قبل ازینکه بخوابم، فیس بوکو باز کردم، به شیما و نوشین و آرش و زینال پیغام دادم، گفتم فرداشب میخوام برم رستورانی که همیشه پاتوق شنبه شب هامه، اگه میاین که با هم بریم. یه رستوران مدیترانه ای، نزدیک دریا، خلوت و ساکت و دنج و جمع و جور. اولین گه خوری رو همون جایی کردم که گفتم پاتوق شنبه هامه، در حالیکه تا حالا دو تا شنبه بیشتر نرفتم.
آدم هایی هستن که نمیدونم چه جوری میشه توصیفشون کرد، اما حضورشون در کنارت انرژی بره، جوری که وقتی از پیششون میری نیاز داری مدتی رو تنها باشی تا دوباره انرژی جذب کنی، آدم هایی هم هستند که حضور در کنارشون انرژی بخشه، نمیدونم این آدم ها چه جوری اند، جور خوبی هستند. آرش و زینال هم از همین بچه هاند که گرچه چندان در کنارشون نبودم، اما همین چند باری که در کنارشون بودم لذت بردم، ایضا شیما و البته این روزها تا حدی نوشین.
شنبه شب از آفیس که زدم بیرون برگشتم خونه، خوشگل کردم، رفتم دنبال آرش و زینال، شیما بعد ها تو رستوران به ما ملحق شد و نوشین کنسل کرد. چهار نفری رفتیم تو رستوران تاریک کنار دریا، کنج رستوران نشستیم، رستوران خلوتی بود، غیر از ما یه میز دیگه فقط پر بود و من همین خلوتی و ساکتیش رو دوست دارم. و البته تاریکیشو.
حدود نیمساعت من و آرش داشتیم بررسی میکردیم که شراب قرمزی که با گوشت قراره بخوریم رو بطری بگیریم ارزون تر در میاد یا گیلاس. نهایتا به این نتیجه رسیدیم که یک بار هم که شده باید بطری بگیریم تا دیگه نخوایم این سوال رو هی بپرسیم از خودمون. سفارش دادیم. غذاها همه چرب، شنبه ها روز تقلب رژیممه، که میتونم یه خرده از رژیمم فاصله بگیرم. من یه چیزی شبیه باقالی پلو با گوشت ولی بدون باقالی پلو سفارش دادم.
شیما از غذاش راضی نبود، بیش از حد چرب بود، از زینال خواستم اگه میخواد غذاشو با غذای شیما عوض کنه، و نکته ماجرا این بود که فکر کنم تو رودرواسی اینکارو کرد. فردا صبحش زنگ زدم زینال ازش تشکر کردم، و یه خرده باهاش حرف زدم. ولی راستش اگه دوباره برگردیم به اون شب، باز هم بین دوراهی اینکه ممکنه زینال رودرواسی کنه، و قیافه شیما که نمیتونست به غذای چربش دست بزنه، قیافه رودرواسی دار زینال رو انتخاب میکردم.
شراب خوبی بود، گیلاس اول رو که با غذام رفتم بالا سرم سنگین شد، میدونستم صورتم قرمز شده، ولی چون رستوران تاریک بود کسی نمیدید. من به همراه بیشتر مردم آسیای شرقی دچار سندرومی هستیم که گویا چندان توانایی جذب و هضم الکل در خونمون رو نداریم، برای همین کافیه یه قلوپ بریم بالا، تا صورتمون قرمز بشه. سایرین احساس میکنن یه بطری خوردی، ولی خوب بدم نیست، زودتر به اون حال عرفانی میرسی.
سرم که سنگین شد ریلکس تر شدم، مثل وقتی که میری ماساژت میدن، گره های کور بدنت رو ماساژ میدن و آرومش میکنن. تازه دارم میفهمم چرا اساسا ملت مینوشن. و فرق بین نوشیدن و مست شدن چیه. مثل ماشینی که روغن کاری شده باشه. منم روغن کاری شدم. توی لحظه بودم، و هیچ چیز خارجی دیگه ای منو از لحظه خارج نمیکرد. و همزمانم با آرش و شیما و زینال حرف میزدم. زینال نمیخورد. ولی ما سه تا چرا.
