻩ, ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﻮ ﻳﻪ ﺟﻤﻊ ﮔﺮﻡ و ﺻﻤﻴﻤﻲ ﺩﻭﺭ ﺳﻔﺮﻩ ﭼﻠﻮﻣﺮﻍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ. ﻗﺒﻞ ﭘﺮﻭاﺯ ﻏﺬا ﻣﻴﺨﻮﺭﻥ, ﻣﻨﻂﻘﻲ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ, ﻳﻪ ﺟﻮﺭاﻳﻲ ﻣﺚ ﺑﻨﺰﻳﻦ ﺯﺩﻧﻪ, اﻟﺒﺘﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻲ ﺭﺑﻄ ﻃﻮﺭ. ﻏﺬا ﻧﺨﻮﺭﻱ ﺑﻌﺪﺵ ﻛﺮﻩ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﻣﻴﺮﻱ ﭘﺎﻱ ﻳﺨﭽﺎﻝ, ﭼﺮﺑﻲ ﺗﺰﺭﻳﻖ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺗﻮ ﺭﮒ ﻫﺎﺕ, اﺭﺗﻔﺎﻉ ﻛﻢ ﻣﻴﻜﻨﻲ, و ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭاﺯ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻛﻪ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﮕﻴﺮﻱ, ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﻛﻢ ﻛﻨﻲ, ﻧﻘﺾ ﻏﺮﺽ ﻣﻴﺸﻪ. ﺣﺎﻻ ﺷﻤﺎ ﮔﻴﺮ ﻧﺪﻳﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﻜﻨﻴﻜﺎﻟﻴﺘﻲ ﻫﺎ, ﻗﺒﻞ ﭘﺮﻭاﺯ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺰﻧﻴﻦ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ.

ﺳﻔﺮﻩ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻳﻢ, ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻥ ﺭﺣﻤﺖ و ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻥ اﻃﻬﺮ ﻳﻮﻧﻴﻔﻮﺭﻡ ﭘﺮﻭاﺯ ﺑﻪ ﺗﻦ, ﻛﻼﻩ ﺑﻪ ﺳﺮ, ﭼﻤﺪﻭﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ اﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ اﻭﻣﺪﻥ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻭﺳﻄ ﻫﺎﻝ. ﻛﻤﻚ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺯﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻦ? ﻣﻦ ﻓﻘﻄ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪاﺭ ﺯﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻟﻲ ﺟﺪﻱ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ اﻱ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻲ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺑﻮﺭﺩﻳﻨﮓ ﭘﺲ و ﻳﻬﻮ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭاﺯﻱ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻮاﺭ ﻣﻴﺸﻦ, ﺑﻪ ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻥ ﺣﺴﻮﺩﻳﻢ ﻣﻴﺸﻪ. ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﺘﻴﭗ و ﺑﺎ ﻛﻼﺱ ﻃﻮﺭ و ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻧﻴﻨﻪ ﻗﺪم ﻣﻴﺰﻧﻦ و ﻣﻴﺮﻥ.

ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ, ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﻭﺳﻄ ﺣﺎﻝ. ﻣﻦ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﭘﺮﻭاﺯ ﻃﻮﺭ ﺩاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻮﺗﻮﺭﻫﺎ ﻧﻆﺎﺭﺕ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ اﺯﻳﻦ ﻣﻴﻠﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺩاﺷﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﻴﺪاﺩ.

اﻳﻨﺎ ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎ و ﺳﻴﺴﺘﻣﺸﻮﻥ اﺳﺘﺎﻧﺪاﺭﺩ ﺑﻮد. ﻣﺜﻼ ﻣﺎ اﺻﻦ «ﭘﻴﭙﺮ» ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ ﻛﻪ, ﻳﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻭﺭﺩﻳﻢ, ﺗﻮﺗﻮﻧﺸﻮ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ ﺑﻌﺪ ﻋﻠﻔﻮ ﻣﻴﺮﻳﺨﺘﻴﻢ ﺟﺎﺵ, ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺑﺎ ﻣﺸﻘﺖ ﻃﻮﺭ, ﻣﺚ ﺗﻮﭘﭽﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺜﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ اﺯ ﺳﺮ ﺗﻮﭖ, ﺗﻮﭘﻮ ﭘﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ. اﻳﻨﺎ «ﭘﻴﭙﺮ» ﺩاﺷﺘﻦ, ﺟﺪا ﺗﻬﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺯﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ, ﻋﻠﻔﻮ ﻣﻴﺮﻳﺨﺘﻲ ﺗﻮﺵ, ﻣﻴﺒﺴﺘﻲ, ﻳﻪ ﻓﻴﻠﺘﺮ ﺳﻴﮕﺎﺭﻡ ﻣﻴﺰﺩﻱ ﺳﺮﺵ.

ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻛﻪ ﻣﻂﻤﻴﻦ ﺷﺪ ﺑﺎﻧﺪ ﺧﺎﻟﻴﻪ, ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ ﺗﻮ ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎ, ﻳﻪ ﭘﻮﻙ ﻋﻤﻴﻖ, ﺩﻭ ﭘﻮﻙ ﻋﻤﻴﻖ, ﻫﻮﺏ, ﻣﻴﺪﻱ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﻱ. اﻭﻧﻢ ﺭﻭ ﺳﻪ ﻫﻮﺏ ﻣﻴﻜﺸﻪ ﻣﻴﺪﻩ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﻱ. ﻳﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺭﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﻣﻴﻜﺸﻦ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻦ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﮔﺮﻓﺘﻦ. ﻣﻨﻢ ﺣﺎﻻ ﻓﺎﺯ ﭘﺮﻭاﺯ ﺑﺎ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﻫﻤﭽﻴﻦ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻣﻲ ﭘﺮﻭاﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. اﺻﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻂﺢ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﻮﺩ, ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺭ اﻭﻟﺸﻮ ﻛﻪ, ﻫﻤﻮﻥ ﻛﺎﻟﻴﻔﺮﻧﻴﺎ, ﭘﻴﺶ ﭘﻮﺭﻳﺎ, اﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻳﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺭﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻩ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪﻳﻢ, ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﺭاﺩاﺭ ﮔﺮﻳﺰ و ﻛﻢ اﺭﺗﻔﺎﻉ.

ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺗﻴﺮﻳﭗ اﻳﻨﺎﺭﻭ ﻛﻪ, ﻫﻮﺏ ﺩﻭﻣﻮ ﻛﻪ اﻃﻬﺮ ﻛﺸﻴﺪ, ﻫﻤﭽﻲ ﺳﺒﻚ ﺑﺎﻻﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻃﻮﺭ, ﺩاﻣﻦ ﻛﺸﺎﻥ ﺳﺎﻗﻲ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻭﻳﺪ ﺭﻭ ﺑﺎﻧﺪ. ﻫﻲ ﻣﻴﺨنﺪﻳﺪ, ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺖ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪاﺩ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﻴﺎﻓﻪ اﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ ﻫﺴﺖ, ﻭﻟﻲ ﻧﻪ ﺩﺭﻳﻦ ﺣﺪ ﻛﻪ. ﺭﺣﻤﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ, اﻭﻥ ﻳﻮاﺷﻜﻲ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ, ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺯﻳﺮﺯﻳﺮﻛﻲ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, اﻧﮕﺎﺭ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻓﻘﻄ ﺩاﺭﻩ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻨﺪﻩ و ﻣﺎﻫﺎ ﻓﻘﻄ ﻳﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺟﺪﻱ ﺩاﺭﻳﻢ اﺯﺵ, ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮﻥ?

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻣﺚ اﻳﻦ ﺑﺎﺩﻛﻨﻚ ﻫﺎﻱ ﻫﻠﻴﻮﻣﻲ اﻭﺝ ﮔﺮﻓﺖ, ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻛﻨﻢ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺨﺸﻮ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﺗﻦ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ, ﻭﻟﻲ اﻭن ﺩاﺷﺖ ﻣﻴﺮﻓﺖ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭاﻳﺴﺎﺩ, ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺘﻪ? ﺩﻳﺪﻡ ﮔﻮﺷﻴﺸﻮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﺩاﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺰﻧﻪ, ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻛﻲ ﺩاﺭﻱ ﻣﻴﺰﻧﮕﻲ ﮔﻔﺖ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺎﻗﻴﻢ, ﺑﮕﻢ اﻭﺭﺩﻭﺯ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ? ﮔﻔﺘﻢ ﻛﺴﺨﻞ اﻭﺭﺩﻭﺯ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ ﭼﻴﻪ? ﺑﺎﻝ ﺑﺰﻥ, ﺑﺎﻝ ﺑﺰﻥ, ﺯﻣﻴﻦ ﻫﺎﻱ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﻱ ﺭﻭ ﻧﮕﺎ ﻛﻦ, ﺯاﺭﻋﻴﻦ ﺯﺣﻤﺘﻜﺸﻮ ﺑﻨﮕﺮ, ﺗﺮاﻛﺘﻮﺭﺭﻭ ﻧﮕﺎ ﻛﻦ, ﻛﺲ ﻧﮕﻮ. اﻳﻨﻢ ﻫﻲ ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻓﻠﺶ ﻣﻴﺰﻧﻪ. ﺣﺎﻻ ﻣﺚ ﺁﺩﻡ ﻛﺎﺵ ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻓﺖ, ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻛﻤﺮ, ﻣﺚ ﺁﻗﺎ ﺧﺸﺎﻳﺎﺭ ﺗﻮ ﺯﻳﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﻬﺮ, ﻟﺐ ﻭﺭﭼﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ, ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻭﺳﻄ ﺣﺎﻝ. ﻫﺮ ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻴﻢ ﻭاﻟﻠﻪ ﻫﻴﭻ ﻣﺎﺩﻩ ﻛﺸﻴﺪﻧﻲ و ﺁﺷﺎﻣﻴﺪﻧﻲ ﻧﻴﺲ ﻛﻪ اﻭﺭﺩﻭﺯ ﻛﻨﻲ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻛﻤﺮﺕ, اﻭﻥ ﻫﺮ ﭼﻲ ﻫﺴﺖ ﭼﻮﺏ ﺧﺪاﺳﺖ, ﺭﺑﻂﻲ ﺑﻪ ﻋﻠﻒ ﻧﺪاﺭﻩ, ﻫﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﺪاﺭﻩ ﻓﻠﺶ ﻣﻴﺰﻧﻪ.

ﮔﻔﺘﻢ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﻓﻠﺶ ﻣﻴﺰﻧﻪ? ﮔﻔﺖ اﻧﮕﺎﺭ ﺩاﺭﻥ ﻋﻜﺲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ, ﺭﺣﻤﺘﻢ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﻛﺮﺩ, ﺳﺮﺷﻮ ﻛﺮﺩ ﺗﻮ ﺷﻴﻜﻤﺶ ﺭﻳﺰ ﺭﻳﺰ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪ, ﻣﻦ ﻛﻪ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﻲ ﻛﻼ ﺧﺎﺻﻴﺖ ﭘﺮﻭاﺯﻩ ﺩﻳﮕﻪ, ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺼﺐ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﺎﻳﻲ و ﺷﻨﻮاﻳﻲ و …. ﻓﻌﺎﻝ ﻣﻴﺸﻪ. ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻫﻤﺶ ﺩاﺭﻩ ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﻓﻠﺶ ﻣﻴﺰﻧﻪ. اﻃﻬﺮ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺩاﺷﺖ ﺑﻪ ﭼﻲ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, ﻫﺎ ﻳﻪ ﻓﺎﺯﻱ ﺩاﺷﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺻﺪاﻱ ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, ﺻﺪاﻱ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﺵ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭﻩ?

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﻗﺎﻧﻊ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻧﻴﺲ ﻧﮕﺮاﻥ اﻭﺭﺩﻭﺯﺵ ﺑﺎﺷﻪ, ﻫﻤﭽﻴﻦ ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﻓﺎﺯ ﺗﻤﺮﻛﺰ و ﺩﻗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﻧﮕﺎﺭ ﺣﻮاﺳﻢ ﺟﻤﻌﻪ ﻧﮕﺮاﻥ اﻭﺭﺩﻭﺯﻣﻢ, ﻣﻦ ﻛﻪ ﻣﻂﻤﻴﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺸﻮ ﺩاﺷﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﺎﻝ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ اﻳﻪ, ﻫﺎ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻣﺎﺟﺮاﺷﻮ? ﻧﮕﺮاﻥ ﻧﺒﺎﺷﻴﻦ ﺧﻮﺩ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺑا ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﻏﻴﺮ ﻻﺯﻡ ﻛﻪ اﺣﺘﻤﺎﻻ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﻧﺨﻮاﺩ ﺑﺸﻨﻮﻳﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻭاﺳﺘﻮﻥ, ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﻴﻦ.

ﻣﻦ? ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ, اﻳﻨﺎ ﺳﺒﻜﺒﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ, ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ اﻧﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎﻻ, ﻣﻦ ﻓﻘﻄ ﮔﺬﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭاﺳﻢ ﺭاﺣﺖ ﺗﺮ ﺷﺪ. ﻃﺒﻊ ﻃﻨﺰﻣﻢ ﺿﻌﻴﻒ ﺷﺪ, ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﭘﺎﻳﻪ ﻣﺒﻞ, اﻳﻨﺎ ﻣﻴﺰﺩﻥ ﺯﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ, اﮔﻪ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﭘﺎﻳﻪ ﻣﺒﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﺎﺷﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ.

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﺭاﺿﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ اﮔﻪ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﻮاﻱ اﻳﻦ اﺭﺗﻔﺎﻉ اﺫﻳﺘﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺑﺮﻩ اﺯ ﺗﻮ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﻛﺮﻩ ﺑﺮﺩاﺭﻩ, ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﻳﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺗﻮﺵ, ﻭاﻻ ﺗﻮ اﻭﻥ ﻟﺤﻆﻪ ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺳﺎﻳﺪ ﺑﺎﻱ ﺳﺎﻳﺪ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺷﺶ ﻣﺘﺮﻱ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻪ ﻣﻦ ﺧﺪاﺭﻭ ﺷﺎﻛﺮ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻓﺘﻢ ﻛﻤﻜﺶ ﻛﺮﻩ ﺭﻭ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻪ.

ﻭﻟﻲ ﺳﻲ ﺭﻱ اﺱ ﻟﻲ? ﻛﺮﻩ ﻣﺤﻠﻲ ﻃﻮﺭ? ﺗﻮ ﻣﺸﻤﺒﺎ? ﺧﻮ ﻣﻨﻂﻘﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﺴﺖ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻪ ﻛﺮﻩ ﺭﻭ. ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻴﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭ. ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺁﺧﺮﻭ ﺑﺨﻮﻧﻴﻦ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻴﻦ ﭼﻪ اﻳﻬﺎﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻗﺼﺪ ﻇﺮﻳﻔﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﺵ. ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ, ﻛﺮﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻛﺴﺨﻼ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻳﻪ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﻛﻪ ﻛﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺮﻓﺖ.

اﻃﻬﺮ و ﺭﺣﻤﺖ? اﻳﻨﺎ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻫﻢ ﺩاﺷﺘﻦ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻥ, اﻟﺒﺘﻪ 20 ﺩﺭﺻﺪ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺩﺭﺻﺪ ﺑﻐﻞ و ﻧﻮاﺯﺵ ﻇﺮﻳﻒ, ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﺯﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﻧﺪﻳﺪﻥ, ﺷﻤﺎﻡ ﺑﮕﻴﻦ ﻧﺪﻳﺪﻳﻦ, ﻛﻲ ﺑﻪ ﻛﻴﻪ. ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻲ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻥ? ﻧﺎﺯ و ﻧﻮاﺯﺵ ﻣﮕﻪ ﺧﻨﺪﻩ داﺭﻩ? و اﻻ ﺗﻮ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﻛﺎﻣﻨﺖ ﻫﻤﻴﺸﮕﻴﻤﻮ ﻣﻴﺪاﺩﻡ:»اﮔﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭﻱ ﻫﺴﺖ, ﺧﻮ ﺑﮕﻴﻦ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﻳﻢ», اﺳﺘﻴﻞ اﻳﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎﻱ ﻋﺮﺑﻲ, ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻪ ﻛﻼﺱ ﮔﻴﺮ ﻣﻴﺪﻥ. ﻭﻟﻲ ﻣﻂﻤﻴﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻂﻠﻘﺎ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ.

ﺟﺰﻳﻨﻜﻪ ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺩاﺷﺘﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻛﻪ اﺻﺮاﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ, اﮔﻪ ﺣﻤﻴﺪ و ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺗﺮ (اﻳﻦ ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩاﺭﻩ ﻫﺎ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻳﻪ اﺳﻢ ﺩﻳﮕﻪ اﺳﺖ, ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻦ) اﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ اﻻﻥ اﻭﻧﺎﺭﻭ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ? اﻟﺒﺘﻪ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺪ ﻧﻤﻴﮕﺬﺷﺖ, ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻳﻪ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ  اﻭﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﻳﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﻛﻪ ﭼﻨﺪاﻥ ﺑﺪ ﻧﻤﻴﮕﺬﺷﺖ.

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ? ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪ ﻳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ, ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﻛﺮﻩ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﭼﺎﻗﻮ, ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ, ﺳﺮﺷﻮ ﺧﻢ ﻛﺮﺩ اﺯ ﺭﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺧﻮﺭﺩ, ﻳﻌﻨﻲ ﻓﺎﺯﺵ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻫﺮ اﺭﺗﻔﺎﻋﻲ اﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ اﻭﻥ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﻴﺎﻭﺭﺩ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ اﺭﺗﻔﺎﻉ.

ﺁﺭﻭﻡ ﻛﻪ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ. اﻃﻬﺮ و ﺭﺣﻤﺖ ﺳﻨﺎﺭﻳﻮ ﻣﻴﭽﻴﻨﺪﻥ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩاﺷﻮﻥ. ﻳﻌﻨﻲ ﻫﺮ اﺯ ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﺤﻨﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﺮه ﻣﻴﺸﺪﻥ, ﺑﻬﺶ ﺯﻝ ﻣﻴﺰﺩﻥ و ﻳﻪ ﻓﻴﻠﻢ و ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺘﻪ, ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻣﻴﻮﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﺸﻮﻥ. ﻫﺮ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻳﻪ ﻣﺎﺟﺭا. ﻫﻴﺶ ﻛﺪﻭﻣﺷﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻧﻜﺮﺩﻥ ﻭاﺳﻤﻮﻥ. ﻧﻪ اﻳﻨﻪ ﻧﺨﻮاﺳﺘﻨا, ﻭﻟﻲ ﺣﺎﻓﻆﻪ اﺷﻮﻥ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ. ﻳﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﻴﻤﻮﻧﺪ. ﭼﺮا ﻭﻟﻲ اﻃﻬﺮ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. ﭘﺎ ﺷﺪ ﻭاﻳﺴﺎﺩ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺪ ﻣﻦ ﺑﮕﻪ, ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﻭاﻳﺴﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﺣﻤﺖ.

ﻣﺎﻫﺎ اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻳﻢ, ﺧﻮﺩﺵ ﻛﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪ. ﺗﺒﺴﻢ ﻣﻮﻣﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻧﻪ ﻫﺎ, ﻏﺶ ﻏﺶ ﺧﻨﺪﻳﺪ. ﺭﺣﻤﺘﻢ ﻫﻲ ﺷﻜﻤﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ ﺯﻳﺮ ﺯﻳﺮﻛﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ? ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.

ﻭﻟﻲ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﭘﺮﻓﺸﺎﺭ, اﺯﻳﻦ ﺗﻴﺮﻳﭗ ﻫﺎ ﻛﻪ ﭼﺮاﻍ «ﻛﻤﺮﺑﻨﺪاﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﻨﺪﻳﻦ» ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ. ﺩاﺷﺘﻴﻢ ﺧﻮﺏ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻓﺘﻴﻤﺎ, ﻣﺴﻴﺮ ﻫﻢ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺑﻮﺩ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻛﺴﺨﻠﻲ ﻛﺮﺩ. ﻳﻬﻮ ﭘﻴﭽﻴﺪ, ﺷﻤﺎﻡ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ, ﻳﻜﻲ ﻛﻪ ﺑﭙﻴﭽﻪ ﻳﻬﻮ ﺗﻮ ﭘﺮﻭاﺯ, ﻧﻆﻢ اﺳﻜﺎﺩﺭاﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺮﻳﺰﻩ, ﻣﺎﻡ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻣﻴﭙﻴﭽﻴﺪﻳﻢ, ﻣﺎﻡ ﭘﻴﭽﻴﺪﻳﻢ, ﻫﺮﭼﻨد ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ اﻭﻟﻴﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺑﻪ ﺩاﺩﮔﺎﻩ ﻧﻆﺎﻣﻴﻪ. ﻭﻟﻲ ﺧﻮ ﻣﻦ و ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮﻥ ﻫﻴﺴﺘﺮﻱ ﺩاﺭﻳﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ. ﺣﺎﻻ ﻛﺲ ﻧﮕﻴﻦ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﻣﻴﺸﻢ اﺯ ﺑﺤﺚ اﺻﻠﻲ.

ﺁﺭﻩ ﺁﻗﺎ, ﺩاﺭﻳﻮﺵ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺩاﺷﺖ ﻻﻻﻳﻲ ﻣﻴﺨﻮﻧﺪ ﻭاﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ, ﻛﻪ ﻳﻬﻮ ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮﻥ ﭘﻴﭽﻴﺪ, اﺰﻳﻦ ﺗﻴﺮﻳﭙﺎ ﺑﻪ اﻃﻬﺮ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ? ﺣﺎﻻ اﻃﻬﺮﻡ ﺗﻴﺮﻳﭗ ﻣﺎﻫﻲ ﻗﺮﻣﺰ, ﺣﺎﻓﻆﻪ ﺩﻭ ﺛﺎﻧﻴﻪ, ﻳﺎ «ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ» اﺵ ﻳﺎﺩﺵ ﻣﻴﻤﻮﻧﺪ, ﻳﺎ «ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ?» اﺵ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ اﺻﺮاﺭ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ, ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺟﻤﻠﻪ اﺷﻮ ﺳﺮﻳﻊ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺟﺎ ﺑﺸﻪ و اﻃﻬﺮ ﺑﻔﻬﻤﻪ. اﻃﻬﺮ ﮔﻔﺖ ﻭاﺳﻪ ﭼﻲ? ﻟﺤﻨﺶ ﻛﺎﻣﻼ ﻣﻌﺎﺩﻝ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﻱ ﭼﻪ ﻛﺴﻴﻪ ﻣﻴﮕﻲ?

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﮔﻒ ﺁﺧﻪ ﻭﺧﺘﺎﻱ ﻣﺴﺘﻲ و ﭘﺮﻭاﺯ, ﺻﺎﺩﻗﻲ, ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ, ﻭﺧﺘﺎﻱ ﻋﺎﺩﻱ ﻭﻟﻲ اﻧﮕﺎﺭ اﺯ ﺳﺮ اﺟﺒﺎﺭ ﺣﺎﻝ ﻛﻨﻲ ….. ﺑﺎﺯ اﻃﻬﺮ ﮔﻔﺖ ﻭاﺳﻪ ﭼﻲ? اﻳﻨﺒﺎﺭ ﻣﻦ و ﺭﺣﻤﺘﻢ ﻓﺎﺯﻣﻮﻥ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﻱ ﭼﻪ ﻛﺴﻴﻪ ﺗﻼﻭﺕ ﻣﻴﻜﻨﻲ?, اﻟﺒﺘﻪ ﻓﺮﻕ ﻣﻦ ﺑﺎ اﻃﻬﺮ و ﺭﺣﻤﺖ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻛﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺟﻮﻥ اﻳﻨﻮ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﭼﻮﻥﺑﺎﺭ ﻗﺒﻠﺶ ﻳﺎﺩﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺑﺎﺭ اﻭﻟﺸﻪ, ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﺣﻮاﺳﻢ ﺑﻮﺩ. اﺭﺗﻔﺎﻉ ﻧﮕﺮﻓﺘه ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺁﺧﻪ ﻻﻣﺼﺐ.

اﺭﺗﻔﺎﻉ? ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺷﺎﻛﻲ ﺷﺪﻡ, ﭼﺮا ﻭاﻗﻌﺎ? ﭼﺮا ﻣﻦ ﭘﺮﻭاﺯ ﻧﻜﺮﺩﻡ? ﭼﺮا? ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺩﻭﻣﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩﻡ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﺭﺣﻤﺖ و اﻃﻬﺮ ﭼﺴﺒﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺒﻞ, اﻧﮕﺎﺭ ﺩاﺭﻡ ﺑﻤﺐ ﺧﻨﺜﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ, ﻳﻪ ﭘﻮﻙ, ﺩﻭ ﭘﻮﻙ, ﺳﻪ ﭘﻮﻙ, ﻫﻮﺏ, …. ﻫﻮﺏ….. ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻛﺎﺭﺩ ﺑﺮﻳﺪﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘم ﺯﻳﺮ ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ, ﺑﺎﻟﺸﺘﻮ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﭘﺸﺘﻢ ﺑﻪ اﻣﻴﺪ ﭘﺮﻭاﺯ, ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻡ ﻧﺸﺪ, ﺭﺣﻤﺖ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻛﻨﺎﺭﻳﻢ, اﻃﻬﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺯﻳﺮ ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﻴﻢ. ﺩاﺷﺖ ﻛﺲ ﻣﻴﮕﻔﺖ.

- ﺗﻮ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ اﻃﻬﺮ, ﺑﺬاﺭ ﻳﻪ ﺧﺎﻃﺭﻩ ﺑﮕﻢ اﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ اﺻﻦ.

ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻛﺲ ﻧﮕﻮ, ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ اﺷﻮ, ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻣﻂﻤﻴﻨﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻱ اﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻴﺎ, اﻃﻬﺮﻡ ﻫﺴﺖ, اﻃﻬﺮ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻛﺜﺎﻓﺖ ﻛﺎﺭﻱ ﻫﺎﻱ اﻳﻦ ﻫﺴﺘﻢ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﻣﺘﻬﻢ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﻛﺜﺎﻓﺖ ﻛﺎﺭﻱ, ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﻛﻢ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ اﺳﻜﺎﺩﺭاﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻧﻜﻦ, ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻳﻪ ﺣﺎﻻ….

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, ﻳﻪ ﭘﺎﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ, ﮔﺬاﺷﺖ ﺯﻳﺮﺵ, ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﻮ ﺗﻨﻆﻴﻢ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻭاﺳﻪ ﻧﻴﻤﺴﺎﻋﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﮕﻪ ﻭاﺳﻤﻮﻥ, ﻣﻦ و ﺭﺣﻤﺖ و اﻃﻬﺮ (ﺭﺣﻤﺖ ﻗﺒﻞ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﻢ ﺩاﺷﺖ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, ﺣﺴﻢ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﻭاﻗﻋﺎ ﭼﻴﺰ ﺧﻨﺪه ﺩاﺭﻱ ﺗﻮ ﺷﻜﻤﺶ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ , ﻭاﻻ ﻣﻨﻂﻘﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺁﺩﻡ اﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺮﭼﺸﻤﻲ ﺷﻜﻤﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻪ ﻫﻲ ﺑﺨﻨﺪﻩ) ﻫﻢ ﺳﺮاﭘﺎ ﮔﻮﺵ.

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ اﻧﺸﺖ اﺷﺎﺭﻩ اﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ, ﻣﺎﻫﺎم ﺯﻝ ﺯﺩﻳﻢ ﺑﻬﺶ و ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻧﻴﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ: «…… ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﻴﺮﻭﻥ …..ﺧﻮﺏ ….. ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﻳﮕﻪ, ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ, ﺗﻴﺎﺗﺮ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻮﺩ, ﺳﻴﻨﻤﺎ ﻗﺒﻠﺶ ﺑﻮﺩ, ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﻨﻤﺎ, ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺗﻴﺎﺗﺮ ﺩﺳﺖ و اﻳﻨﺎ, ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻟﻲ, ﻫﺮ ﻫﺮ ﻫﺮ ﻫﺮ …..ﻫﻴﭽﻲ اﻭﻣﺪ, ﺁﺭﻩ اﻭﻣﺪ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺩاﺩ, ﺭﻓﺖ. ﻭﻟﻲ …..»

ﺁﺧﺮﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﻛﺮﺩ, ﻣﺚ اﺻﻐﺮ ﻓﺮﻫﺎﺩﻱ, ﻭﻟﻲ ﭼﻲ? ﻭﻟﻲ ﭼﻲ ﺩﻗﻴﻘﺎ ….  ﻣﺎﻡ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭﻱ ﻧﮕﺎﺵ ﻛﺮﺩﻳﻢ.
اﻃﻬﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺵ ﻛﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ دﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮ ﻓﺎﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ? ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ?

اﻳﻨﺪﻓﻌﻪ ﻣﻦ ﺗﻼﻭﺕ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﻛﺴﻴﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ? ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻴﺎﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﺲ? ﻳﺎ ﻛﺴﺸﻌﺮ? ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﻮ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺎﻻ, ﺁﻳﻴﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻦ, ﺑﺮﺧﻲ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻲ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﺯ ﻣﻴﺸﻦ. ﺑﮕﺬﺭﻳﻢ. ﮔﻔﺘﻢ اﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺴﻴﻪ ﻣﻴﮕﻲ? ﺧﻮ اﺻﻦ ﺩﻭﻧﺴﺘن ﺟﻮاﺑﺶ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﻱ ﺩاﺭﻩ ﻭاﺳﺖ? ﻫﺎ? ﺗﻴﺮﻳﭗ ﺑﻜﻦ ﺩﺭﺭﻭﻳﻲ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻲ (اﻟﺒﺘﻪ ﺗﻜﻨﻴﻜﺎﻟﻲ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺗﻴﺮﻳﭗ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ اﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ) ﻭﻟﻲ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﺩاﺭﻱ ﺯﻥ ﺭﻓﻴﻘﺖ ﺣﺎﻝ ﻛﻨﻪ ﺑﺎ ﺗﻴﺮﻳﭙﺖ? ﻟﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺗﻮ ﻫﺎﻭ ﺁﻱ ﻣﺖ ﻳﻮﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﻧﻲ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ, ﭼﻪ ﻛﺴﻴﻪ ﻣﻴﮕﻲ ﺗﻮ?

ﺳﻜﻮﺕ ﺷﺪ, ﺳﻜﻮﺕ اﻗﻨﺎﻋﻲ? ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ, ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻓﻆﻪ ﻫﺎ ﺭﻳﺴﺖ ﺷﺪ, ﻳﻬﻮ ﺳﻴﺦ ﻛﺮﺩ ﺑﺮﻳﻢ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺑﺨﻮﺭﻳم. ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﻣﻴﮕﻢ, ﻫﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻨﻴﻤﻪ, ﺑﺪﻣﻢ ﻧﻤﻴﻮﻣﺪ اﻟﺒﺘﻪ, ﻓﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺗﻮ ﺷﺐ ﻓﺎﺯ ﺧﻮﺑﻴﻪ. ﺣﺎﻟﺖ ﺣﺪﻳﺶ ﻣﻴﺸﻪ اﻝ اﺱ ﺩﻱ ﻛﻪ ﻭﺧﺘﻲ ﺑﺰﻧﻲ ﺳﻘﻔﻮ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﺕ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻲ ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﻲ, ﺣﺎﻟﺖ ﻻﻳﺘﺶ (اﻟﺒﺘﻪ ﻋﻠﻒ ﺭﺑﻂﻲ ﺑﻪ اﻝ اﺱ ﺩﻱ ﻧﺪاﺭﻩ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮ! ﺻﺮﻓﺎ ﻣﺜﺎﻝ ﺯﺩﻡ, اﺻﻦ ﺗﻮ ﺯﻣﺮﻩ ﺩاﺭﻭﻫﺎﻱ ﺭﻭاﻧﮕﺮﺩاﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻨﺪﻱ ﻧﻤﻴﺸﻪ) ﻣﻴﺸﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺨﻮاﻱ ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻲ.

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﻢ, اﻃﻬﺮ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻧﺮﻳﻦ. ﻟﺤﻨﺶ اﺯﻳﻦ ﻟﺤﻦ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﻧﮕﺎﺭ ﻭﺳﻄ ﺧﺮاﺑﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻮﺭﻳﻪ, ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻱ ﺗﻮ ﻳﻪ ﺧﺮاﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﺩاﻋﺶ ﮔﻴﺮ ﻛﺮﺩﻳﻢ (ﺳﻮﺭﻳﻪ ﻫﻢ ﺩاﻋﺶ ﺩاﺭﻩ? ﺣﺎﻻ, ﻛﺲ ﻧﮕﻴﻦ), ﺑﻌﺪ ﻣﻦ و ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻓﺎﺯوو ﺑﺴﺘﻴﻢ ﺭﻭ اﻳﻨﻜﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻛﻪ ﻣﺘﺎﻫﻠﻴﻦ, ﻛﻔﺘﺮ ﻋﺎﺷﻘﻴﻦ, ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺑﺎﺱ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻴﻦ, ﻣﺎ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺸﻪ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺸﻜﻨﻴﻢ. ﺑﺎ ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﻟﺤﻨﻲ ﮔﻔﺖ, ﻧﻪ ﻧﺮﻳﻦ!