گیلاس دوم رو که رفتم بالا، حالم باز بهتر شد، برگشتنی راه افتادیم تو خیابون کنار ساحل، اومدیم بالا، نزدیک بستنی فروشی، هوای سرد، کت چرممو پوشیده بودم با شال گردن قهوه ایم. گفته بودم من چهار تا شال گردن دارم؟ خوب الان گفتم، واسه همین تو هر موقعیت میتونم یکیشو ست کنم. حس و حال خوبی بود، واسه هممون، تو اون هوای سرد، و بادی که نسبتا میومد، اونقدی بود که تا رسیدیم به یه مک دونالد که اونطرف خیابون بود، از خیابون رد شدیم و رفتیم تو تا بستنی بخوریم. و بستنی به دست بقیه مسیر سر بالایی رو بیایم بالا.
اینکه صرفا سرخوشی، بی اینکه بد مست باشی، دلت بخواد راه بری، و حرف بزنی، همین. برگشتنی ازشون که جدا شدم، شانسی شانسی رسیدم به یه اتوبوس، سوار شدم، وایسادم جلوی اتوبوس، هدفونو گذاشتم تو گوشم، و این رو گوش کردم. تا رسیدم نزدیک خونم و از ایستگاه پیاده شدم، رسیدم به همون بلوار کذایی که اینجا شرحش هست.
مستی هایده تو گوشم بود و ساعت 2 صبح تو بلوار قدم میزدم و میخوندم. به یاد خود خانوم هایده، که البته فرق ما و ایشون اینه که درد ایشونو مستی دوا نمی کنه، ما ولی اساسا دردی نداریم که مستی بخواد دوا کنه یا نه
********************************************
جمعه شب پا شدم رفتم جلسه شعرخوانی. وقتی رفتم تو، یهو اونی که داشت شعر میخوند وایساد، همه زل زدند به من، تا اینکه من نشستم و ادامه دادند. من نشستم کنار عاطفه و مهسا. عاطفه همونی که دو هفته یه بار میرم خودمو رو ترازوی خونه اش وزن میکنم. مهسام یکی از بچه های متاهل آشناست. چند وقت پیش از مرتضی یه کلیات غزلیات سعدی گرفته بودم که وقتای بیکاری میخوندمش، جمعه شبم غزلیات سعدیمو گرفته بودم دستم رفته بودم جلسه شعر خوانی.
یه سالن تو یه خونه مانندی، که دور تا دورش مبل چیدن و وسط هم میزه و روش شیرینیه و مام دورش نشستیم حدود 10 12 نفر و داریم شعر میخونیم. طول کشید تا دستم اومد روال جلسه چیه، گویا هر کسی یه شعری آورده بود و به نوبت دور میگشت و میخوند، به نوبت من حدود 7 8 نفر مونده بود. هر کسی اول خودشو معرفی میکرد و بقیه سر تکون میدادند آروم و بعد شروع میکرد شعر خوندن.
گوشیمو درآوردم و به عاطفه که کنارم نشسته بود اس ام اس زدم: چقدر شبیه این جلسات ترک اعتیاده، که به زور خودشو کنترل کرد نخنده. غزلیاتمو باز کردمو توش دنبال غزل به درد بخور میگشتم، تا اینکه نوبت رسید به من، گفتم:
«شعری که میخوام بخونم، از شاعر خوب، سعدی هستش، که من تازه باهاش آشنا شدم، …. ، البته غزلی که میخونم رو اولین باره خودم میخونم، اگه بکُشی رو خوندم بکِشی شما به بزرگی خودتون ببخشین، …..»
که حضار لبخند زدن گفتن احسنت، طوری نیست، گفتم: «ببخشید من یه سوالی دارم، من تفسیر هم میتونم بکنم، یا اینکه فقط بخونم؟»
که صاحاب مجلس که یه دختر عینکی بود گفت بعله، البته ما استقبال میکنیم از تفسیرتون، و من شروع کردم:
» یار گرفته ام بسی، چون تو ندیده ام کسی شمع چنین نیامده است، از در هیچ مجلسی
که اینجا شاعر از موضع قدرت وارد مذاکره میشه، و همین اول ماجرا، شیخ سخن، سعدی بزرگوار این مطلب رو گوشزد میکنه به معشوق که من یار زیاد داشته ام تو زندگیم، تو اولین تجربه من نیستی، به واقع خیال نکن چه خبره حالا، که همونطور که میبینین ارتباط معنایی داره با شعر ستاره دنباله دار ابی که میگه:
تو آسمون زندگیم، ستاره بوده بی شمار، اما شب های بی کسیم، یکی نمونده موندگار»
اینارو داشتم جدی میگفتم، و ملت اول تعجب کردن، و بعد شروع کردن آروم خندیدن، ولی خودشونو کنترل میکردن، چون فکر میکردن شاید اگه بخندن بهم برمیخوره، چون چهره من خیلی جدی بود، و ادامه دادم:
» عادت بخت من نبود آنکه تو یادم آوری نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
که همینطور که میبینین، اینجا شاعر دو قدم عقب میاد، بعد ازینکه غزل رو از موضع قدرت شروع میکنه، اینجا یک نرمش قهرمانانه انجام میده، و به نوعی هندونه میده زیر بغل معشوق، در بیت بعدی نیز به همین منوال، میگه
«صحبت ازین شریفتر؟ صورت ازین لطیف تر؟ دامن ازین نظیف تر؟ وصف تو چون کند کسی؟
حرف شاعر اینجا اینه که کسی هست قد من تو رو بخواد؟ قهریه که نه.
» خادمه سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوی»
موسوسی رو اشتباهی موسوی خوندم، گفتم: «اینجا شاعر میگه که در رو قفل کن، که کسی نیاد، و در بیت آخر هم اشاره سیاسی داره بیت،»، که یکی از آقایون گفت: احتمالا به حصر اشاره کرده شاعر، که منم جدی نگاش کردم، گفتم حق با شماست، بعید نیس شیخ سخن منظورش از گو در حجره بند کن این باشه که اینا رو ارتباطاطشونو قطع کنن، راههای ارتباطیشونو ببندن، فقط به بهداشتتشون رسیدگی کنن» و ملت همچنان داشتن با ناباوری تعجب و خنده همزمان میکردن و من ادامه دادم:
«روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم، تن به قضا نهاده ام سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی
قصه به هر که میبرم فایده ای نمیدهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
که اینجا شاعر به مشکلی اشاره میکنه که هممون موقع عاشقی دچارش میشیم و اونم اینه که کسی حرفمونو نمیفهمه، البته من دقیقا نمیدونم منظور شاعر از مهندسی چیه، ولی احتمال میدم منظور شاعر اینه که رفقای مهندسم منظورمو نمیفهمن، » و ادامه دادم
این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد جای دگر نمیرود هر که گرفت مونسی
«که اینجا میبینین شاعر تعبیر زیبایی از خودش در مصراع یکی مونده به آخر ارائه نمیده، و طبیعی هم هست، وقتی شما اول غزل از موضع قدرت وارد میشی، طبیعیه که آخرش به بارکشی و این مسایل بیفتی»
که در نهایت مث بقیه که شعرخونیشون تموم میشد، واسشون دست میزدن، واسه منم دست زدن.
***********************************
شنبه شب، رو مبل خونم دراز کشیده بودم و داشتم مطالعه میکردم ساعت 7 شب، که مصطفی زنگ زد، شب میای بریم بیرون با بچه ها شام، گفتم نه، شما برین، و اونم قطع کرد. خوشحال بودم ازین که اصرار نکرد. به زندگی خودم ادامه دادم تا اینکه حدودای ساعت 11 مرتضی زنگ زد گفت بچه ها خونه مان، بیا پایین، اینو نمیشد بپیچونم، معلوم بود ملت بعد از شامی که تو رستوران خوردن آخر شب شب نشینی اومدن خونه مرتضی، و مرتضیام که طبقه پایین ماست، بهونه ای نبود، گفتم باشه و ده دقیقه بعدش رفتم پایین.