ﭼﻬﺮﻩ ﻛﻴﻮﺕ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺩاﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻟﺖ ﻣﻴﺎﺩ? ﺑﭽﻪ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺧﻮﺏ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ ﺷﻜﻤﺸﻮ ﻣﻴﺨﺎﺭﻭﻧﺪﻭ ﻭاﻳﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮ ﻣﺎ, ﺭﺣﻤﺖ ﺯﺩ زﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ, اﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﺷﻜﻤﺶ ﻧﺨﻨﺪﻳﺪ, ﺩاﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ, ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺷﺒﻴﻪ pooh ﻭاﻳﺴﺎﺩﻩ, ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ pooh ﭼﻴﻪ? ﻭﻟﻲ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭﻱ ﺟﺰ ﺷﻜﻢ اﺵ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻗﻠﺒﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ.

ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻟﻲ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺗﻮ ﺗﺎﺑﻠﻮﻳﻲ ﻫﺎ, ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﻫﺎ, ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺣﻮاﺳﻢ ﻫﺴﺖ, ﺗﻮ اﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻓﻘﻄ ﻳﻪ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﻴﻛﻲ ﻗﺮﻣﺰ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﻢ ﺩاﺷﺖ, اﻧﮕﺎﺭ ﺩاﺷﺖ اﺟﺎﺯﻩ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ ﺑﺮﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﻛﻴﻨﮓ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻱ ﻛﻨﻪ.

ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻧﺪاﺭﻳﻦ, اﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻣﻴﺨﻮاﺩ, ﮔﻒ ﭼﺮا …. ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺳﺮاﻍ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ. اﻃﻬﺮﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩاﺷﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻗﺪ ﻣﻨﻮ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺑﻠﻪ, ﻋﻨﻮاﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ, «ﻗﺪ ﺳﺮﺟﻮﺧﻪ» ﺑﻮﺩ, ﺑﺬاﺭﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ اﺷﻮ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ, ﺑﭽﻪ اﻡ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺵ ﺑﻴﺎﺭﻩ.

«….. ﺩاﺷﺘﻢ ﻓﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﻗﺪ ﺳﺮﺟﻮﺧﻪ ﭼﻪ ﺧﻮﺑﻪ, ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﺎﺵ ﻗﺪ ﺭﺣﻤﺘﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﺪ ﺑﺎﺷﻪ, ﺑﻌﺪ ﺩﻳﺪﻡ ااا ﺭﺣﻤﺖ و ﺳﺮﺟﻮﺧﻪ ﻫﻢ ﻗﺪﻥ, ﭼﻪ ﺧﻮﺏ, ﺧﺪاﺭﻭﺷﻜﺮ….»

ﺑﺎﺯ ﺧﺎﻃﺮاﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ اﺭﺟﺢ ﺑﻮﺩ, ﺣﺪاﻗﻞ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺩاﺷﺖ. ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﻴﺮﻱ ﺩاﺷﺖ, ﻣﺜﻼ اﻻﻥ ﻣﺎ ﻣﻴﺪﻭﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﻗﺪ ﺭﻋﻨﺎﻱ ﺭﺣﻤﺖ ﻋﻨﺼﺮ ﻣﻬﻤﻲ ﺑﻮﺩﻩ ﺗﻮ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﻴﺮﻱ اﻃﻬﺮ ﻭاﺳﻪ اﺯﺩﺑﺎﺝ ﺑﺎﻫﺎﺵ.

اﻭﻣﺪﻳﻢ ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ, ﺑﺪﻭﻥ ﺑﺴﺘﻨﻲ, ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺨﻮﺩﻱ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺑﻴﺎﺭﻳﻢ ﻭاﺳﺶ. اﻟﺒﺘﻪ ﻛﺎﺵ ﻳﺎﺩﺵ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ, ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ﺗﻮ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ? ﺑﻪ اﻃﻬﺮ ﮔﻔﺖ. ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ ﺑﺬاﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺰﻧﻢ, ﻣﺜﻼ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﺣﻤﺖ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ, (ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻠﻲ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺑﻮﺩ), ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﺎ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﺒﺎﺱ ﺑﮕﺮﺩﻱ, ﺗﻮ ﻫﻢ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ اﻱ ….

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ اﺻﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ, ﺧﻮ اﮔﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﻜﻨﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻧﮕﺮﺩﻩ, ﺭﺣﻤﺘﻢ اﮔﻪ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﺮﻩ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻭﺳﻄ ﺭﺑﻂﻲ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﻪ.

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﺗﺨﻤﺸﻢ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻜﺮﺩ, ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ اﻃﻬﺮ ﻛﻪ اﻻﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻛﺘﺮﻭ ﺑﺒﻴﻦ, ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﺣﻤﻴﺪﻭ ﭼﺎﺭﭼﺸﻤﻲ ﻣﻴﭙﺎﺩ, اﻳﻦ ﺭﺣﻤﺘﻮ ﻣﻦ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ, ﺑﺎ ﻳﻪ ﻣﻦ ﻋﺴﻠﻢ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮﺭﺩﺵ, ﺗﻮ ﻭﻟﻲ ﺷﻮﻭﺭ ﻧﮕﻪ ﺩاﺭﻱ, ﻧﮕﺎ ﭼﻪ ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻭاﺳﺶ, ﻗﻠﻘﺶ ﺩﺳﺘﺘﻪ (ﺩﻧﺒﺎﻝ اﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﻨﻂﻘﻲ ﺑﻴﻦ ﺟﻤﻼﺕ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﻧﺒﺎﺷﻴﻦ)

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ:»… ﺑﺬاﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺰﻧﻢ, ﻣﺜﻼ اﻭﻥ ﺳﺮﻱ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺑﮕﻢ ﺭﺣﻤﺖ? ﺑﮕﻢ? (ﺭﺣﻤﺘﻢ ﺩاﺷﺖ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺳﺎﻟﻲ 3 ﺑﺎﺭ ﺗﻮ 8 ﺳﺎﻝ اﺧﻴﺮ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺷﻴﺮاﺯ ﻛﺪﻭﻡ ﺳﺮﻱ? ﭼﻪ ﻛﺴﻳﻪ ﻣﻴﮕﻲ?) ﺑﮕﻢ اﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ, ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻓﻴﻘﺖ ….»

ﺣﺎﻻ اﻃﻬﺮ, ﺗﺎ اﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺣﺎﻓﻆﻪ ﺩﻭ ﺛﺎﻧﻴﻪ اﻱ, اﻳﻦ ﻳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻮا و ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ:
«….. ﻫﻤﻴﻦ? ﻳﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻳﻣﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮﻭ? اﻭﻥ ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻴﻮﻣﺪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ? اﻳﻨﻮ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﮕﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ? ﻣﻦ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ? ….»

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ اﺻﻦ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻛﻪ, ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺗﻢ ﻣﻤﺪﻣﻮﻥ ﭘﻴﺸﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩ, اﺻﻦ ﻃﻮﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻛﻪ, ﭼﺮا ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﻴﻜﻨﻲ ….
اﻃﻬﺮ ﻓﺎﺯ ﺑﻐﺾ ﮔﺮﻓﺖ, ﺷﺎﻳﺴﺘﻲ ﻳﻜﻲ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﻣﺮﻭاﺭﻳﺪ ﻫﻢ ﭘﺨﺶ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻛﺮﺩ, ﺭﺣﻤﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻳﺮﺷﻜﻤﻲ اﺵ ﻣﺎﺳﻴﺪ ﺭﻭ ﭼﻬﺮﻩ اﺵ, ﻣﻦ ﻓﺎﺯ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﺮا ﻛﺲ ﻣﻴﮕﻴﻦ, ﺑﮕﻴﻦ ﺑﺨﻨﺪﻳﻦ ﺑﺎﻝ ﺑﺰﻧﻴﻦ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯاﺭﻭ ﻧﮕﺎ ﻛﺘﻴﻦ, ﺑﺒﻌﻲ ﻫﺎﻱ ﺗﻮ ﻣﺮاﺗﻊ ﺭﻭ ﺑﻨﮕﺮﻳﻦ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺯﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ اﻃﻬﺮ, اﻃﻬﺮ ﻛﻪ ﺑﻐﺾ ﻛﺮﺩ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ ﻟﺐ ﻭﺭﭼﻴﺪ, ﺧﻼﺻﻪ ﺟﻤﻊ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﻱ ﻛﺲ ﺧﻨﺪﻩ, ﺩﺭ ﻛﺴﺮﻱ اﺯ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺷﺪ ﺟﻤﻊ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻐﺾ و اﺷﻚ و ﻳﻪ ﻧﻔﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺎﺳﻴﺪﻩ ﺭﻭ ﭼﻬﺮﻩ, ﻣﻨﻢ ﻛﻪ ﻛﻼ ﻛﺴﻔﺎﺯ. اﻃﻬﺮ ﻛﻪ ﻓﺎﺯ ﻟﺐ ﻭﺭﭼﻴﺪﻩ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻮ ﺩﻳﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﺩ ﺯﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ, ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪ.

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ اﻃﻬﺮ, ﭼﻲ ﺷﻠﻮﻏﻲ ﻣﻴﻜﻨﻲ?, ﮔﻔﺖ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﺕ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ? ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻴﺮﻭ ﺑﮕﻪ? اﺻﻦ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻛﻪ, ﺑﺎﺑﺎ اﺻﻦ ﻃﻮﺭﻱ ﻧﻴﺲ, ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﺩاﺭﻱ ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﻳﻪ ﺁﺩﻡ ﻛﻢ اﺭﺗﻔﺎﻉ, اﻻﻥ ﻫﻤﻮﻧﻘﺪﺭﻱ ﻛﻪ ﭼﻴﺰاﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻳﻦ ﺩﻭ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻗﺒﻞ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﺑﻮﺩ, اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻱ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺘﺶ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻛﺴﺸﻌﺮﻩ.

ﮔﻒ اﻳﻦ ﺭﺣﻤﺖ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭﻳﻪ, ﺣﺮﻑ ﻧﻤﻴﺰﻧﻪ اﻻﻧﻢ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭ ﺳﺎﻛﺘﻪ, ﻫﻴﭽﻮﺧﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﻴﺰﻧﻪ, ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻴﺐ ﻧﺬاﺭ ﺭﻭ ﺑﭽﻪ اﻣﻮﻥ, ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺗﻮ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺵ ﻛﺮاش ﺩاﺷﺘﻢ, اﮔﻪ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﺶ, ﺧﻮﺩﻡ ﺯﻧﺶ ﻣﻴﺸﺪﻡ, اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا ﭼﻴﻪ ﻣﻴﮕﻲ …. ﻛﻪ ﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ …. ﺗﻮ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻣﻴﮕﻔﺘﻲ اﻳﻨﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ?

ﺭﺣﻣﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ, ﻛﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﻜﻨﻪ ﺭاﺣﺖ ﺷﺪﻱ, ﺣﺎﻻ ﺗﺸﺮﻳﻒ ﺑﺒﺮﻳﻦ, ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻧﻢ ﭘﺮﻳﺪ ﺗﻮ اﺗﺎﻕ, ﻛﺮاﻭاﺕ ﺯﺩﻩ و ﻛﺖ ﺷﻠﻮاﺭ (ﻛﺮاﻭاﺗﻮ ﻛﺖ ﺭﻭ ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻢ) ﺑﻪ ﺗﻦ, ﺑﻪ ﻣن ﻛﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺑﺮﻳﻢ, ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻴﮕﻲ ﻛﺠﺎ ﺑﺮﻳﻢ? ﺑﺎ ﻫﻢ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ, ﺑﺎ ﻫﻤﻢ ﺳﻘﻮﻁ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺗﻮ ﻋﻤﻖ ﺁﺏ, ﺑﺎ ﻫﻤﻢ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻳﻢ ﺑﻪ اﺭﺗﻔﺎﻉ ﺻﻔﺮ.  ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺻﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﺮﻳﻦ, ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ اﻃﻬﺮ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﻤﻮﻧﻴﻦ.

ﻭاﻗﻌﺎ اﻃﻬﺮ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﻤﻮﻧﻴﻦ. ﻣﻮﻧﺪﻳﻢ ﺁﻗﺎ ﺩﻳﮕﻪ, ﻣﻮﻧﺪﻳﻢ. ﻣﻮﻧﺪﻳﻢ ﻣﻦ ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻢ, اﻳﻨﺎ ﻫﺮﻛﺪﻭﻡ اﻓﺘﺎﺩﻥ ﻳﻪ ﻭﺭ, ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﻭ ﻧﮕﺎ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ, ﺗﻮ اﻋﻤﺎﻕ ﻏﻮﻃه ﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ. ﻣﻨﻢ ﻛﺲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ. ﻭﻟﺸﻮﻥ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺸﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺤﺚ, ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻳﻲ ﮔﻔﺘﻢ? اﺯ ﺷﺒﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ, اﺯ ﻓﺮﻧﺪﺯﻭﻥ ﮔﻔﺘﻢ, ﻭﺳﻂ ﺑﻴﻞ ﺯﺩﻧم ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ اﻃﻬﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ: ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻳﺎﺩﺗﻪ ﺳﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ, ﺑﻬﻢ اﻳﻤﻴﻞ ﺯﺩﻱ, ﭘﻴﻨﮕﻠﻴﺸﻢ ﻧﻮﺷﺘﻲ, اﺯﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻱ, ﭼﻘﺪ ﺣﺎﻝ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺎ اﻭﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭﺕ? ﺧﻮ ﭼﺮا ﻧﻤﻴﮕﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ اﻳﻨﭽﻴﺰاﺭﻭ? ﻓﻚ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻣﻦ ﻣﺚ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ ….

ﻳﺎ ﻓﺎﺯﻱ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻴﺨﻮاﺩ اﻃﻬﺮ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﺎﺷﻪ, ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﺯﻥ ﻣﺮﺩﻣﻮ ﺳﺎﻛﺖ ﻛﻨﻴﻢ, اﻳﻨﺠﺎﺱ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺭاﻩ ﺣﻞ اﺧﻼﻗﻲ ﻏﻴﺮ اﺯ ﺑﻐﻞ و ﻧﺎﺯ و ﻧﻮاﺯﺵ ﺗﻮ ﺗﻮﻟﺒﺎﻛﺴﺘﻮﻥ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻦ ﻭاﺳﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﻛﺮﺩﻥ ﺟﻨﺲ ﻟﻂﻴﻒ. ﻫﻴﭽﻲ ﺭﻓﺘﻢ اﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻴﺎ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ, ﺑﻪ اﻳﻦ اﻣﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ اﻭﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺁﺏ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ﺣﺮﻓﺶ ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺮﻩ, اﺛﺮﻡ ﻛﺮﺩ اﻧﺼﺎﻓﺎ, ﺷﺎﻳﺴﺘﻲ ﻫﻢ ﻣﻦ ﻓﻚ ﻛﺮﺩﻡ اﺛﺮ ﻛﺮﺩ و ﺧﻮﺩﺵ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺭﺣﻤﺖ اﻻﻥ ﺗﻮ ﻣﻮﺩ ﺻﺤﺒﺘﺶ ﻧﻴﺲ, ﻭﻟﻲ ﻛﻨﺘﻮﺭ ﻛﻪ ﻧﺪاﺭﻩ ﺁﻗﺎ, ﻟﻴﻮاﻥ ﺁﺏ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﺛﺮ ﻛﺮﺩ.

ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮاﻍ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻫﺎ, ﺩاﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ اﺳﻜﻮﭖ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻭاﻧﻴﻠﻲ (ﺷﻜﻼﺗﻲ?) و ﺳﺎﺩﻩ و ﺯﻋﻔﺮﻭﻧﻲ ﻣﻴﭽﻴﻨﺪﻡ ﺗﻮ ﺑﺸﻘﺎﺏ, ﻛﻪ اﻃﻬﺮ اﻭﻣﺪ ﻭاﻳﺴﺎﺩ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ, ﻣﻨﻢ اﺯﻳﻦ ﺗﺮﻳﭙﺎ ﻛﻪ ﻛﻤﻚ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ, ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺩاﺩاﺵ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﺗﻮ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺮﻡ ﻛﻨﻲ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻛﻤﻜﻪ ﻭاﺳﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ, اﻭﻧﻢ اﺯﻳﻦ ﻓﺎﺯا ﻛﻪ ﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻢ, ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩاﺷﺘﻲ?

ﻫﺎﻳﻲ و ﺭاﺳﺘﻲ. ﻭاﺳﻪ اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ «ﺩﻗﻴﻘﺎ» ﺭاﺳﺘﺸﻮ ﮔﻔﺘﻢ:» … ﻧﻪ, ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺭاﺑﻂﻪ ﻻﻧﮓ ﺗﺮﻡ ﻣﻮﻓﻘﻲ ﺭﻭ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ….» ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﻻﻧﮓ ﺗﺮﻡ ﻧﻪ اﻟﺰاﻣﺎ, ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻭﺏ ﺁﺭﻩ, ﻭﻟﻲ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩﻩ ﺭﻭاﺑﻄ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ اﻱ ﺑﻮﺩﻩ, ﺑﻪ ﻳﻪ ﻓﺎﺯﻱ ﺭﺳﻴﺪﻩ و ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﺧﻮﺑﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﺑﻌﺪ ﺗﻤﻮﻡ …. ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﻧﮕﺎﺭ ﭼﻲ? (ﺷﺎﻳﺪﻡ ﺭﺣﻤﺖ ﭘﺮﺳﻴﺪ اﻳﻨﻮ) ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﺎﺭ ﺭاﺑﻂﻪ ﻧﺒﻮﺩ, ﮔﻒ ﭘﺲ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ? ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﺎﺭ ﻳﻪ ﻛﺮاﺵ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ, ﮔﻔﺖ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ? ﮔﻔﺘﻢ ﻳﻌﻨﻲ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺨﻮاﻳﺶ و ﺑﻬﺶ ﻧﺮﺳﻲ و ﺑﺴﺘﻨﻴﺎﺭﻭ ﺩاﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﺑﺬاﺭﻩ ﺗﻮ ﻳﺨﭽﺎﻝ و اﻭﻣﺪﻳﻢ.

ﺣﻤﻴﺪﺟﻮﻥ ﺑﺎﻟﺶ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﺵ, اﻃﻬﺮ و ﺭﺣﻤﺘﻢ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﻣﻦ, ﻛﻢ ﻛم ﺩﻭﺑﺎﺭه ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻫﻢ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺑﻪ ﺳﻂﺢ ﺁﺏ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻳﻢ, ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻭ ﻣﻴﺸﺪ ﺩﻳﺪ. ﻧﺸﻮﻧﻪ اﺷﻢ ﺑﺤﺜﻤﻮﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ اﺳﺘﺮﻳﭗ ﻛﻼﺏ ﺑﻮﺩ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﺮا ﻣﻦ ﻣﺪﻋﻲ اﻡ ﻫﻤﻪ ﺩﺧتﺭا ﺩﻭﺱ ﺩاﺭﻥ ﺣﺪاﻗﻞ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﻥ ﺑﺒﻴﻨﻦ اﺳﺘﺮﻳﭗ ﻛﻼﺑﻮ. ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ اﺩﻋﺎﻱ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﺤﺚ ﺑﺮاﻧﮕﻴﺰ ﻣﻦ, ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ 99 ﺩﺭﺻﺪ اﺟﻨﺎﺱ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮﺗﻮﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻻﺱ ﺯﺩﻥ ﻫﺴﺘﻴﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ, اﻭﻥ ﻳﻪ ﺩﺭﺻﺪﻡ ﺧﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ و ﺑﺮاﺩﺭﻥ و ﺑﺎﺯ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ اﺟﻨﺎﺱ ﻟﻂﻴﻒ (ﺩﺭﻳﻨﺠﺎ اﻃﻬﺮ) ﺑﺎ اﻳﻦ اﺩﻋﺎ. ﺑﺤﺚ ﻋﺠﻴب و ﺧﺎﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ, ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺤﺜﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎﻡ ﻗﺒﻼ ﻛﺮﺩﻡ و ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﺻﺮﻓﺎ ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﻫﻤﻪ «ﻧﺴﺒﺘﺎ» ﻣﻴﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﻳﻪ ﺑﺤﺜﻮ اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻥ, ﻳﻌﻨﻲ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﻓﺎﺯ ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﺷﺪﻩ. ﮔﻼﻳﺪﺭ ﻃﻮﺭ. ﺁﺭﻭﻡ و ﺭاﺣﺖ. ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻓﺮﻭﺩ.

ﻓﺮﻭﺩﻱ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﻇﻬﺮﺵ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺷﻮاﻫﺪ, ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻥ و ﻣﻴﭙﺮﻳﺪﻥ, اﻣﺎ ﭼﻨﺪاﻥ اﺭﺗﻔﺎﻋﻲ ﻣﺜﻞ ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺶ ﻧﻤﻴﮕﺮﻓﺘﻦ. ﻣﻦ?  ﻣﻦ ﻓﺮﺩاﺵ? ﻣﻦ ﻓﺮﺩاﺷﻮ ﻣﻔﺼﻞ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ, ﺷﺎﻳﺴﺘﻲ ﺗﺤﺖ ﻋﻨﻮاﻥ «ﻳﺎ اﻳﻨﻜﻪ – ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ! + seen.


ﻳﺎ اﻳﻨﻜﻪ + ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ! – seen!

$
0
0

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﻫﺎﻝ ﺧﻮﻧﻪ اﺵ, ﭘﺎﻣﻮ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﻡ, ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﺩاﺷﺖ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺎ ﺑﺮاﺩﺭﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩ, ﺳﻴﮕﺎﺭﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺩاﺷﺘﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ اﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻜﻤﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻴﺸﺪ اﺯ ﻧﻔﺲ ﻛﺸﻴﺪﻧﻢ و ﺩاﺷﺘﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. اﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﻟﺤﻆﺎﺗﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﺳﻜﻮﺕ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ, ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻫﻤﻮﻧﻂﻮﺭ ﻣﻴﺸﺴﺘﻢ و ﭘﺎﻣﻮ ﻣﻴﻨﺪاﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪﻡ. ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺸﻜﻞ ﻣﺎﺟﺮا ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺳﻴﮕﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻴﺘﻜﻮﻧﺪﻣﺶ. ﺩاﺷﺘﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﻭاﺳﻪ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ 14 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ, ﺧﻮﻧﻪ ﺣﻮا, ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ و ﻫﺎﺗﻒ, ﭘﺴﺮ ﺣﻮا, و ﻋﻠﻲ, ﺷﻮﻫﺮﺵ و اﻟﺒﺘﻪ ﺣﻴﺪﺭ. ﺣﻮا و ﻋﻠﻲ ﺩﻋﻮاﺷﻮﻥ ﺷﺪ, ﻋﻠﻲ ﺗﻮ ﻛﻮﭼﻪ ﺧﻮاﺑﻮﻧﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺣﻮا, ﻫﺎﺗﻒ 4 ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻭ اﻧﺪاﺧﺖ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ, ﮔﺎﺯﺷﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﻓﺖ, ﻣﻦ و ﺣﻴﺪﺭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﻮا, ﺣﻴﺪﺭ ﻭاﺳﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺸﻴﻨﻪ ﻭﺭ ﺩﻝ ﺑﺎﺟﻨﺎﻕ, ﺁﺭﻭﻣﺶ ﻛﻨﻪ, ﻣﻦ ﻭاﺳﻪ ﮔﺮﻡ ﻛﺮﺩﻥ ﺳﺮ ﻫﺎﺗﻒ. ﻣﻦ و ﻫﺎﺗﻒ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﮕﺎ, ﺩاﺷﺘﻴﻢ ﺳﮕﺎ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ, ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺟﻠﻮ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ, ﺣﻴﺪﺭ و ﻋﻠﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺘﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, ﻋﻠﻲ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺯﻳﺮﭘﻴﺮﻫﻦ و ﺷﻠﻮاﺭ ﻛﺮﺩﻱ, ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ, ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, ﭘﺎﺷﻮ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ, ﭘﻮﻙ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻣﻴﺰﺩ و ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩ …. «ﻫﺮ ﭼﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻭاﺳﺶ ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﺮﺩﻡ, ﺣﺎﻻ ﭘﺮﺭﻭ ﺷﺪﻩ». ﻣﻦ ﭼﺮا ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ 14 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ? ﭼﻮﻥ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻣﺚ ﻋﻠﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, ﺑﺎ اﻳﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻛﺎﺑﻲ و ﺷﻠﻮاﺭ ﻛﺮﺩﻱ ﻫﻢ ﺗﻨﻢ ﻧﺒﻮﺩ.

اﻳﻨﺎ ﺑﺮاﻱ ﺩﻭ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻮﺩ, ﺩﻭ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌﺪﻱ ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﺑﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺩاﺷﺖ ﺑﺎ ﺩاﺩاﺷﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﺑﻪ اﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﻌﻴﺪﻩ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﺮﺳﻪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﺑﺎ ﺳﺎﺭا و ﺯﺭﻱ و ﺣﻴﺪﺭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ. ﺑﻌﺪ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﺭﻳﺪﻡ. ﻧﻪ اﺯ ﻋﺪﻡ ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﻫﺎ, ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﺩاﺭﻡ ﻭاﻳﺐ ﻣﻨﻔﻲ ﻣﻴﺪﻡ, ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩاﺭﻡ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ و اﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﻴﺰاﻥ ﺻﻤﻴﻤﻴﺘﻤﻮﻥ ﻛﺎﻓﻴﻪ, ﺣﺘﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ. و ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ. ﻳﻪ ﭘﻮﻙ ﺯﺩﻡ و ﺩاﺩﻡ ﺑﻴﺮﻭﻧﻮ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ اﻭﻥ ﺩﻭﺩ ﻫﻤﻪ اﻓﻜﺎﺭ ﻣﻨﻔﻴﻤﻪ ﻛﻪ ﺩاﺭﻥ ﻣﻴﺮﻥ ﺑﺎﻻ. ﻫﻤﻴﻨﻘﺪﺭ اﺑﺰﻭﺭﺩ. ﻫﻤﻴﻨﻘﺪﺭ ﻛﺴﺸﻌﺮ.

ﺻﺒﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ, ﺣﺲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺑﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﺎﺭاﺣﺘﻢ. ﻻﻗﻞ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪاﺩﻡ, ﺑﺬاﺭﻳﻦ ﺭﻭﺭاﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ اﺻﻦ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ, ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩﻡ, ﭼﺮا ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻤﻲ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪاﺩﻡ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ, اﻭﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻨﺎﺭﻡ, ﮔﻔﺖ ﭼﺮا اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ اﻱ? ﻧﺎﺭاﺣﺘﻲ? ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﮔﻔﺖ ﻃﻮﺭﻱ ﻧﺸﺪﻩ ﺣﺎﻻ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻛﻪ, ﺗﻮﻱ ﺫﻫﻨﻢ اﺻﻦ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ و اﺻﻦ ﺟﺎﻱ ﻧﺎﺭاﺣﺘﻲ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ.

اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻗﺮاﺭ ﺷﺪ ﺑﺮﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻴﻮﺕ ﺗﺮ اﺯﻭﻧﻲ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ اﻭﻣﺪ ﻛﻪ ﻓﻜﺮﺷﻮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﺳﻮاﺭ ﻣﺎﺷﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ اﻭﻝ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮﺩ, ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻩ ﺩﻗﻴﻘﻪ اﻭﻟﻮ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺗﻨﻴﺲ ﺑﺎﺯﻱ ﻛﻨﻢ و ﺑﺎﺯﻱ ﻛﺮﺩﻡ. ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ.ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﺟﺎﻱ ﻛﺴﺸﻌﺮﻱ ﺑﻮﺩﻩ. اﻭﻧﺠﺎﻡ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﺑﻮﺩ, ﻛﺴﻲ ﺩﻳﺖ ﻧﻤﻴﺮﻓﺖ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ, اﺗﻔﺎﻗﺎ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺭو ﺗﺎ ﺣﺪﻱ ﺭﺳﻤﻲ و ﻓﺮﻧﺪﺯﻭﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺗﻼﺵ ﺑﺮﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﮔﻪ ﻃﺮﻑ ﻓﻮﺑﻴﺎﻱ ﺩﻳﺖ ﺩاﺷﺖ (ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ اﻛﺜﺮ ﺩﺧﺘﺮاﻱ اﻳﺮاﻧﻲ ﺩاﺭﻥ), ﺻﺤﺒﺖ اﺯ ﻳﻪ ﻛﺎﻓﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻛﺎﻓﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩ. اﻣﺎ ﺧﻮﺏ اﻳﻨﺠﺎ اﻳﺮاﻧﻪ. و ﺑﻌﺪ اﺯ ﻧﻴﻤﺴﺎﻋﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺟﻠﻮﺵ و اﻭﻥ ﺩاﺷﺖ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ و ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ و اﻭﻥ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩ.

ﻳﻪ ﺑﺎﺯﻱ ﺗﻨﻴﺲ ﻓﻮﻕ اﻟﻌﺎﺩﻩ, ﻣﻦ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻧﻢ, ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﻛﺴﻲ ﺭﻭ ﻛﻪ اﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﺑﻴﺎﺩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻮاﺯﺵ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻣﻴﮕﻦ اﻭﻧﺠﻮﺭﻱ ﻧﮕﺎﻡ ﻧﻜﻦ, ﻧﮕﺎﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﻪ, ﮔﺎﻫﻲ ﻧﮕﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﻴﺪﺯﺩﻥ. اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﺑﻬﺶ. ﻣﺚ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐ ﻛﺬاﻳﻲ, ﺣﺪﻭﺩ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪﺵ, اﻭﻥ ﺩاﺷﺖ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻣﻴﮕﻔﺖ و ﻣﻦ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ, ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻧﻤﻴﮕﻔﺖ, ﭼﺮا ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻣﻴﮕﻔﺖ, ﻛﺴﺸﻌﺮ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻨﻔﻲ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﻪ, ﻻﻗﻞ اﻳﻨﺒﺎﺭ ﻧﺪاﺭﻩ. اﻭﻥ ﮔﻔﺖ و ﻣﻦ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ. ﺑﻐﺾ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ, ﻛﻢ ﻛﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ, ﺩﺭﺧﺸﺶ ﭼﺸﺎﺵ اﻭﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪ, ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪ و ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪ و ﺭﺳﻴﺪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺰﻧﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﭗ ﻫﺎﺵ ﺗﺎ اﺷﻜﺶ ﺑﺮﻳﺰﻩ. اﻳﻦ ﻛﺎﺭﻭ ﻧﻜﺮﺩﻡ. اﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﻪ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﺗﺼﻤﻴﻤﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﺻﺒﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﺴﺸﻌﺮﺵ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ, ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺻﺒﺮ ﻛﺮﺩﻡ, ﭼﻮﻧﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﺭﻓﺘﻢ ﻭاﺳﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﺵ.

ﺑﺤﺚ اﺻﻦ ﺳﺮ ﻟﺐ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ, ﺑﺮﮔﺮﺩﻳﻢ ﺗﻮ اﻭﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﻛﺬاﻳﻲ, ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, و ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻳﻢ. ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻛﺸﻴﺪﻥ. اﺳﺘﻴﻞ ﺑﻪ ﺗﺨﻤﻢ ﺧﻮﺭ ﺑﺎﻻﻳﻲ ﺩاﺷﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﭘﻮﻙ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﺵ, ﺳﻨﮕﻴﻦ و ﻋﻤﻴﻖ ﻛﺎﻡ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ, ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻫﻢ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ, ﻭﻳﻨﺴﺘﻮﻥ, ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ ﭼﺲ ﺩﻭﺩ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﮔﻠﻮﻡ ﻣﻴﺴﻮﺧﺖ. ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻛﺸﻴﺪﻥ ﻛﻨﺎﺭﺷﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻢ. ﺑﻬﺘﺮ, ﺑﮕﻢ, ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﮔﺲ ﻟﺐ ﻫﺎﻱ ﺗﺎﺯﻩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ, ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ اﻭﻧﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ, ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﻛﺸﻴﺪﻡ. ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺟﻠﻮﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻢ و ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻢ اﺯ ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﻛﺴﺸﻌﺮ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ, اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻭﺩ ﺗﻜﻴﻪ ﻛﻼﻡ ﻫﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﺗﻜﺮاﺭ ﻛﺮﺩﻡ. اﺳﻢ اﻋﻀﺎﻱ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اش ﻳﺎﺩﻡ ﻣﻮﻧﺪ, اﻳﻨﻜﻪ ﻫﺮ ﻛﺪﻭﻡ ﭼﻴﻜﺎﺭﻩ اﻥ, ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺑﭽﮕﻴﺶ. ﮔﻮﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ و ﻟﺫﺕ ﻣﻴﺒﺮﺩﻡ و ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻥ ﻟﺬﺕ ﻣﻴﺒﺮﻳﻦ اﺯﻳﻨﻜﻪ اﺯ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻴﻦ, و ﭼﺮا ﻣﺎ ﺯﻳﺎﺩ اﺯ ﺧﻮﻧﻮاﺩه ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﻴﺰﻧﻴﻢ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﻴﺰﻧﻢ, ﺑﻌﺪ اﻳﻨﻜﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺴﺸﻌﺮﻳﻪ ﺣﺎﻻ, ﺩﻭﺩﻭ ﺩاﺩﻡ ﺑﻴﺮﻭﻥ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﺵ ﻛﺮﺩﻡ.