جمع 10 12 نفرشون جمع بود و با دیدن عاطفه حدس زدم که ماجرای دیشب تو جلسه شب شعر واسشون تعریف شده و با جمله «سلام خوبی؟ همین الان ذکر خیرت بود اتفاقا ….» مطمئن شدم، وقتی نشستم رو زمین کنار مبل، یکی ازم پرسید: تو فازت چیه دقیقا؟ و منم خندیدم و معاشرت کردم باهاش و کودک درونم تو دلم گفت: «فازم هر چیزی که هست، بکشین بیرون لدفن».
نشستم کنار مبل و ظرف تخمه رو گرفتم دستم و تخمه خوردم و منتظر شدم تا بحث از تفسیر چرایی حرکت من تو جلسه شعرخوانی بگذره تا من بتونم با خیال راحت تخمه بخورم. تقریبا ازینکه اومده بودم پایین پشیمون بودم، و میدونستم ممکنه دوباره شاهد یکی از همون سکوتای تخمیم باشم. که شانسم زد و یک کلمه که یکی در مورد توافق هسته ای گفت، من آروم به مرتضی گفتم: چندانم حالا معلوم نیست که این 8 سالی که احمدی نژاد مقاومت کرد در برابر غرب بی حاصل باشه …..
که یکی از دخترای ناآشنای جمع ازون طرف حرف منو شنید و گفت چرا؟ واسه چی؟ گفتم مرتضی چیکار کنیم؟ بحث تو بحث بیار، ولی دختره مُصر بود، و نهایتا اصرارش منجر شد به یه جلسه بحث حدود 2 ساعت و نیمه، که توش ملت به نوبت اجازه میگرفتن و اظهار نظر میکردن در مورد برنامه هسته ای ایران و اینکه ما تو این 8 سال چی از دست دادیم و چی به دست آوردیم و چرا دست دوستی به سمت غرب نمیگیریم که بشیم ترکیه و ژآپن و توضیح دادن اینکه بابا به پیر به پیغمبر هزار تا فرقه بین ایران و ترکیه و ژآپن.
تقریبا همه به جز عاطفه تو بحث شرکت کردن و چون من شده بودم مبصر و هر کس میخواست نوبت بگیره واسه حرف زدن، من بهش نوبت میدادم و ملت میبایستی ساکت میشدن تا حرف طرف رو بشنون، بحث به درگیری و مشاجره تبدیل نشد.
بحث در نوع خودش به غایت تخمی بود، اصن بحث آخر شب شبنشینی نبود، اساسا من اون اوایلش همش حواسم به چهره ملت بود که ببینم کی کسل میشن که بحثو جمعش کنم، هم ازین جهت که من میزبان نبودم که بخوام بحثم رو به بقیه تحمیل کنم، هم ازین جهت که موضوع بحث شب نشینی باید یه چیزی باشه که همه باهاش حال کنن، بالاخص وقتی قرار وقتی کسی حرف میزنه ساکت باشن.
ولی برخلاف تعجب من همه تو بحث شرکت میکردن، به جز عاطفه البته که چند بار بهش گفتم چرا ساکتی، ولی به نظر فقط ساکت بود، نه کسل. من؟
من فقط خوشحال بودم که یه بحثی درگرفته که توش مبصرم، و گاهی اظهار نظر میکنم و هر وقت بخوام اظهار نظر نمیکنم و دیگه سکوت تخمیم رخ نمیده، تا ساعت 2 بحث طول کشید و به محض اینکه بحث تموم شد و نیمساعت نشستم دیدم دوباره دارم ساکت میشم، آروم آروم از بغل خزیدم و گفتم من برم بخوابم دیگه و اومدم بالا، خوابیدم رو تختم، گوشیمو گرفتم دستم و توییت کردم:
«اون لحظه ای که تو یه چیزی رو شوخی میگی و فکر میکنن جدیه، یا اون لحظه ای که تو چیزی رو جدی میگی و فکر میکنن شوخیه.»
- پینوشت: تیتر مطلب اشاره داره به : https://soundcloud.com/rismoon-6/fardin-khalatbari-cheshmhaye