ﺑﺎﺯﻱ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ. ﻛﺪﻭﻡ ﺑﺎﺯﻱ? ﻭﺧﺘﻲ ﻛﺴﻲ ﺭﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻲ, ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺸﻔﺶ ﻛﻨﻲ,  ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ, ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﻛﺸﻒ ﻛﻨﻲ, ﺻﺪاﺵ ﻣﻬﻤﻪ, ﺗﻜﻴﻪ ﻛﻼﻣﺎﺵ, ﻫﻤﻪ ﭼﻲ. ﻭاﺳﻪ ﻛﺸﻒ ﻛﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎﻳﺪ اﺯ اﻧﺪاﻡ ﻫﺎﻱ ﺣﺴﻴﺖ اﺳﺘﻔﺎﺩه ﻛﻨﻲ. اﻭﻟﻴﺶ ﻧﮕﺎﻫﻪ, ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻨﻪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻧﻢ, ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻨﻪ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮاﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ اﺯﻡ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﻨﻴﺪﻥ, ﻛﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮕﻴﺮ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﻧﮔﺎﺕ ﻛﻨﻢ و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﻴﺪﻥ ﻭاﺳﻪ ﭼﻲ? ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻬﻤﻪ. ﺑﺎﻻﺧﺺ ﻭﺧﺘﻲ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺮﻩ ﺑﺨﻮﺭﻩ, ﺗﻼﻗﻲ ﺩﻭ اﻧﺪاﻡ ﺣﺴﻲ. ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﻭﺧﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ, ﻭﺧﺘﻲ ﻧﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ, اﻭﻟﻴﻦ ﺁﺩﻣﻲ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﺯﺩﻳﺪﻡ. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻭاﻳﺴﺎﺩﻡ.

ﺑﻌﺪﺵ? ﺑﻌﺪﺵ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﻨﺪ, ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺕ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻬﻤﻨﺪ, ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻆﺎﺕ اﻭﻝ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺟﻠﻮﺕ ﻣﻴﺸﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ, ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺵ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﻩ. ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ اﺻﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺼﺎﺩﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ. اﮔﻪ ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺳﺖ ﺩاﺩﻥ اﻭﻟﻴﻪ, ﻳﺎ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﻣﻨﻮ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﻳﺎ ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﺑاﻻﺧﺮﻩ ﺩﺳﺖ ﻫﺎش ﺑﻬﺖ ﻣﻴﺨﻮﺭﻥ. ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ ﺗﻤﺎس, ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻤﺎﺳﻪ. ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﺭﮔﻴﻪ, و ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻬﻢ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ اﻭﻝ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ اﻳﺪﻩ ﺁﻝ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﻗﺮاﺭ اﻭﻝ ﻣﻴﺴﺮ ﺑﺸﻪ. ﻣﻦ ﭼﻲ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ?

ﺧﻮﺏ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﻠﻲ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻤﺎﺱ ﻓﻴﺰﻳﻜﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ, ﺑﺎ ﻛﺴﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭاﺣﺘﻨﺪ, ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ, و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻴﺰاﻥ ﺻﻤﻴﻤﻴﺘﺸﻭﻥ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﻪ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﻣﻴﻜﻨﻦ, ﺩﺳﺖ ﻫﺎ, ﺁﺭﻧﺞ ﻫﺎ, ﭘﺎﻫﺎ, ﺗﻤﺎﺱ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻌﻨﺎ و ﺑﺎﺭ ﻟﺬﺕ ﺟﻨﺴﻲ ﻧﺪاﺭﻧﺪ, اﻣﺎ ﻧﻮﻋﻲ ﺷﻴﻮﻩ ﺑﺮﻗﺮاﺭﻱ اﺭﺗﺒﺎﻃﻨﺪ, اﮔﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ و ﻳﻬﻮ ﻳﻜﻴﺸﻮﻥ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻳﺎ ﺑﺪ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻨﻪ, ﻧﺎﺧﻮﺩﮔﺎﻩ اﻭﻥ ﻳﻜﻲ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﻣﻴﻜﻨﻪ, اﻭﻥ ﻳﻜﻲ ﻫﻢ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺁﻏﻮﺷﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨه. ﻣﺎ ﻣﺮﺩا اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ. ﻣﮕﺮ اﻳﻨﻜﻪ ﮔﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ, ﺣﺘﻲ ﻭﺧﺘﻲ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻤﻮﻧﻮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﺪﻳﮔﺮﻭ ﺗﺎﭺ ﻧﻜﻨﻴﻢ.

ﭼﻪ ﺭﺑﻂﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﺩاﺷﺖ? ﻣﻦ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﺭﺳﺘﻮﺭاﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰﻩ, ﻻﻗﻞ ﻳﻜﻴﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ, ﺗﻮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ اﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ. ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ اﻭﻧﺠﺎ ﻫﺴﺖ, ﻛﺎﺭ ﺧﺎﺻﻲ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ, ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺭاﺯ ﺷﺪﻩ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ, ﺑﻪ ﺑﺎﺩﻱ ﻟﻨﮕﻮﻳﺠﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻤﻚ ﻣﻴﻜﻨﻪ, ﺩﺳﺘﻢ ﻓﻘﻄ اﻭﻧﺠﺎ ﻫﺴﺖ, ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺳﻪ. ﻭﺧﺘﻲ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ, و ﺻﺤﺒﺘﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﻘﺎط ﻋﻂﻒ ﻣﻴﺮﺳﻪ (ﻫﺮ ﻧﻘﻂﻪ ﻋﻂﻔﻲ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻋﺎﻃﻔﻲ ﻳﺎ ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ ﺗﻮﺵ ﺗﺤﺮﻳﻚ ﺑﺸﻪ, ﻣﺜﻼ ﻛﺎﻣﭙﻠﻴﻤﻨﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﺑﮕﻢ ﻳﺎ ﺣﺮﻑ ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭﻱ ﺑﺰﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺯﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ, ﻳﺎ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ, ﻓﻘﻄ ﻛﺎﻓﻴﻪ ﺗﺤﺮﻳﻚ ﺑﺸﻪ) و ﺗﺤﺮﻳﻚ ﺑﺸﻪ, ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕه اﻱ ﺭﻭ ﺗﺎﭺ ﻛﻨﻪ, ﺧﻴﻠﻲ ﻏﻴﺮ ﺟﻨﺴﻲ ﻃﻮﺭ. اﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺗﻮ ﺷﻌﺎﻉ اﻃﺮاﻓﺸﻪ. ﺑﺎﺭﻫا ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﻭﺧﺘﻲ ﺧﻨﺪﻭﻧﺪﻣﺶ, ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ, ﻭﺧﺘﻲ ﺩﺳﺖ اﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺗﻠﻪ, ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ اﻛﺘﺸﺎﻑ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺳﺖ, ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ اﻱ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ, و ﺑﻌﺪ ﺷﻞ ﻛﺮﺩﻡ, ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺮﺩﻩ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﺷﻴﻮﻧﻪ. ﺁﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﻨﺪ, ﺩﺳﺖ ﻫﺎ اﺑﺰاﺭ اﻛﺘﺸﺎﻓﻨﺪ.

اﻭﻧﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻨﻂﻭﺭ ﺷﺪ, اﻛﺘﺸﺎﻑ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ اﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ, ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻡ, اﺯﻳﻨﻜﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻡ و ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﻛﺸﻔﺶ ﻛﻨﻢ ﻟﺬﺕ ﻣﻴﺒﺮﺩﻡ و ﻫﻤﺰﻣﺎﻧﻢ ﺗﻨﻴﺲ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ. اﺯ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﻛﻪ اﻭﻣﺪﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﺑﺎﺯﻱ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ اﺩاﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩ, ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﺗﻴﺮﻳﻜﻲ ﺗﺮ, ﺗﻮ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﺩﺳﺖ ﻛﺴﻲ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ, اﻣﺎ ﻭﺧﺖ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭼﺮا. اﻳﻨﺠﺎﻡ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺑﻴﺴﺖ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻣﻴﺸﻪ. ﺷﻤﺎ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺩﺭﺻﺪ ﻣﻮاﻗﻊ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻱ, ﺑﻴﺴﺖ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻜﺎﺭﭼﻲ. ﺑﺎﻳﺪ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻲ و ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻧﺰﺩﻳﻜﺶ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﻧﻢ. ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﺑﻴﺮﻭﻧﻪ ﺟﻴﺒﻤﻪ, و ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻡ, ﮔﺎﻫﻲ ﻋﻤﺪا ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ ﺑﻬﺶ, ﺑﻌﺪ اﺯ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ اﺵ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﻛﻤﺘﺮ, اﮔﻪ ﺯﻳﺎﺩ ﻧﺸﺪﻩ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺧﻮﺑﻴﻪ, ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻛﻤﻚ ﺗﻮ ﺭاﻩ ﺭﻓﺘﻦ (ﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﺷﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﻡ), ﺁﺭﻧﺠﺘﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮﻥ, و ﺭﻃﺒﻴﻌﺘﺎ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎش اﺯ ﺁﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎت, ﻛﺎﺭ ﭼﻨﺪاﻥ ﺳﺨﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﻭﺧﺘﻲ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻲ, ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻲ ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻝ ﺭاﺣﺖ اﻛﺘﺸﺎﻑ ﻛﻨﻲ, ﺩﻳﮕﻪ ﻭﺳﻄ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷﺘﻨﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻧﺶ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺕ و ﺯﻝ ﺯﺩن ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ و ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻛﺎﺭ ﭼﻨﺪاﻥ ﺳﺨﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ.

اﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ. اﺯ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﻛﻪ اﻭﻣﺪﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ «ﻧﺴﺒﺘﺎ» ﺗﻬﺮاﻥ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ, ﻣﺎﻩ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ, ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ و ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ, ﺗﻬﺮاﻧﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﻫﻢ ﻣﻴﺪاﺩﻳﻢ, و اﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩ, اﺯ ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺑﭽﮕﻲ, و ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪاﺩﻡ و ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮاﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ, اﺯﻳﻨﻜه ﻳﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ اﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺗﻮ ﺷﻬﺮاﻥ, ﻣﺮﻗﺪ اﻣﺎﻡ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ, و اﻻﻥ ﻫﻴﭽﻲ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺴﻜﻪ ﺗﻮ اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﺮج ﺳﺎﺧﺘﻦ. ﺭاﺳﺘﻲ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ, ﺩاﻳﻴﻪ ﻛﺴﻜﺸﻢ اﺭﺛﻮ ﻛﺸﻴﺪ ﺑﺎﻻ, ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ و ﺯﻳﺮﭘﻮﺳﺘﻲ. ﺻﺤﺒﺖ ﭼﻴﺰﻱ ﺣﺪﻭﺩ ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻠﻴﺎﺭﺩ ﺗﻮﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﺑﻮﺩ. ﻳﺎ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻳﻚ و ﻧﻴﻢ ﻣﻠﻴﻮﻥ ﺩﻻﺭ. ﻛﺎﻓﻲ ﻭاﺳﻪ اﭘﻼﻱ ﻛﺮﺩﻥ ﻭاﺳﻪ ﻭﻳﺰاﻱ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﮔﺬاﺭﻱ ﭘﻨﺞ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺑﺮاﻱ اﻳﺎﻻﺕ ﻣﺘﺤﺪﻩ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ, ﺑﻪ ﻗﺮاﺭ ﻫﺮ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﻱ ﺳﻴﺼﺪ ﻫﺰاﺭ ﺩﻻر. اﺳﺎﺳﺎ ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﺑﺮاﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺗﺼﻮﺭﺵ ﺳﺨﺘﻪ, ﻛﻪ اﻳﻦ اﺭﺙ ﺭﻭ ﺑﺬاﺭﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻐﺾ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ﺳﻮﻡ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥ, ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻴﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﺷﻠﻮاﺭ ﺟﻴﻨﻢ. ﺗﺎ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻛﺲ ﻧﻨﺖ ﺁﻗﺎﻱ ﻓﺘﺤﻲ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ, اﻟﻘﺼﻪ, ﻣﻦ و ﺣﻴﺪﺭ و ﺯﺭﻱ و ﺳﺎﺭا, ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺗﺨﻤﻢ ﻃﻮﺭ, اﺯﻳﻦ ﺗﺮﻳﭗ ﻫﺎ ﻛﻪ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻧﻤﻴﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻗﻀﻴﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩﻳﻢ, اﮔﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻣﻴﺸﺪ ﻭاﻳﺴﻴﻢ ﻫﻤﻮﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻧﻆﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﻛﺎﺭ ﺩاﻳﻴﻪ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﭘﻮﻙ ﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ ﺑﺰﻧﻴﻢ و ﺑﻌﺪ ﺗﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭا ﺭﻭ ﺑﻨﺪاﺯﻳﻢ ﺯﻣﻴﻦ و ﺭاﻩ ﺑﻴﻔﺘﻴﻢ ﺳﻤﺖ اﻓﻖ. ﺭﻳﺪﻳﻢ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﻻﺧﺭﻩ ﻣﺎ ﻫﻢ. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺩاﺷﺘﻦ اﻳﻦ داﻳﻲ ﻛﺴﻜﺶ, ﺑﻴﻦ ﺣﺮﻭﻡ ﺯاﺩﮔﻲ و ﻛﺴﻜﺸﻲ ﻳﻜﻲ ﺭﻭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨم.

ﺑﮔﺬﺭﻳﻢ, ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ? ﻫﺎ ﺗﻬﺮاﻥ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ, ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﻛﻪ ﻭاﺳﻪ ﻳﻪ ﻟﺐ و ﻟﻮﺏ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻜﺎﻥ اﻣﻦ ﺑﻮﺩ, ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻳﺮ اﻭﻥ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ, ﺑﺎﻻﻱ ﭼﺮاﻏﺎﻱ ﺷﻬﺮ, ﺩﻟﻢ ﻭاﺳﻪ ﻟﺒﺎﺵ ﺭﻓﺖ و ﺩﻟﺶ ﻭاﺳﻪ ﻟﺒﺎﻡ ﺭﻓﺖ (?) ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﻭﺧﺘي ﺭﺳﻮﻧﺪﻣﺶ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ, ﺑﻐﻟﺶ ﻛﺮﺩﻡ. ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ.

ﭼﻨﺪ رﻭﺯ ﺑﻌﺪﺵ ﻭاﺭﺩ ﺧﻮﻧﺶ ﻛﻪ ﺷﺪﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺳﻮﻳﭻ ﻣﺎﺷﻴﻦ و ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ و اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا. ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﻬﺎ ﺭﻭ اﺯ ﮔﻠﻔﺮﻭﺷﻲ ﺧﺮﻳﺪﻡ, ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﻳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ «ﺳﺎﺩﻩ ﻓﻮﻕ اﻟﻌﺎﺩﻩ ﻛﻮﭼﻚ, ﺣﺘﻲ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮ اﺯ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻋﺮﻭﺱ» ﻭاﺳﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﻨﻪ, ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﻛﻪ ﺳﺮﻡ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﮔﺮﻡ ﺷﺪ, ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺩاﻣﺎﺩﻱ, اﺯﻳﻨﺎ ﻛﻪ ﻭﺧﺘﻲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻳﺶ و ﺩﺭﻭ ﻭا ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻳﺪ اﺯ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻴﺎﻱ ﻛﻨﺎﺭ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺗﺘﻮ ﺑﺒﻴﻨﻪ. ﻫﻤﻮﻥ ﻗﻴﻤﺖ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﻬﺎ, ﺑﺎ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ اﻧﻌﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﺪ (ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﻦ) ﺭﻭ ﺩاﺩﻡ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮ ﺗﺰﻳﻴﻦ ﻛﺎﺭ ﮔﻠﻔﺮﻭﺷﻲ و اﻭﻣﺪﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ, اﺯ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻛﺎﺭﺩ ﺭﻭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻣﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ و ﺁﺵ و ﻻﺵ ﻛﺮﺩﻡ و ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﺩاﺷﺒﺮﺩ و ﺭاﻩ اﻓﺘﺎﺩﻡ.

ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ, اﺯ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ اﺳﺘﻴﻞ ﻛﺎﺩﻟﻴﻨﮓ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﻴﮕﺬﺷﺖ. ﺑﻴﻘﺮاﺭ ﺑﻮﺩ, ﻣﺚ ﻣﺎﻫﻲ اﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺗﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ, ﻣﻨﻢ ﻋﺠﻠﻪ ﺧﺎﺻﻲ ﻧﺪاﺷﺘﻢ, ﻣﻴﻮﻣﺪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ و ﻣﻴﻠﻐﺰﻳﺪ و ﺩﺭ ﻣﻴﺮﻓﺖ. ﻟﺐ ﺑﻮﺩ و ﺗﻤﺎﺷﺎﻱ اﭘﻴﺰﻭﺩﻫﺎﻱ ﺁﺷﻨﺎﻱ ﻓﺮﻧﺪﺯ ﺭﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﭘﺶ, ﭘﻮﻙ ﻋﻤﻴﻖ ﺑﻮﺩ و ﺳﻴﮕﺎﺭ, ﺑﺎﺯﻱ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺑﻮﺩ و ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺟﻮﻙ ﻫﺎﻱ ﻭاﻳﺒﺮ, ﻧﻮاﺯﺵ ﺑﻮﺩ و ﻟﺐ. ﻫﺮ ﺟﻮر ﻧﮕﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻟﺐ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ اﺷﺘﻬﺎﻱ ﺳﻴﺮﻱ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻫﻴﭻ ﻭﺧﺖ ﻓﺮﺳﺖ ﻛﻴﺴﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﻧﭻ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. اﺻﻦ ﺁﺩم ﻓﺮﻧﭻ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻧﻪ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﺷﻤﺎ, ﻭﻟﻲ ﻓﺮﻧﭻ ﻛﻴﺲ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ, ﭼﻘﺪ ﺣﺎﻝ ﻛﻨﻲ ﺑﺎﻫﺎﺵ, ﻭاﻻ ﻟﺬﺕ ﭼﻨﺪاﻧﻲ ﻧﻤﻴﺒﺮﻡ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﻳﻜﻲ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﺗﺎ ﺣﻠﻘﻢ ﺑﻜﻨﻪ ﺗﻮ. اﻳﻨﺒﺎﺭ اﻣﺎ ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻓﺮﻧﭻ ﺭﻓﺖ اﻭﻟﻲ ﺭﻭ, ﺧﻴﻠﻲ ﺭﻳﺴﻚ ﭘﺬﻳﺮ و ﺟﺴﻮﺭ, اﻣﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻡ. ﻫﻤﻴﻨﻪ ﻛﻪ اﻧﻘﺪﺭ ﻟﺐ ﺑﻮﺩ. اﺻﻦ ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻧﮔﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻳﻢ, ﺟﺎﺵ ﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪم ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺗﻮ اﺗﺎﻕ, ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻱ ﻛﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻳﻢ. ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻧﻢ, ﺁﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ, ﺁﺩﻡ اﻛﺘﺸﺎﻓﻢ?

ﺧﻮﺏ اﮔﻪ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﻗﺎﺑﻞ اﻛﺘﺸﺎﻓﻲ ﺑﺎﺷﻲ, ﻣﻴﻚ اﻭﺕ (make out) ﻛﺮﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ ﻳﻪ ﭘﻴﺶ ﻧﻮاﺯﺵ ﻭاﺳﻪ ﻗﺒﻞ اﺯ ﺳﻜﺲ ﻧﻴﺴﺖ, ﻳﻪ ﺟﻮﺭاﻳﻲ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ اﻛﺘﺸﺎﻓﻪ, اﺻﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻱ ﺧﻮﺩ, ﻣﺴﺘﻘﻞ اﺯ ﺳﻜﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﻗﺮاﺭﻩ ﺑﻴﺎﺩ ﻳﺎ ﻧﻪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﺸﻪ, ﻫﻮﻳﺖ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﭘﻴﺪا ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻳﻬﻮ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﻣﻴﻚ اﻭﺕ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻓﺮﺁﻳﻨﺪ اﻛﺘﺸﺎﻓﻲ ﻛﻪ ﺗﻮﺵ اﺯ ﺗﻤﺎﻡ اﺑﺰاﺭ اﻛﺘﺸﺎﻑ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺕ, ﻟﺐ ﻫﺎﺕ, ﺑﻴﻨﻲ اﺕ, ﻭﺧﺘﻲ ﻋﻂﺮ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﻛﺸﻒ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﻧﮕﺎﺕ, ﺁﺭﻩ ﺣﺘﻲ ﻧﮕﺎﺕ, ﺑﺮﺧﻲ اﺳﻢ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻭﺳﻄ ﻣﻴﻚ اﻭﺗﻮ ﻣﻴﺬارن ﺭﻭﺵ, ﻭﻟﻲ ﻛﺴﺸﻌﺮﻩ, اﺻﻦ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻧﻴﺲ, ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺎﻫﻲ اﻳﺴﺘﺎد و ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ, ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻮاﺯﺵ ﻛﺮﺩ, و ﺑﻮﻳﻴﺪ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ.

ﺑﺎ اﺩاﻣﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻴﺶ ﻧﻮاﺯﺵ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﻛﻪ اﺭﺿﺎ ﺷﺪ, ﻓﻘﻄ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﻨﻢ و ﻧﻮاﺯﺷﺶ ﻛﻨﻢ, ﻣﺚ ﺩﻓﻌﺎت ﻗﺒﻠﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺱ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ و اﻓﺘﺨﺎﺭ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻩ, اﺻﻦ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺲ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ.

ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻴﻜﻪ ﺑﻐﻠﻢ ﻛﻪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ.

ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ و ﻣﻦ ﺗﻮ ﻣﻨﻆﺮﻩ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻲ ﺗﺨﺘﺶ و اﺗﺎﻕ ﻧﻴﻤﻪ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻋﺼﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ و ﻣﻴﺰ ﺗﻮاﻟﺖ و ﻋﻂﺮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺯﻳﺮ ﺑﻴﻨﻲ اﻡ, ﺳﻜﻮﺕ ﻛﺮﺩﻡ. ﻓﺎﺯ ﺳﻜﻮﺗﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﺟﻮاﺑﻢ ﻧﻴﻮﻣﺪ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺟﻮاﺑﻲ (ﻫﺮ ﺟﻮاﺑﻲ!) ﺑﻬﺘﺮ اﺯ ﺳﻜﻮﺕ ﺑﻮﺩ. اﻣﺎ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﺮﺩﻡ, ﻓﺎﺯ ﺳﻜﻮﺕ. ﺭﻳﺪﻡ.

ﺁﺭﻭﻣﺘﺮ ﻛﻪ ﺷﺪ ﻭﺧﺘﻲ ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ اﺭﺿﺎﻡ ﻛﻨﻪ, ﺑﺎﺭﻫﺎ و ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﻡ, ﺑﮕﻢ ﻋﺰﻳﺰ ﺩﻟﻢ! ﻣﮕﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ اﺳﺖ? ﺧﻮ ﻧﻤﻴﺎﻡ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ! ﺑﻪ ﺗﺨﻤﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺎﻡ, ﻃﻮﺭﻱ ﻧﻴﺲ ﻛﻪ, …., اﻣﺎ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﻮﻧﺎﻝ ﺑﺮﺩاﺷﺖ ﻛﺮﺩﻩ, اﻳﻨﻜﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺸﻜﻞ اﺯﻭﻧﻪ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺎﻡ و ﻓﻬﻤﻮﻧﺪﻥ اﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻛﻪ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ, اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﻧﻴﺲ, ﻛﺎﺭ ﺁﺳﻮﻧﻲ ﻧﺒﻮﺩ.

ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻩ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪﺵ, ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺭﻭ ﻛﺎﻧﺎﭘﻪ, ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ, ﺗﻮ ﻫﺎﻝ, ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﻣﺎ ﻛﻪ ﻣﺚ ﺷﻤﺎ ﻣﻮﻟﺘﻴﭙﻞ اﺭﮔﺎﺳﻢ ﻧﺪاﺭﻳﻢ ﻛﻪ, ﻣﺎ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺎﻳﻢ, ﻣﺎﻫﺎ ﻓﻘﻄ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻴﺎﻳﻢ, ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺭﺑﻂﻲ ﺩاﺭﻩ? ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺎﻟﻢ و ﺁﺩﻡ ﺷﺎﻛﻲ اﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﺮا ﺩﻭﺱ ﭘﺴﺮاﺷﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻴﻚ اﻭﺕ ﻳﺎ ﻫﻤﻮﻥ اﻭﻻﻱ ﺳﻜﺲ ﻣﻴﺎﻥ, ﺗﻮ ﺷﺎﻛﻲ اﻱ ﻛﻪ ﭼﺮا ﻣﻦ ﻧﻴﻮﻣﺪﻡ? ﻣﮕﻪ ﺗﺨﺼﻴﺮ ﻣﻨﻪ ﭘﺮﻳﻮﺩﻱ? ﻣﮕﻪ ﻣﻦ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﺁﻓﺮﻳﺪﻣﺘﻮﻥ? ﻭاﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ اﮔﻪ ﺑﻮﺩ, ﻣﺎﻫﻲ ﺷﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺘﻮاﻟﻲ ﺩاﻳﻢ اﻟﺤﺸﺮ ﻣﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻣﺘﻮﻥ, ﺑﻪ ﺟﺎﻱ اﻳﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺷﺶ ﺭﻭﺯﻩ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ. اﻟﺒﺘﻪ ﻓﻘﻄ ﺗﺎ اﻭﻥ ﻗﺴﻤﺖ «…. ﺗﻮ ﺷﺎﻛﻲ اﻱ ﻛﻪ ﭼﺮا ﻣﻦ ﻧﻴﻮﻣﺪﻡ?….» اﺷو ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﻌﺪﺵ ﮔﻮﺷﻴﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ, ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻥ و ﻣﻦ اﻭﻣﺪﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺟﻠﻮﻳﻲ اﺵ, ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺶ و ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻛﺸﻴﺪﻡ و ﺑﻪ ﺣﻮا و ﻫﺎﺗﻒ و اﺳﺘﺎﻳﻞ ﻋﻠﻲ (ﺷﻮﻫﺮ ﺣﻮا) ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻛﺸﻴﺪﻥ و اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﺵ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺣﻮا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻋﻠﻲ ﻭاﺳﺶ ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ, و ﺣﻮا ﭘﺮﺭﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ.

ﻣﻦ? ﻣﻦ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﺎ ﺭﻓﺘﻢ, ﺳﺮ ﺳﻜﻮﺗﻢ ﻭﺧﺘﻲ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﻢ ﺩاﺭﻩ, ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻣﺘﻠﻜﺸﻮ اﻧﺪاﺧﺖ ﺑﻬﻢ و ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﺎﺵ اﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. اﺯ ﺭﻭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺑﻮﻟﺪﻭﺯﺭ, اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﺑﮕﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ, اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﺭﻭﺣﻲ ﺩاﺭﻱ, ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭﺭاﺳت ﻧﻴﺴﺘﻲ, اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎ و ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺿﻌﻔﺖ اﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﻱ, اﻳﻨﻜﻪ اﺯ ﻣن ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺑﻘﻴﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮاﺕ اﻳﻨﻜﺎﺭﻭ ﻧﻜﻦ. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﻴﻦ, ﻣﻦ اﺯ اﺑﺘﺪاﻱ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻏﻢ, ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺭاﻥ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻧﻢ, ﺣﺲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺁﺩﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻨﻲ ﻧﻴﺴﺘﻢ و ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺴﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ. ﺑﻌﺪ اﺯ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩﻡ و ﺭﻓﺗﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ اﻳﻨﻜﻪ ﻛﺴﻲ ﺭﻭ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ, ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺗﻮ ﻣﺎﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﻙ ﻟﺬﺕ ﻋﻤﻴﻖ ﺗﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻦ, ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺷﺪﻥ, اﻻﻥ ﺩﻳﮕﻪ اﺯ ﻫﺮ ﺩﻭﻱ اﻳﻦ ﻓﺎﺯﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩﻡ. ﭼﻴﺰ ﻛﺴﺸﻌﺮﻱ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ ﻣﻴﺎﺩﺵ ﺟﻔﺘﺸﻮﻥ.

اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺸﺪ, اﻭﻥ ﺳﻜﻮﺕ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺭاﺣﺘﻲ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻛﺮﺩ. اﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺤﺜﺸﻮ ﭘﻴﺶ ﻛﺸﻴﺪ, ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﺸﺎﺵ ﺭﻭﺷﻦ و ﺭﻭﺷﻨﺘﺮ ﺷﺪ, ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺑﻐﺾ ﻛﺮﺩ, ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭاﺳﻪ ﻟﺒﺎﺵ, و ﺑﻌﺪ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﺩﻧﺪﻩ و ﺭاﻩ اﻓﺘﺎﺩﻡ: «…. اﮔﻪ ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﻮﻧﻢ اﻳﺮاﻥ ﻓﺎﻝ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ (fall), ﻭﻟﻲ ﻗﺮاﺭ ﻧﻴﺲ ﺑﻤﻮﻧﻢ, ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻤﻮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻓﺎﻝ ﻧﻜﻨﻢ….» ﮔﻔﺖ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﻓﺎﻝ ﻣﻴﻜﻨﻲ? ﮔﻔﺘﻢ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻨﻜﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻭﻝ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻳﻜﻲ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ……

ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻦ? ﺣﺘﻲ ﻟﻔﻆ «ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ» ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺤﺚ ﻫﺎﻱ ﻛﺴﺸﻌﺮﻱ ﺭﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ.

اﻭﻥ شب ﺑﺤﺚ ﺭﻭ ﻣﺒﻠﻤﻮﻥ و ﺗﻠﻔﻨﺎﺵ ﻛﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺮاﻱ ﺷﺎﻡ, ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﻲ اﺯ ﻳﻪ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﻛﺖ, ﻣﻦ ﻣﺴﻮاﻙ ﺧﺮﻳﺪﻡ, اﻭﻥ ﻳﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﻭﻳﻨﺴﺘﻮﻥ, ﻭﺧﺘﻲ ﻣﺴﻮاﻙ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻫﻪ, ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﺷﻴﻂﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩ, ﻭاﺳﻪ ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺑﻜﻮﺑﻢ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ. ﻧﻜﺮﺩﻡ اﻳﻨﻜﺎﺭﻭ, ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻤﺪﻧﻲ ﻫﺴﺘﻢ. ﭘﻮﻟﺸﻮ ﺩاﺩﻳﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ. ﺣﺪﻭﺩ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ و ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﺑﺘﻮﻧﻢ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺷﻢ و ﻧﺘﻮﻧﻢ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻨﻢ (پ ﻣﺚ ﭘﺮﻳﻮﺩ), اﻣﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺷﻢ. اﻣﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺧﻮﺑﻲ ﭘﺮﻳﻮﺩ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﮔﺬﺭﻧﺪﻩ اﺳﺖ. ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ.

ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻛﺲ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺗﺎ ﻗﺒﻞ اﺯﻳﻦ ﻣﻼﻛﻢ ﻭاﺳﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺯ ﺳﻜﺲ ﻗﺪﺭﺕ اﻧﺰاﻟﻢ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻴﻦ. اﻳﻨﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﻲ اﺭﺿﺎ ﺷﺪﻡ. ﻗﺒﻞ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺟﺴﻤﺎ اﺭﺿﺎ ﺑﺸﻢ ﺭﻭﺣﺎ اﺭﺿﺎ ﺷﺪﻡ. ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ و اﺳﺘﺮاﺣﺖ و ﻧﻮاﺯﺷﻢ ﻛﻪ, ﺣﺘﻲ ﻭﺳﻄ ﺳﻜﺲ, اﻳﻨﺒﺎﺭ ﻭﺳﻂﺶ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﺮﺩﻡ, اﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ, اﻭﻥ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﻴﺰﺩ و ﻣﻦ ﻋﺮق ﻣﻴﺮﻳﺨﺘﻢ, ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﺎﻡ, ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﮔﺮﻳﻪ اﺵ ﮔﺮﻓﺖ, ﮔﺮﻳﻪ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ, ﻗﺒﻼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ, اﻣﺎ ﻓﻜﺮﺷﻮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﺎ ﻛﺴﻲ اﻭﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻭﺳﻄ ﺳﻜﺲ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻨﻢ. ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﭙﺮﺳﻢ اﺯﺵ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻟﻴﻞ اﻭﻥ ﮔﺮﻳﻪ, ﻓﻘﻄ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﺮﺩﻡ و ﻧﻮاﺯﺵ.

ﻓﺮﻕ ﺯﻥ ﻫﺎﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺎ. ﻫﻤﻴﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎﺷﻮن و ﺩﺭﻙ ﺗﻔﺎﻭﺗﻬﺎﺷﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻴﺸﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﺣﺘﻲ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻛﻨﻢ. ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺟﻨﺴﻲ ﻣﺎ ﺳﻴﺴﺘﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ اﻱ ﺩاﺭﻩ. ﻣﺴﺎﺣﺘﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﻩ ﺑﻪ ﻗﻂﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﻴﻤﺗﺮ, و ﻋﺮﺽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻧﺖ, ﺳﺮ ﻛﻴﺮ ﺭﻭ ﻋﺮﺽ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ, ﻧﺎﺣﻴﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﺷﺪﺕ ﺗﺮاﻛﻢ ﻋﺼﺐ ﻫﺎﻱ ﺟﻨﺴﻴﻪ. ﻭﺧﺘﻲ اﺭﺿﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻋﻤﺪﺗﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﺎﺣﻴﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻟﺬﺗﻴﻢ. ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻮﺝ و اﺭﺗﻌﺎﺵ ﻟﺬﺕ ﺟﻨﺴﻲ ﭼﻨﺪاﻥ ﻭاﺳﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻧﺸﺪﻩ. اﻣﺎ ﺯﻥ ﻫﺎ.

ﺯﻥ ﻫﺎ اﻳﻦ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﺭو ﺩاﺭﻥ ﻛﻪ ﻟﺬﺕ ﺭﻭ اﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ اﻱ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻨﻦ, و اﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻮﺝ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺸﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﺑﺸﻪ, ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻮﻙ ﺳﻴﻨﻪ ﺗﺤﺮﻳﻚ ﻣﻴﺸﻪ, اﮔﺮ اﻭﻥ ﻣﻮﺝ ﺩﺭ ﺑﺪﻥ ﭘﺨﺶ ﺑﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻟﺬﺕ ﺭﻭ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﻭاﺳﻪ ﺗﺼﻮﺭﺵ ﻣﻴﺸﻪ اﻳﻨﻂﻮﺭﻱ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ اﻛﺴﺘﺮﻳﻢ, ﻣﺚ اﻳﻨه ﻜﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﻁ ﺑﺪﻥ ﻣﺎﻫﺎ, ﻣﺚ ﺳﺮ ﻛﻴﺮﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ و ﻳﻜﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﺭﻭ ﺗﺤﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩ.

ﭼﺮا ﮔﻔﺘﻢ «ﺯﻥ ﻫﺎ اﻳﻦ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﺭﻭ ﺩاﺭﻥ» و ﺗﻮﺵ اﻣﺎ و اﮔﺮ ﺁﻭﺭﺩﻡ? ﭼﻮﻥ اﮔﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﻲ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﺒﺎﺷﻦ, ﻳﺎ ﻋﻀﻼﺗﺸﻮﻥ ﺷﻞ و ﺭﻳﻠﻜﺲ ﻧﺒﺎﺷﻪ (ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻋﻮاﻗﺐ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﻲ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩﻧﻪ) اﻭﻥ ﻣﻮﺝ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﻧﺪاﺭﻩ. ﻫﻤﻴﻨﻪ ﻛﻪ ﻋﻤﺪﻩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮﺷﻮﻥ ﻫﻴﭻ ﻭﺧﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﻛﺰﻳﻤﻮﻡ اﺭﮔﺎﺳﻤﺸﻮﻥ ﻧﻤﻴﺮﺳﻦ.

ﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ اﻳﻦ ﻭﺳﻄ?, ﺑﺤﺚ ﺳﺮ ﮔﺮﻳﻪ ﻭﺳﻄ ﺳﻜﺲ ﺑﻮﺩ, ﺁﺭﻩ. ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﻭﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮﺩﻡ, ﻛﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺧﺎﺻﻲ ﻧﺪاﺭﻩ, ﺟﺰ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﺝ و اﻟﺘﻬﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﻳﻬﻮ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺪﻥ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﭘﻴﺪا ﻣﻴﻜﻨﻪ, اﻳﻦ ﮔﺮﻳﻪ ﺭﻳﺴﭙﺎﻧﺲ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﺟﻪ. ﻭﺧﺘﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﮔﺮﻳﻪ اﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻓﻘﻄ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﺮﺩﻡ و ﺑﻮﺳﻴﺪﻣﺶ, ﺭﻭﺣﺎ اﺭﺿﺎ ﺷﺪﻡ. ﻭﺧﺘﻲ ﺟﺴﻤﺎ ﻫﻢ اﻭﻣﺪﻡ و ﺑﻐﻠﺶ ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ, ﺟﻮاﺑﻤﻮ ﻧﺪاﺩ. ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﭼﻮﻥ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ اﻧﺪاﺯﻩ ﻛﺎﻓﻲ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻬﺖ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩ.

اﻻﻥ? ﭘﺮﻳﺸﺐ ﻭﺧﺘﻲ ﻧﻆﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻻﻧﮓ ﺩﻳﺴﺘﻨﺲ و اﻳﻨﻜﻪ ﺩاﺭﻡ ﻣﻴﺮﻡ و اﻳﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ, ﺟﻮاﺑﻲ ﺭﻭ ﺩاﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﻥ اﻭاﻳﻞ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, اﻳﻨﻜﻪ ﺁﺩﻡ ﻻﻧﮓ ﺩﻳﺴﺘﻨﺲ ﻧﻴﺴﺘﻢ, و ﻫﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﮔﺎ ﻣﻴﺪﻡ و ﻫﻢ اﻭﻧﻮ. اﻭﻥ? ﻫﻤﻪ ﭼﻲ ﺭﻭ ﮔﺬاﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ اﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﻧﺪاﺭم. و ﻛﺎﻧﺪﻳﺸﻨﺎﻝ اﻳﻒ ﻫﺎﻱ ﻣﺘﺪاﻭﻝ: » اﮔﺮ ﺩﻭﺳﻢ ﺩاﺷﺘﻲ …..»

ﺩﻳﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﻭاﺳﺶ ﻳﻪ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭﻱ ﺧﺮﻳﺪﻡ, ﻳﻪ ﻋﻂﺮ ﺗﻠﺦ ﺯﻧﻮﻧﻪ, ﺗﻠﺦ ﻫﻢ ﻭاﺳﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ و ﻫﻢ ﻭاﺳﻪ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﻳﻴﺰ و ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭاﻫﻪ. ﻋﻂﺮ ﻫﻢ ﻭاﺳﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺩاﺭم ﻣﻴﺮﻡ و ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺸﻢ و ﻋﻂﺮ ﻫﻢ ﺩﻭﺭﻱ ﻣﻴﺎﺭﻩ. (ﻛﺲ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺧﺘﻲ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻋﻂﺮ ﺩﻭﺭﻱ ﻣﻴﺎﺭﻩ و ﺑﺪﻳﻤﻦ و اﻳﻨﺎﺳﺖ, ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ ﻋﻂﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺳﺎﻳﺮ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭﻱ ﻫا ﻣﺚ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ و اﻧﮕﺸﺘﺮ و …. ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻴﺪﻡ و اﻳﻦ ﻛﺴﺸﻌﺮا و ﺧﺮاﻓﺎﺗﻢ ﺟﺪﻱ ﻧﮕﻴﺮﻳﻦ.)

اﻣﺮﻭﺯ?

اﻣﺮﻭﺯ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﻴﺨﻮاﺩ ﻭاﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺑﺒﻴﻨﺘﻢ.

(ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ ﻫﺎ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺩﻳﺪﻣﺶ ﻳﺎ ﻧﻪ, ﻧﻮﺷﺘﻢ)


ﻳﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﮔﺲ ﻭاﺕ? ﺁﻱ ﺟﺎﺳﺖ ﻧﻴﺪ ﻣﻮﺭ ﺗﺎﻳﻢ ….

$
0
0

ﺩاﺷﺘﻢ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ, ﻭﺳﻄ ﻫﻔﺘﻪ, ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻩ ﺷﺐ و ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ, ﺷﺎﻳﺪﻡ اﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩ, ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ و ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ, ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﺧﻮاﺏ ﺁﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ, ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺟﺪﻱ? ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﻳﺎﺩﻡ ﺑﻴﺎﺩ ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ اﻳﻨﻮ ﭘﺮﺳﻴﺪ, ﻳﺎﺩﻡ اﻭﻣﺪ, ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺮﺑﻄ ﻭﺳﻄ ﺣﺮﻓﺎﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮ ﺭاﺑﻂﻪ اﻱ ﻣﺚ ﻗﻤﺎﺭ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ, و ﻭاﺳﺶ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ, ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻳﻌﻨﻲ ﺗﻮ ﺩاﺭﻱ ﻗﻤﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻲ?

ﮔﻮﺷﻴﻢ ﻛﻪ ﺧﺎﻣﻮﺷ ﺸﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ,ﮔﻮﺷﻴﻤﻮ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﻤﻮ ﺭاﻩ اﻓﺘﺎﺩﻡ, و ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ, ﺷﺎﻳﺪ «ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻳﻢ» ﻭاﮊﻩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺗﺮﻱ ﺑﺎﺷﻪ, ﭼﻮﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻡ, ﻫﻤﺮاﻩ ﻣﻦ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻔﻢ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻔﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺩﻭﺭ ﻳﻪ ﻣﻴﺰ و ﺩاﺷﺘﻴﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ. ﻣﻦ اﺻﻠﻴﻢ, ﻫﻤﻮن ﻣﻨﻲ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻪ و ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﻛﻼ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ و ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﺩاﺭﻩ, ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻣﻴﺰ, ﭘﺎﺷﻮ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ و ﺩاﺷﺖ ﻣﻴﮕﻔﺖ:

- ﺁﺭﻩ ﺧﻮﺏ, ﻫﺮ ﺭاﺑﻂﻪ اﻱ ﻣﺚ ﻗﻤﺎﺭﻩ, و ﮔﺎﻫﻲ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺎﺩ ﻛﻪ ﻣﻴﻔﻬﻤﻲ و ﺩﺭﻙ ﻣﻴﻜﻨﻲ اﻳﻨﻮ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ, ﻣﺜﻼ, (ﻣﺜﻼ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻣﻜﺚ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺳﺎﻳﺮ ﻣﻦ ﻫﺎ ﺟﻠﺐ ﺑﺸﻪ ﺑﻬﺶ) ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺑﻴﺎﻡ اﻳﻨﺠﺎ, ﺑﺎ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻡ. (ﻋﻤﺪا ﮔﻔﺖ ﻗﺒﻞ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺑﻴﺎﻡ اﻳﻨﺠﺎ, ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﻣﺒﻬﻢ ﺟﻠﻮﻩ ﻛﻨﻪ, ﻧﻤﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺩﻗﻴﻖ ﺑﺪﻩ), و ﻛﻤﻴﺴﺘﺮﻱ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩ, ﻭاﻗﻌﺎ ﺷﻴﻔﺘﻪ اﺵ ﺑﻮﺩﻡ, ﻭاﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺷﺘﻢ, (ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻜﺚ ﻛﺮﺩ), ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﺪﻳﻢ ﻗﺒﻠﺶ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﺑﻮﺩ, ﻛﻪ ﺧﻮب ﺗﻮ ﻛﻪ ﺩاﺭﻱ ﻣﻴﺮﻱ, ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻲ? و ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺟﻮاﺏ ﻣﻦ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ, ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻴﭽﻲ, ﻻﻧﮓ ﺩﻳﺴﺘﻨﺲ ﻛﺴﺸﻌﺮﻩ. اﻣﺎ اﻳﻨﻮ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻣﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻡ و ﺩﺭﻙ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩاﺭﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻪ, ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻣﻴﺸﻪ اﻣﻴﺪﻭاﺭﻩ ﻛﻪ ﺟﻮاﺑﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﻨﻪ, ﻣﻦ ﺣﺲ ﻳﻪ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﻱ ﺭﻭ ﺩاﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﺳﺖ ﻣﻤﻜﻦ ﺭﻭ ﺩاﺭﻡ و ﺩاﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﺪﻳﺪﻡ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺮﻁ ﻣﻴﺒﻨﺪﻩ, ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ, اﻭﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﻗﻤﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ, ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺮﻧﺪﻩ و ﺑﺎﺯﻧﺪﻩ ﺩاﺭﻩ, ﻭﻟﻲ ﺭاﺑﻃﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ,ﻳﻜﻲ ﺑﺎﺯﻧﺪﻩ, ﮔﺎﻫﻲ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻴﺰ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ, ﻫﻤﻪ اﻭﻥ ﭼﻴﺰاﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻲ ﻭﺳﻄ ﺑﭙﺮﻩ ﺩﻭﺩ ﺷﻪ ﺑﺮﻩ ﻫﻮا, ﺟﻔﺘﺘﻮﻥ ﺑﺒﺎﺯﻳﻦ. ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺗﻮ ﻣﺎﻳﻪ ﻫﺎﻱ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻬﺶ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺧﺘﻢ.

ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻛﻲ اﻳﻦ ﺣﺲ ﺑﻮﺟﻮﺩ اﻭﻣﺪ, ﻛﻲ اﻳﻦ ﺣﺲ ﺑﺎﺧﺘﻦ? ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻣﺶ? ﻧﻪ ﺣﺘﻲ, ﺑﻌﺪﺵ, …. ﺁﺭﻩ ﺑﻌﺪﺵ, ﺷﺐ ﺁﺧﺮﻱ ﻛﻪ ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﻮﻣﺪﻡ, اﺻﻦ ﻧﺨﻮاﺑﻴﺪﻡ, ﻳﻌﻨﻲ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻣﺎ, ﻭﻟﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻡ, ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ اﻣﺎﻡ. ﻭﻟﻲ اﻭﻧﺠﺎﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ, ﺷﺎﻳﺪ ﻭﻗﺖ ﺧﺪاﻓﺰﻱ ﺗﻮ ﮔﻴﺖ ﺁﺧﺮﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ, ﺯﺭﻱ ﺑﻐﺿﺶ ﺗﺮﻛﻴﺪ, ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﻐﻀﻢ اﻭﻣﺪ, ﺗﺎﺑﻠﻮي ﮔﺬﺭﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ و ﻳﻚ, ﺩﻭ, ﺳﻪ ﭘﻠﻚ, و ﺑﻐﻀﻢ ﺭﻓﺖ, ﺧﺪاﻓﺰﻱ ﻛﺮﺩﻡ, ﻭﻟﻲ ﺣﺘﻲ اﻭﻧﺠﺎﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ, ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻪ اﻓﺴﺮ ﺧﺮﻭﺝ, ﺑﻪ ﻋﻜﺲ ﮔﺬﺭﻧﺎﻣﻪ اﻡ ﮔﻴﺮ ﺩاﺩ, ﮔﻔﺖ ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﻴﺲ, ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ, ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻴﺰ ﺧﺎﺻﻲ ﻧﻴﺴﺖ و ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺮﻳﻊ ﻳﻪ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﻫﻮﻳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻭﻟﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﻤﻨﻮﻉ اﻟﺨﺮﻭﺟﻲ (ﻣﻦ ﺳﺎﻛﺘﻢ ﺯﺩ ﺯﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ), ﺑﻪ ﭼﻲ ﻣﻴﺨﻨﺪﻱ?

+اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻩ

- ﺁﺭﻩ, ﻓﻜﺮ ﻣﻤﻨﻮﻉ اﻟﺨﺮﻭﺟﻲ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻢ, ﻻﻗﻞ اﻭﻧﻘﺪﺭﻱ ﻫﻢ ﺑﺪﻡ ﻧﻴﻮﻣﺪ اﺯﺵ, اﺯ ﮔﻴﺖ ﻛﻪ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﻲ ﺳﺎﺩﻩ اﺳﺖ ﺑﺎﻗﻴﺶ, ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺗﻜﻮﻥ ﻣﻴﺪﻱ و ﻣﻴﺮﻱ, ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮔﻴﺖ, ﮔﻴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺭﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ, ﺭﻓﺘﻢ و ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻣﻨﺘﻆر و ﺑﻪ ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ, و ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺶ, ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺖ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ, ﻭاﺳﻢ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﻛﺮﺩ, اﻟﺒﺘﻪ ﺩﻗﻴﻘا ﺁﺭﺯﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﻛﺮﺩ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﻟﻬﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﭘﺮﻭاﺯ اﺳﻬﺎﻝ ﺑﮕﻴﺮﻱ و ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎﺕ ﺳﻘﻮﻁ ﻛﻨﻪ. ﺑﻌﺪﺵ? ﺑﻌﺪﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﭘﺮﻭاﺯﻭ ﺧﻮاﺏ ﺑﻮﺩﻡ, ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺮﻭاﺯ ﺗﻬﺮاﻥ ﺗﺎ ﻓﺮاﻧﻜﻔﻮﺭﺕ, ﺑﻠﻜﻪ ﭘﺮﻭاﺯ ﻓﺮاﻧﻜﻔﻮﺭﺕ ﺗﺎ ﻭﻧﻜﻮﻭﺭ. ﺧﻮاﺏ ﺑﻮﺩﻡ و ﻏﻤﮕﻴﻦ. ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻤﮕﻴﻦ.

ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ, ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺒﻨﻢ, ﻛﻠﻴﺪﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ, ﻛﻠﻴﺪ ﻛﻪ ﻧﻪ, ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ ﻭﺳﺎﻳﻠﻢ ﺧﻮﻧﻪ اﺵ ﺑﻮﺩ, ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ اﺟﺎﺭﻩ ﺩاﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻳﻜﻲ و ﻛﻠﻴﺪﺵ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ, ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ, ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻟﺒﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ, اﻭﻥ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﻴﻢ, و ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ, ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻴﺎﺩ اﺯ ﭼﻲ, ﻭﻟﻲ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻳﻢ, ﻣﻦ ﻋﺮﻕ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ, ﻋﺮﻗﻢ ﺭﻳﺨﺖ ﺭﻭ ﺷﻴﺸﻪ ﻋﻴﻨﻜﻢ, ﮔﻔﺖ ﺩاﺭﻱ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﻨﻲ? ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ, ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺷﺪ, و ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ, ﻋﺮﻗﻤﻪ, ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﻴﻪ? ﺭﻓﺘﻲ ﻻﻧﮓ ﺩﻳﺴﺘﻨﺴﺘﻮ ﻛﺎﺕ ﻛﺮﺩﻱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻲ ﺩﭖ ﺷﺪﻱ? ﮔﻔﺘﻢ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻣﺎﻳﻪ ﻫﺎ, و اﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻴﺮﻭﻧﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ, ﮔﻔﺖ ﺟﺪﻱ? ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ و ﻣﻜﺚ ﻛﺮﺩﻡ, ﻧﮕﺎﺵ ﻛﺮﺩﻡ, ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﭼﺮا ﺩاﺭﻡ اﻳﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻢ?, ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ اﮔﻪ ﺭاﺣﺖ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻧﮕﻮ, ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻫﺴﺘﻲ ﻛﻬ ﻤﻦ ﺑﺨﻮاﻡ اﻳﻨﻮ ﻭاﺳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ, و ﺑﺤﺚ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ.

ﺷﺒﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ, ﻫﺮ ﺟﺎﻳﻲ ﻣﻴﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻡ, ﺟﺰ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ, ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﺪاﺷﺘم. اﻟﺒﺘﻪ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻧﺮﻓﺘﻴﻢ اﻭﻧﺠﺎ, ﻗﺒﻠﺶ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﺑﺎ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ, ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﺪﻭﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻟﻂﻒ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﺮﺩ ﺑﻬﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ, اﺯ اﻳﺮاﻥ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻧﮓ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ, ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ اﻭﻟﻴﻦ ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺳﻢ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮاﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ, ﻗﺒﻠﺶ ﺑﻪ ﻣﻬﺮاﻭﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺒﺶ ﺑﻴﺎﻡ ﺧﻮﻧﺖ? ﻛﻠﻴﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻫﻨﻮﺯ اﺯ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ, ﮔﻔﺖ ﻣﻴﺨﻮاﻱ ﺑﺮﻱ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻬﺪﻱ? ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻤﻨﻮﻥ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻭاﺳﻢ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩاﺩ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﻧﻲ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻲ و ﻣﻨﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩم و ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻪ, و ﺩﺭﻛﺶ ﻧﻜﺮﺩﻡ, ﺁﺩﻡ 28 ﺳﺎﻟﻪ اﺵ ﺑﺎﺷﻪ, ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﻳﻜﻲ اﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩاﻧﺸﻜﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﻨﻲ اﻳﺮاﻥ ﺑﺎﺷﻪ, ﺩﻭ ﺳﺎﻝ اﻳﻨﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻪ, اﻣﺎ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﺶ ﻧﮕﺮاﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﻣﻦ ﻳﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﻪ اﺕ ﻣﻮﻧﺪﻡ? اﻛﻲ ﺑﺎﺷﻪ. ﻣﻬﺮاﻭﻩ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﮔﻔﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ. ﺑﻌﺪ اﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﻓﺘﻴﻢ اﺳﺘﺮﻳﭗ ﻛﻼﺏ, ﻳﻪ اﺳﺘﺮﻳﭗ ﻛﻼﺑﻲ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ, ﺟﺎﻱ ﭼﻨﺪاﻥ ﺑﺎﺣﺎﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ. ﻓﺮﺩاﺵ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ اﺯ ﺧﻮاﺏ ﺑﻴﺪاﺭ ﺷﺪﻡ و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺧﻮﻧه ﺷﺒﻨﻢ.

ﺷﺒﻨﻢ? ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺎﺭاﺣﺘﻢ, و ﺑﺮاﻡ «ﺩﻭﺳﺘﻲ» ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺣﺮﺑﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺩاﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻭاﺳﺶ ﺭﻭ ﻛﺮﺩﻡ, اﻭﻥ ﻟﺤﻆﻪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ اﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﻴﻢ و ﻣﻨﻢ ﻟﺒﻪ ﭘﻨﺠره ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺗﻼﺵ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺗﻮ ﻓﺮﻧﺪﺯﻭﻥ ﺑﺎﺷﻲ, ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﻴﺴﺘﻲ, ﺯﻳﺮﭘﻮﺳﺘﻲ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻫﻴﺶ ﻭﺧﺖ, اﻣﻴﺪﻡ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ اﺯﻳﻨﻜﻪ ﺑﻔﻬﻣﻪ ﻳﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺗﻮ ﻛﻔﺶ ﺑﻮﺩﻡ و اﻻﻥ ﻧﻴﺴﺘﻢ اﺯ ﻓﺮﻧﺪ ﺯﻭﻥ ﺩﺭﺁﺩ … ﭼﺮا ﻣﻴﺨﻨﺪﻱ?

+ ﺧﻮﺏ ﭼﻮﻥ ﻛﺲ ﻣﻴﮕﻲ, ﺗﻮ ﻓﻘﻄ ﺩﻟﺖ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ اﻭﻥ ﻟﺤﻆﻪ, ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻱ ﺩاﺭﻱ ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﻨﻲ اﺳﺘﺮاﺗﮋﻱ ﮔﻮﻧﻪ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺑﺪﻱ, ….

- ﮔﻮﻩ ﻧﺨﻮﺭ, ﺩاﺷﺘﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ, ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪﺵ? ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪﺵ ﺩﭖ ﺑﻮﺩﻡ, ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ, ﭼﻤﺪﻭﻧﻤﻮ ﺗﺎ ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﻜﺮﺩﻡ, ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ, ﺯﺭﻱ ﺷﺎﻛﻲ ﺷﺪ, ﺳﺎﺭا ﺗﻜﺴﺖ ﺩاﺩ ﻣﺸﻜﻠﻲ ﭘﻴﺶ اﻭﻣﺪﻩ? ﺣﻴﺪﺭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺟﻮاﺑﺸﻮ ﻧﺪاﺩﻡ ﺟﺰ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ, ﭘﺎ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺸﺎﻭﺭﻩ, ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻳﻪ ﻻﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﻨﻬﺎﻧﻲ اﺯ ﺭﻭاﺑﻄ ﻣﻦ و ﺯﺭﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻭاﺳﻢ ﺷﻔﺎﻑ ﺑﺸﻪ, ﻣﺸﺎﻭﺭﻫﻪ ﮔﻔﺖ ﻛﻴﺲ اﺕ ﻃﻮﻻﻧﻴﻪ, ﺁﺩﺭﺱ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩاﺩ, ﻛﻮﻧﻢ ﻧﺸﺪ ﺑﺮﻡ. ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ اﺵ ﺑﺎ ﻓﺮﺯاﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻤﻮ ﻛﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﻱ ﺑﺎﺷﻢ, ﻟﺤﻆﻪ ﻟﺤﻆﻪ اﻱ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﺧﺎﻃﺮاﺕ اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻛﺎﻓﻲ ﺷﺎﭖ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮﺩ, ﻛﻲ? ﺁﺧﺪا, ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻭاﺳﺶ اﺳﻢ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﻜﺮﺩﻡ, ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺖ ﻗﺒﻠﻲ, ﻣﻬﺴﺎ, ﺁﺭﻩ ﻓﺮﺯاﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻨﺎﺭﻡ, و ﻣﻦ ﺩاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻬﺴﺎ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.

+ ﭼﺮا ﮔﻴﺞ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺧﻮﺩﺗﻮ? ﺗﻮ اﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ اﻭﻟﻢ اﺯ ﻓﺮﺯاﻧﻪ ﺧﻮﺷﺖ ﻧﻴﻮﻣﺪ, ﻓﻘﻄ ﺭﻭ ﺣﺴﺎﺏ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻠﺖ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩاﻑ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﻓﺘﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻻﻗﻞ ﺭﻭﺭاﺳﺖ ﺑﺎﺵ, ﻓﻘﻄ ﺑﻪ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻥ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ

- ﺁﺭﻩ ﺧﻮﺏ, ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻲ, ﺁﻣﺎﺭ ﻛﺎﻣﻠﻤﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ اﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮاﻱ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮﻳﻢ, اﺯ ﺭﻭاﺑﻄ ﻗﺒﻠﻴﺶ ﮔﻔﺖ و ﻣﻦ ﻓﻘﻄ ﺭﻭاﺑﻄ ﻗﺒﻠﻴﺶ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﻭاﺳﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻛﺴﻲ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ ﻳﺎ ﻧﻪ, ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ, ﺧﻮﺩش ﻧﮕﻔﺖ, ﻭﻟﻲ ﺻﺪ ﺩﺭ ﺻﺪ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ, ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﻲ, ﺑﺎﺯﻱ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ, ﻣﻦ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻡ, ﺭﺳﻮﻧﺪﻣﺶ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ اﺵ, و ﺭﻓﺘﻢ, ﺑﻲ ﻋﺠﻠﻪ, ﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺒﻮﺩ. اﻣﺎ ﺩاﺷﺘﻢ اﺯ ﺩﭖ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ. ﺑﺎ ﻣﻬﺴﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ ﭘﺎﻱ ﻭاﻳﺒﺮ, ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺎﺭ, ﺑﻌﺪﺵ ﺗﻤﺎﺳﻤﻮﻥ ﻗﻂﻊ ﺷﺪ, ﻣﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩﻡ, ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ اﺯ ﻛﻲ, ﻭﻟﻲ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ, ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻢ ﺣﻀﻮﺭﺷﻮ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺗﻮ اﻳﺮاﻥ ﭘﻴﺪا ﺑﺸﻪ, اﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺭ … ﭼﺮا ﻣﻴﺨﻨﺪﻱ?

+ ﺧﻮﺏ ﺁﺧﻪ ﻭﻟﺖ ﻛﻪ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﺲ ﻣﻴﮕﻲ, ﻳﻪ ﺭاﺑﻂﻪ ﻳﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻮﺩﻩ و ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﺗﻤﻮﻡ …. ﭼﺮا ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﻴﻜﻨﻲ? ﭼﺮا ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻱ ﻗضﻴﻪ ﺭﻭ ﺗﺮاﮊﻳﻚ ﺟﻠﻮﻩ ﺑﺪﻱ? ﭼﺮا ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻧﻤﻴﮕﻲ ﻛﻪ اﻭﻧﻢ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﻭﺩ ﻣﺚ ﺑﻘﻴﻪ, ﺭﻳﺪﻥ ﻭاﺳﺖ ﺗﻮ ﺗﺮاﮊﺩﻱ? ﻻﺯﻣﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻭاﻧﻤﻮﺩ ﻛﻨﻲ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺷﺘﻲ? ﺗﻮ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻣﻮ ﺑﻪ ﻓﺮﺯاﻧﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻲ, ﻧﮕﻔﺘﻲ?

- ﭼﺮا ﺑﻪ ﻓﺮﺯاﻧﻪ هم ﮔﻔﺘﻢ, ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪﺵ, ﺩﻭ ﺗﺎ ﻗﺮاﺭﻭ ﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﭘﻴﭽﻮﻧﺪ, ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻳﻢ ﺳﻴﻨﻤﺎ, ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﻢ, ﻟﺤﻆﻪ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ اﻣﺮﻭﺯ ﻧﺮﻳﻢ, اﻣﺮﻭﺯ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻦ ﻣﺎﺭﻭ, ﻣﻦ? ﻣﻦ ﻛﻬﻴﺮ ﺯﺩﻡ, ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﻲ اﺳﺘﻔﺮاﻍ ﻛﺮﺩﻡ, ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻴﻨﻤﺎ, ﻭﺳﻄ ﻓﻴﻠﻢ اﺱ اﻡ اﺱ ﺩاﺩﻡ: ﺑﺒﻴﻦ ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﺗﻮﻫﻴﻨﻲ ﺗﺎ اﻻﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻜﺮﺩﻡ, ﻭﻟﻲ ﺭﻓﺘﺎﺭﺕ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺁﻣﻴﺰﻩ, ﺷﺒﺖ ﺑﺨﻴﺮ, ﻛﻠﻲ ﺑﻌﺪﺵ اﺱ اﻡ اﺱ ﺩاﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ, ﻣﻨﻮ ﺩﺭﻙ ﻛﻦ, ﻋﺰﻳﺰﻡ. و ﻣﻦ ﻭﺳﻄ ﺳﺎﻟﻦ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻛﻬﻴﺮ ﺯﺩﻥ, ﻓﻴﻠﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺶ, ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻫﺮ ﭼﻲ اﺯ ﺩﻫﻨﻢ ﻣﻴﻮﻣﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ, ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭاﻩ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ و ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ, ….

+ ﻟﺤﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺧﻮﺩﺕ? ﻣﮕﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ?

- ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ ﻟﺤﻦ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩﻣﻪ, ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻨﻲ ﻛﻪ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻡ ﻋﻤﻴﻖ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻪ, ﺷﻤﺮﺩﻩ و ﻣﺤﻜﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ و ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺁﺭﻭﻡ, ﻫﻤﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮا ﻭﻟﻲ ﻭاﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮاﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺟﺬاﺑﻪ, ….

+ ﺧﻮ ﺣﺎﻻ ﮔﺎﻳﻴﺪﻱ ﺧﻮﺩﺗﻮ, اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻩ …

- ﺁﺭﻩ, ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ اﻳﻦ ﻗﺎﻳﻢ ﻣﻮﺷﻚ ﺑﺎﺯﻳﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺭاﻥ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, اﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ اﺷﻮ ﻧﺪاﺭﻡ, گﻓﺖ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ, ﻳﻪ ﺟﻮﺭﻱ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ اﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﻛﻴﺮ ﺳﻴﺦ ﻭاﻳﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﺵ.

- ﻭاﻱ ﻧﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻱ?

+ ﭼﺮا ﺧﻮﺏ, ﻭﻟﻲ ﺩﺕ اﻳﺰ ﻧﺎﺕ د ﭘﻮﻳﻨﺖ …..

- ﺧﻮ ﭘﻮﻳﻨﺘﻮ ﺑﮕﻮ ﻭاﺳﻤﻮﻥ ….

+ ﻧﺨﻨﺪ ﻛﺴﻜﺶ! ﺁﺭﻩ, ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩاﺭﻩ ﺗﻨﮕﻲ ﻣﻴﻜﻨﻪ, ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ, ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ, ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘم ﺩاﺭﻱ, ﻳﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻨﻆﺮﻩ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻲ اﺗﺎﻕ ﻣﻬﺴﺎ اﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ, ﻣﻜﺚ ﻛﺮﺩﻡ, ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻨﺎﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻡ و ﺑﻬش ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺭﻭ ﻣﻴﺰﺩ …ﮔﻔﺖ ﺑﻬﻢ زﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ, ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻭاﺳﻪ ﺗﻮ. ﮔﻔﺖ ﻳﻪ ﺧﺮﺩﻩ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻋﻖ ﺩﻭﻡ ﺭﻭ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﺯﺩﻡ, و ﺑﻌﺪﺵ ﮔﻮﺷﻴﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ, ﮔﻮﺷﻴﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ و ﻣﻦ ﺩاﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻡ و ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﺩﻡ ….

- ﭘﻮﻳﻨﺘﺶ ﭼﻲ ﺷﺪ ﭘﺲ?
+ ﭘﻮﻳﻨﺘﺶ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﻢ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺎﺩ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺟﻠﻮﻡ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ و ﻣﻦ اﺳﺘﻔﺮاﻍ ﻧﻜﻨﻢ, ﻣﻬﺴﺎ ﺭﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﻧﮕﺎﺵ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻓﻘﻄ.
– ﺧﻮ ﺣﺎﻻ. ﺣﻮاﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻓﻘﻄ,  ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩﺗﻪ, ﻭﻟﻲ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻭاﺩﻱ ﺑﺮﻱ ﻛﻪ ﻣﻬﺴﺎ ﻓﻼﻥ ﺑﻮﺩ و ﺑﺴﺎﻥ, ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮاﺑﮕﻮﻱ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﻛﻪ اﻳﻨﻬﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﻛﺮﺩﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ, اﻭﻥ ﻛﺴﺸﻌﺮا ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻔﺖ ﺩاﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻻﻧﮓ ﺩﻳﺴﺘﻨﺲ ﻧﻤﻴﺮﻩ ﺗﻮ ﻛﺘم و اﻳﻨﺎ.

- ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ!
+ ﻛﻴﺮ ﺧﺮ!


Viewing all 101 articles
Browse latest View live